وقتی میگویی موهایت را کجا هایلایت کردی فقط یک معنی یا فوقش دو معنی میدهد. ولی وقتی میگویی موهایت را کجا سفید نکردی، یک عالمه معنی میتواند بدهد. مثلاً یعنی من بیشتر میدانم، من قویترم؛ من هم یک روز مثل تو بودم؛ من هم دلم هزار تکه شده؛ من هم یک وقتی قدر تو خسته بودهام؛ بشین سر جات؛ من هم یک روز گیج بودهام؛ من میفهممت؛ تو حالیت نیست؛ حرف گوش کن بچه؛ یک بار من هم اینطوری شدم و فکر میکنم ده تا از موهایم آن موقع سفید شد ولی زنده ماندم و یک کاریش کردم و الان وایستادم جلوی تو و بهت میگویم که موهایم را کجا سفید نکردم؛ یور گانا بی فاین؛ یول - یا ویل- فیگر ایت آوت. الان میتوانم به تعداد تمام موهای سفید یک آدم متوسطالمو برایتان معنی بنویسم. ولی حوصله ندارم و فکر میکنم خب که چی؟ لابد خودتان یک روزی همهی موهایتان سفید میشود و همهی معنیهایش را میفهمید، همهی معنیهای یک جملهی کوتاه خبری دربارهی کجا رنگ نکردن موی سفید.
۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه
میگویند و میروند، میماند.
وقتی میگویی موهایت را کجا هایلایت کردی فقط یک معنی یا فوقش دو معنی میدهد. ولی وقتی میگویی موهایت را کجا سفید نکردی، یک عالمه معنی میتواند بدهد. مثلاً یعنی من بیشتر میدانم، من قویترم؛ من هم یک روز مثل تو بودم؛ من هم دلم هزار تکه شده؛ من هم یک وقتی قدر تو خسته بودهام؛ بشین سر جات؛ من هم یک روز گیج بودهام؛ من میفهممت؛ تو حالیت نیست؛ حرف گوش کن بچه؛ یک بار من هم اینطوری شدم و فکر میکنم ده تا از موهایم آن موقع سفید شد ولی زنده ماندم و یک کاریش کردم و الان وایستادم جلوی تو و بهت میگویم که موهایم را کجا سفید نکردم؛ یور گانا بی فاین؛ یول - یا ویل- فیگر ایت آوت. الان میتوانم به تعداد تمام موهای سفید یک آدم متوسطالمو برایتان معنی بنویسم. ولی حوصله ندارم و فکر میکنم خب که چی؟ لابد خودتان یک روزی همهی موهایتان سفید میشود و همهی معنیهایش را میفهمید، همهی معنیهای یک جملهی کوتاه خبری دربارهی کجا رنگ نکردن موی سفید.
۱۳۸۸ آذر ۳, سهشنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه
آدم خوشش میاد خب
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
دلتنگی معمولاً بد چیزی است آقا.
من الان بدنم جوری است – سلام سینا، پسر خانم شین – که اصلاً تنهایی نمیخواهم. حالا امروز بروم سر کلاس درسی که دوست دارم، ولی دوستم نیست. هی به لاله فکر کنم و به ور ور ها و کر کر های سر کلاسمان و هی اشکم را جمع کنم. لابد خانممان که خیلی دوستش داشتم هم نیست. همه چیز یادم رفته و حوصله هم نکردم بخوانم. فکر میکنم که ما ایرانیهای هجرت زده دوستیهامان پر از مرگهای مصنوعی است و این خوب چیزی نیست. انصاف هم نیست. بیشتر از این نمیخواهم درباره انواع کلمات از ریشه هجر و قصههای فوق طولانی پشتش بنویسم که اینجا جایش نیست. احساساتی شدهام. همین است که هست. من یک آدم احساساتیام و همین است که هست و امروز هم یکی از روزهای بیشمار دلتنگیهای من است. دلتنگیهایم هی تکرار میشوند، ولی چیزی که تکرار نمیشود روش قورت دادن من است. نمیدانم این یکی را چه جوری قورت خواهم داد. بعداً یک فکری به حالش میکنم لابد.
بیویرایش.
پ.ن. درست نمیدانم منظور دیگران دقیقاً از اینکه آخرش مینویسند بیویرایش چیست. اگر غلط دیکتهای داشت ببخشید؟ اگر فلان فعل یا بهمان جمله کج و کوله بود بیخیال؟ من اگر بیشتر دقت کنم نوشتهی بهتری تحویلتان میدهم؟ کلاً بیویرایش را به نظرم کسی مینویسد که ته دلش میخواهد یک چیزی را توجیه کند. منظور من از اینکه گفتم بیویرایش، این است که فکر نکردم که کلاً این پست را بنویسم یا ننویسم. فقط آمد و دلم خواست و نوشتم و پابلیش کردم. معصوم هم که نیستم!
۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه
دیوارهای رنگی
امشب دعوامون شده بود ناجور؛ داد و بیداد. قهر کرد گذاشت رفت بیرون. احساس فلاکت و تنهایی داشت خفهام میکرد. همینطوری رفتم دم پنجره. اشکام گولّه گولّه میاومدن و به فرفر افتاده بودم. پنجره بغلی باز شد و یه دست ازش اومد بیرون. دست یه دستمال گرفت طرفم. هاج و واج موندم. دست تکونی خورد که یعنی بگیر دیگه بابا. دستماله رو گرفتم. دست رفت و با یه سیگار تازه آتیش شده برگشت طرفم.
۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه
از گلدانهایی که لب پنجرهام نداشتم
پوستزایی میکنم برای خودم. برای کلفتشدن پوست خوب است. ولی همیشه هم جواب نمی دهد. پشت تلفن با لحن خرابکاری آشناش میگه یه چیزی بگم؟ توی دلم میگویم باز یک گند عاشقانه زده لابد. میگم باز چی کار کردی؟ میگه ویزامو دادن. الان چی باید بگم من؟ در کمد را باز میکنم و زل میزنم به لباسها و میگم ایوللل مبارکه! و سعی میکنم خندهام خیلی مصنوعی به نظر نرسد. دارد میگوید که هیچ کاریش را نکرده و باید این را بخرد و آن را بخرد و فلان کارها را بکند. من فکر میکنم که بالاخره وقت این هم شد. تا وقتی که طرف نرفته فرودگاه، تو به هزار و یک چیز دلت را خوش میکنی و با خودت میگویی حالا فعلاً که هستیم و هی سعی میکنی پوستت را کلفت کنی. چند وقت پیش که آز رفت خیلی پوست کلفتانهتر برخورد کردم و از خودم راضی بودم. ولی دوستیای که دوازده سال است مانده لابد سرش به تنش میارزیده دیگر. میروم دم پنجره و صحبت را میکشانم به لباس یک بابایی که دارد از این زیر رد میشود. میگوید من یکشنبه میرم. انگار دارد میگوید من دارم میرم نون بخرم. میدانم دل خودش هم آشوب است.
میروم سرم را تا جایی که جا دارد خم میکنم و میگیرم زیر شیر دستشویی. آب سرد از پس سرم راه میافتد اول میرود توی فرق سرم. خنک میشود و خوب حالی دارد. بعد از آنجا سرازیر میشود و از گوشهی چشمم راه میافتد توی صورتم. یاد ندا میافتم.
پ.ن. به نظر من اندی کار خوبی کرده که آهنگ بلا را خوانده. من متشکرم که این آهنگ خاطرات خوش یادم میآورد. نه که بگویم خاطره خاصی ها. صرفاً اینطور به نظرم میآید که آن وقتها که این را گوش میکردم خوش بودهام، خوشیه تویش مانده. یک جورهایی بیدغدغگی به من سرایت میدهد حتی الکی، حتی چند لحظه. بعد این آهنگ قدیمیها را که گوش میکنم هی چیزهای جدیدی کشف میکنم که این یارو یک چیزی میگه من یک چیز دیگه فکر میکردم.
۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه
:|
فقط یک عالمه نقطه که به هم چسبیدهاند نیست.
کوتاهترین فاصله بین من و تو، روی نقشهی جغرافیست.
یک خط صاف، ضربان قلب یک مرده است.
خط صاف، چین روی پیشانی باباست.
یک خط صاف، ته دنیاست، جایی بین دریا و آسمان.
خط صاف، میلهی زندان است.
خط صاف، تای وسط نامهی خالی تو است.
یک خط صاف
حتی میتواند اسفنج را به اسفناج تبدیل کند.
۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه
تلاش در ایجاد نیمه پر لیوان برای خود
۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه
۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه
ما را مجروح نگذاری
بغلم کنه، یک دستش رو بذاره روی کمرم، اون یکی دستش رو بذاره پشت گردنم و انگشت اشارهاش روی اونجایی که موهام شروع میشه بره بالا و بره پایین، و یواش زیر گوشم بگه : شششش.
جانم، عزیزم، غصه نخور، درست میشه، من اینجام، آروم باش، همه یه طرف؛ اون شششش یه طرف.
۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه
حبابی که بخورد به نوک دماغ آدم و بترکد
دیگر نمیشود که ندانیاش.
مثل لبهای تو که طعم لب دیگری را بگیرند؛
مثل لبهای من که طعم لب دیگری را بگیرند؛
مثل زخم پیشانی هری پاتر میماند،
۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه
اسکینخیرازیسیون مزمن یا ساکن بمان و خیره شو
۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه
از این روزهای سیاهپوش
توی راه، راننده تاکسیه این پلیسها و بند و بساطشان را میبیند، نچ نچ میکند و میگوید: ای بابا چرا نمیذارن مردم آسایش داشته باشن. این موسوی هم حالا رأی نیاورده دیگه این کارا چیه میکنه. بابا بذار مردم زندگیشونو بکنن. حرصم میگیرد. توی دلم میزنم تو دهنش. موقع پیاده شدن، پاره پوره ترین اسکناسهایم را بهش میدهم و نمیگویم : مرسی آقا، من اینجا پیاده میشم؛ میگویم: همینجا نگه دار.
هی! هوی! نمیدانم چه خطابتان کنم که هیچ فحشی لایقتان نیست. ( یادمان باشد یک چیزی اختراع کنیم وقتی حوصله داشتیم. ) دور همیشه دور شما نمیماند. یک روز ذلیل میشوید و در خفت خودتان میغلتید. اگر آن وقت من مرده بودم،خندهام را از توی قبرم بشنوید.
مردک کله پوک، به گارد ویژه نگاه میکند و سری تکان میدهد که: تو این گرما اینهمه پوشیده، آدم دلش میسوزه.
فینَل داغیم امغوز. نه خوندم، نه مغزم کار میکنه. یعنی همین الان یک اسیلوسکوپ وصل کنن به کلهام خط صاف نشون میده به جان خودم. به خانوممون میگم نخوندم. بعد هم میگم میشه اگه نمرهام خیلی افتضاح شد غیبت رد کنه برام؟ فک کنم قیافهام داد میزنه که چقدر داغونم. خانوممون میگه سوالا رو به خاطر این شرایط آسون طرح کردم،حالا بشین امتحان بده. سر امتحان هی میاد بالاسرم تا جایی که میتونه با ادا اوصول اشتباهامو بهم میگه. آخرش هم آسونترین سوال های ممکن رو برای امتحان اُغَل ازم می پرسه. بعد هی شما بگید چرا من عاشق دلخستهی خانوممونم.
در آخر یک تعظیم بلند بالا دارم به کسانی که عزیزشان رفته جبهه جنگ و اینها و مفقودالاثر شده است. عجب صبری! حتی نمیدانی زنده است یا مرده. لعنتی!
۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سهشنبه
بهت
[شب – خارجی – ولیعصر شمالی]
ماشینها یک بند بوق میزنند و اعصاب نداشتهام را مینوازند. شیشهها را میدهیم بالا و از ناچاری رادیو جوان میگیریم. سپیدهی شجریان ( ایران ای سرای امید/ بر بامت سپیده دمید ... ) را گذاشته است. فحش را میکشم به بالا تا پایین همهشان. یک مرد سیاهپوش که عکس جوانی – لابد پسرش – با نوار مشکی را با یک دست گرفته و با دست دیگرش وی میدهد میآید وسط خیابان. زیر لب میگویم ای وای و فوری شیشه را میکشم پایین و با همان دستم که از امروز مچبند سیاه هم کنار سبزش دارد برایش یک وی میفرستم و بغضم میترکد.
۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه
یک رادار سبز بهشان وصل است
تهران شب هایی داشت که توی شلوغی خیابان کسی به زور از کسی راه نمی گرفت؛ کسی جلوی کسی نمی پیچید؛ همه هی قربان هم می رفتند؛ همه داداش هم بودند؛کسی به کسی فحش نمی داد حتی توی ترافیک خرکی. شب هایی داشت که حرص نمی خوردیم، حتی از اینکه پلیس ولیعصر و جردن و شریعتی را با هم ببندد.
۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه
یه سایهبون یه نیمکت
توی یک وجب مکعب نفس و
شعاع دو وجبی سکوت
میتوانم خودم را پیدا کنم، گم کنم یا گور کنم؛
۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه
غرغرنامه
اصلاً شبهایی که خواب آقای الف را میبینم صبح بعدش زهرمار مجسمام. امروز صبح هم حالت شدید نوستول زدگی داشتم. (اگر منتظرید توی این پست از اتفاق خیلی جالب یا خاصی نوشته باشم یا پیام اخلاقی مهمی به جهانیان بدهم همین الان روی ضربدر کوچک قرمز آن بالا کلیک کرده و خیال خود را راحت کنید. اگر هم این نوشته را از طریق اشتراک در خوراک یا همچین چیزی دنبال میکنید هر جا که صلاح میدانید کلیک کنید. اصلاً شما کلاً در زندگانی هر جا که صلاح میدانید کلیک کنید و شک به دلتان راه ندهید. والا. ) توی خوابم علاوه بر آقای الف یک عالمه دیگر هم بچه های دانشگاه بودند که الان همه شان رفته اند خارج. بعد توی آن هیر و ویری تازه رسولی هم بود. ظرفها را شسته بود و داشت غذا درست میکرد.( من الان لینک نمیدهم به پست ظرف رسولی. چون هر کس که خوانده باشد میداند و هر کس هم نخواندهاست لینک دادن برایش رسولی شناسی نمیشود که. ) بعد اینطوری نبود که ما ببینیم ظرف ها را می شورد یا اینکه خودش بیاید بگوید شسته است. اینطوری بود که هر کس رسولی را میدید می دانست که الان ظرفها را شسته. فکر کنم داشت پیاز یا سیب زمینی سرخ می کرد. خب حالا مسئلتن! چر ابهش میگویند پیاز داغ؟ من یک پیاز را بگذارم روی شوفاژ داغ بشود میشود آن که روی آش می ریزند؟ نمیشود که. بگذریم. میگفتم از صبح که زهرماری بودم. باید میرفتم دانشگاه تربیت مدرس چون با یکی از همکلاسی های جدید قرار داشتم که یک چیزهایی در مورد پایان نامهی کوفتی بپرسم. من حوصله نداشتم و دلم تنگ بود و نبود. پل گیشا و زیرش و دور و برش خیلی خاک بر سر هستند. کلاً. همچنین جزئاً از لحاظ جای پارک و اینکه هی میخوری به در و دیوار وقتی دفعهی اولت باشد که با ماشین میروی تربیت مدرس. بعد هم اصولاًکسی که آقای الف خونش زده بالا نباید برود هیچ دانشگاهی خب، که برای مزاجش خوب نیست. ولی من رفتم و هی به درخت های گندهی توت آنجا توجه کردم و سر افسوس تکان دادم بابت توتهایی که زمین ریخته بود و اینکه یک سری مسائل اخلاقی اجازه نمیداد من از درخت توت دانشگاه مملکت بروم بالا ( من هم که اخلاق گرااااا ... به قرآن ). سلام رسولی و کوچهی بهارمستیانات. روی سر ما که چیزی هم بیفتد لابد هندوانه درختی است. چقدر در بیست و چهار ساعت گذشته رسولی در زندگی من مطرح شده و خودش خبر نداشته. منتظر همکلاسی جدید بودم و یاد لاله افتادم که نشسته بوده زیر درخت توت و نوشته بوده درخت تنومند است و من نیستم یا همچین چیزی. همکلاسی آمد. صنم خاصی با هم نداریم. گفتم که ازش سوال داشتم. آمد و شروع کرد به غرغر کردن راجع به استاد راهنماش. بعد هم برگهاش را نشانم داد که ببین این ایرادها را از نوشته ام گرفته. من هم محض ایجاد حس مشترک یا نمیدانم چی گفتم اه چه بدخط هم هست. گفت این خط منه. ماندم چه بگویم. خوب خندیدم دیگر فکر میکنید چه کار کردم. یک مقدار هم شرمنده شدم.
من از صبح بغض داشتم. آمدم خانه. یک کانالی داشت فیلمهای قدیمی سینمای کودک نشان میداد. من سر آهنگ دزد عروسکها بغضم ترکید. ولی نشد یک دل سیر گریه کنم. چون که هم داشتم غذا درست میکردم و غذا ممکن بود بسوزد و گریه کردن وقتی اینقدر هشیار باشی نسبت به گریه کردنت حال نمیدهد،هم اینکه فیلمه قطع شد و مجری خر شروع کرد به دری وری گفتن. کامبیوزا پرتوی. فیلم گلنار را می خواست نشان بدهد. یک کمش را. گفتم اگر آن جایش باشد که گلنار میرود توی سبد و میگوید خرسی خانوم خدافظ، زار میزنم همین جا و همین الان. اصلاً این قسمت این فیلم را هربار هربار از اولین بار تا آخرین باری که دیدم -که همین یکی دو سال پیش بوده- گریهام گرفته. نمیدانم چه مرضی است حالا. البته قسمت آواز خاله قورباغه را نشان داد و بغضه نترکید خلاصه. بعدازظهری داشتم تو سر و کلهی مقاله ها میزدم. برای بار چندم رسیدم به متد اسنو بال سمپلینگ که نمیدانم چی هست. گفتم یادداشت بگذارم برای خودم که یادم باشد بروم پیدا کنم یعنی چه. خوب همین که باید یادداشت میگذاشتم که یادم بماند برایم بار منفی داشت. دیدم آینه ام دیگر جا ندارد از بس که پست– ایت رویش چسباندهام، بزنم روی حصیرها با پونز. پونز رنگی انگار داشتم یک زمانی. پونز رنگی بزنم که لااقل یک کم صورت خوشحال بدهد به قضیه. پونزها فکر کنم توی کشوی اولی باشند. درش قفل است. تنها کشوی قفلدار کل زندگی من است که همیشهی خدا هم قفل است. توش چیزی نیست به جز خاطره. یعنی چند تا سررسید که تویشان روزانههایم را مینوشتم و نامههای سر کلاس و یادگاری و این جور چیزها. کلید کشو هم توی کیف سامسونت قدیمی رمزدار هست. میروم دنبال کلید،سر جایش نیست. یادم هست که برای خانه تکانی کشو اولی را تمیز کردم ولی کلید را باید گذاشته باشم سر جاش. این کشو برای من اهمیت و احترام خاصی داشته یعنی چه که کلیدش را گم کردم؟! حالا درست است که صد سال است سراغش نرفتهام ولی دلیل نمیشود. یک هو تمام چیزهای توی کشو میشوند مهمترین چیزهای دنیا. دیگر بی خیال مقاله و مخلفاتش میشوم و دنبال کلید میگردم. اخوی میآید توی اتاق و میخواند دل من گم شده و معطل یک کیلیده. توی یک کشوی دیگر پیدایش میکنم. من خیلی بیجا کردم کلیده را گذاشتم اینجا. کشو اولی را باز میکنم. سررسید 1379 را برمیدارم. ورق میزنم. نـــــــه... اینها را من نوشتم؟ این من نیستم که...منم یعنی؟ همین جوری صفحههای رندوم ر اباز میکنم ببینم آن موقع ها مرا چه میشده است و هی تعجب میکنم. خوب ده سال دیگر هم اینها را بخوانم لابد تعجب میکنم دیگر. سی و یک اردیبشهت لاله زنگ زده بوده به من که می خواهم بروم پیش دانشگاهی هنر. من هم می خواستم بروم. یعنی با هم صحبتش را کرده بودیم که برویم. فردایش رفتم از مدرسه معرفینامهی نمیدانم چی گرفتم و رفتیم مدرسهی هنر. خوب لاله ماند و من رفتم. شاید هم برعکس. یعنی همان شبش یک بساطی به پا شده و من به دلایلی از تصمیم منصرف شدهام. راستش الان نه پشیمانم نه پشیمان نیستم. یعنی نمیدانم چی هستم. همینم که هستم دیگر. فقط میدانم که زندگیام شده یک سوسپانسیون با یک عدد من در آن. ربطی هم به پیشدانشگاهی ندارد. بعد یک هو طی یک عملیات انتحاری دفتر را علیرغم چسبندگی زیاد دستهام بهش میبندم و میگذارم توی کشو و درش را قفل میکنم و کلید را دوباره میگذارم همانجا که پیدایش کرده بودم. یک ربع بعد یادم میآید که دنبال پونز بودم. دوباره کشو را باز میکنم. خوب پونز توی کشو ندارم. وقتی میخواهی از مقاله فرار کنی به تعداد موهای سرت موضوع جذاب سرگرم کننده داری. البته به شرطی که کچل نباشی. نشستهام و سرم به کار خودم است که خواهر آقای الف از توی یاهو مسنجر میآید و یک چیزی میگوید. (من و خواهر آقای الف هیچ گونه صمیمیت خاصی با هم نداشتیم و نداریم.) ای مصبتو شکر، بعد از پونصد سال عدل همین امروز که ما هوایی شدیم تو باید بیای و هی یاد ما بیاوری چیزهایی راکه نباید؟ دو کلمه از در و دیوار گفتیم و یک هو حرف کشید به آقای الف که هیچ کدام هم اسمش را نمی آوردیم و فقط فعلهای سوم شخص به کار میبردیم. خواهر آقای الف – که رفته است خارجه - گفت که خیلی دلش برای برادرش تنگ شده و خیلی وقت بوده که بغض داشته و من الان باعث شدم بغضش بترکد و الان کیبرد را آب میبرد. من چیزی نگفته بودم فقط گفتم دارم پایان نامه مینویسم و اون زد زیر گریه. چون یاد تمام شدن دانشگاه افتاد. نمیدانم چیز خوبی است یا نه که من هی ملت را یاد آقای الف بیندازم. شاعر میفرمان: کدوم شاعر/ کدوم عاشق/ کدوم مرد/ تو رو دید و به یاد من نیفتاد؟ ها؟ جو الکی دادم دور هم باشیم فقط بابا.
بالاییها را دیشب نوشتم ولی حال نداشتم پابلیش کنم. پایینیها را امروز مینویسم و یک هو توی یک پست پابلیش میکنم برای صرفهجویی. در چی؟ نمیدانم. امروز هم باز از آن روزهای گیردهی به در و دیوار بود. آخه آقا جان واسه چی زوایهي بین کفی و پشتی صندلی را به کمتر از نود درجه میرسانی بعد هم این ماسماسک پشت گردن را خم میکنی به سان تیغهی گیوتین که میرود در گردن ما؟ خب من کلیپس زدهام به موهام. عین غازِ متوحش میشوم وقتی مینشینم توی صندلی جلوی تاکسی شما. گل و گردن نمیماند دیگر برایم. فکر کردی من حال دارم الان کلیپسم را در بیاورم و موهایم زیر مقنعهی خاک بر سری ام خفهام کند بعد وقتی پیاده شدم دوباره موهایم را جمع کنم؟ شما فکرکردی اگر صندلی را اینطوری کنی مثلاً دیرتر خراب میشود؟ نه خب چه فکری کردی؟ لااقل این پشت گردنی را در بیار خیال خودت و ما را هم راحت کن. بعد دیدید این ماشین ها که جلویشان صاف است مثلاًون و مینیبوس و اینها چقدر میچسبند به ماشین جلویی؟ یعنی من که عادت دارم به ماشین دماغ دراز هروقت جلو نشسته باشم هی با خودم میگویم آخ الان میزنه به یارو. بعد این راننده تاکسیها که حریص نیستند را دوست دارم. یعنی سخت نمیگیرند. میدان آزادی یکی بگوید استاد معین سوار میکند. خودش را نمیکشد که حتماً مسافر انقلاب یا دورتر بزند. من اینقدر دیدم که راننده خودش را کشته که مسافر انقلاب بزند بعد تا نواب خالی رفته آنجا مجبوری مسافر مستقیم سوار کرده چه بسا فقط تا چهارراه بعدی. فکر میکنم اینها همانهایی هستند که از میدان به جای دوربرگردان استفاده میکنند و همیشه هم مورد شماتت اینجانب واقع میگردند. میمیرند انگار اگر یک دور ناقابل بزنند دور میدان فکسنی. آخه میدان را که برای عمهی من نگذاشتند آنجا. بعد دیدم که هرکس سخت نمیگرفته هی مسافر انقلاب و دورتر هم برایش پیدا شده. هی هم نمیگویند درو آروم ببند، صندلیشان هم زیادی خم نیست، دستگیرهی شیشه بالابرشان هم سر جایش است. امروز داشتم از جلوی یک لوازم تحریر فروشی خوش آب و رنگ رد میشدم و گفتم بروم پونز رنگی بخرم در راستای دیشب. رفتم و روان نویسهای رنگ وارنگ هیجانانگیز را دیدم و یک خودکار سیاه خریدم. چون یک ماه پیش خودکارم را گم کردم و هی خودکار سیاه میخواستم و نداشتم. من و گم کردن وسایلم آخر؟ این از این پرسشهای استفهام انکاری یا همچین چیزی بود ها. یک رواننویس رنگْ جالب هم خریدم چون دلم خواست. پونز هم به کل یادم رفت و آمدم بیرون. توی راه دیدم روی یک ساختمان پارچه زدند و درشت نوشتهاند آزمون ادراری. گفتم خوب آزمایشگاهی که باش یعنی چی در یک مکان عمومی روی دیوار آن هم به این گندگی نوشتی جیش. این درسته آخه؟ حالا پُتیتو، پُتاتو. همهی اینها هم شد یک ثانیه. بعد بیشتر دقت کردم دیدم نوشته آزمون ادواری و فلان. این عینک هم بساطی شده. نه سال پیش یک عینک گرفتم برای مطالعه و کار با کامپیوتر و اینها. هشت سال است که میخواسته ام بروم دکتر وضعیت چشمم را بررسی کند. بچهدار اگر شده بودم الان کلاس دوم بود. جنگ تحمیلی اگر بود الان تمام شده بود. رفته بودم خارج الان سیتیزن یک گوری شده بودم. خب عینکم دیگر جواب نمیداد. هفتهی پیش رفتهام دکتر. دکتر متخصص و جراح و کاردرست و اینها. عینک جدید داده نمیدانم جریان چی است که حالا نه با عینک میبینم نه بیعینک. ما هم که هی باید زل بزنیم به کامپیوتر از دست این پایان نامه که خیمه زده روی اعصاب و روان ما. چشممان در آمد. روی دیوار را هم دیگر کج و کوله می خوانیم.
بعد تازه فرداروز هم اگر کسی گیر کرد توی دستشویی میتواند بردارد این پست را بخواند.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سهشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه
خودمو گردن چی بذارم؟
بعدازظهر یک روز بهاری به عمق خمودگی زندگیم پی بردم. دیروز. وقتی که ماشینم روشن نشد، یعنی از آنجا که باتری اش خالی شده بود اصلاًاستارت نخورد و من چهل و پنج دقیقه داشتم فکر می کردم که آخرین باری که سوارش شدم چه روزی بوده. فقط یادم بیاید که کی سوارش شدم، اینکه کجا رفتم و چه کار کردم پیشکش. فسفری می سوزاندم که بیا و ببین! که یکی یکی روزها را به عقب برگردم و از بس همه شان مثل هم بودند یادم نمی آمد. و من، سابق بر این تقویم متحرکی بودم برای خودم و چه بسا دفتر تلفن جاندار. حافظهام هیچ اشکال فنی پیدا نکرده. این را از آنجا میگویم که یادم هست پنج ماه و سیزده روز پیش ساعت 6 بعدازظهر کجا بودم و به چی فکر میکردم. یادم هست که روغن ماشین را سر چه کیلومتری عوض کردم، و الان چه کیلومتری هست و کی باید عوضش کنم و دیگر نباید بروم آن تعمیرگاه قبلی چون پدرسوخته بودند، یا توی فلان مهمانی چه لباسی پوشیدم. تاریخ تولد هرکسی که بیشتر از یک اپسیلون برایم مهم باشد یادم هست. حتی یادم هست که هفتهی سوم دانشگاه با همان اکیپ کذایی جدیدالتأسیسمان در حین کشف و شهود رسیدیم به آلاچیق دم دانشکده انسانی و من آنجا به یک دلیلی به یک کسی گفتم من عرقک نخوردم/پس چرا مستکم من. یادم هست که فلان وبلاگنویس که تا حالا ندیدمش نوشته بوده که چپدست است یا آن یکی یکبار چند سال پیش خانهی دوستدخترش بوده و مادر دختره سرزده آمده و آقا رفته توی کمد. منظورم این است که حتماً هم نباید یک چیز خیلی مهم یا خاصی باشد که یادم مانده باشد.
ولی حالا انگار حافظهام هم مرداب بیحوصلهای شده. اگر به زور مجبورش نکنم، خودش دیگر چیزی برایش اهمیت ثبت ندارد. مثلاً این چند روزه هی متأسف میشدم که بازی بارسلونا – رئال را ندیدم، بسکه همه تعریفش را میکردند. دیشب که رفتم خانه فهمیدم که بازی بارسلونا – چلسی هست و کلی ذوق کردم که این یکی را میبینم. به ساعت نکشید که یادم رفت و گرفتم خوابیدم! یعنی میگویم خوشی کردن را هم یادم میرود این روزها.
لیست ریمایندرهای گوشی من روز به روز درازتر میشود، و من این را گردن همان خمودگیه میگذارم، خمودگی را هم گردن خودم.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه
پست باید خودش بیاد
میخواهم بنویسم از welcome screen امپیتریپلیرم، که پنج سال پیش یک نفر برداشت دستکاریش کرد که هر وقت روشنش میکنم یک صورتک خنگ خندان بیاید و بنویسد : Dooset Daram Divooneh و من هنوز عوضش نکردم. لابد میخواستم یادم بماند که یک روز میگفته دوستم دارد. یک بیت از یکی از این آهنگهای درپیتی بودکه میگفت دوست دارم دیوونه/این خط و این نشونه. یادم هست که میگفت دوست دارم دیوونه بعد با انگشتش پشتم یک خط و یک نشونه میکشید. یعنی مسابقه میگذاشتیم، هر کی زودتر کشید. تا خیلی بعد از رفتنش هم هر وقت امپیتریپلیره رو روشن میکردم به اسکرینش نگاه میکردم و با انگشت رویش یه خط و یه نشونه میکشیدم. الان یک سالی میشود که وقتی روشنش میکنم یا زود جلدشو تنش میکنم یا چشمهام را میبندم. امشب کشف کردم که دیگر برایم فرقی نمیکند که چه کار کنم. فقط عوضش نمیکنم به نشان حقیقت داشتن کسی که الان جداً دود شده و رفته هوا. به احترام آن روزهای خودم.
از دندان بابام مینویسم که سر شام شکست. یعنی یه هو یک تکه از دندانش کنده شد. خوب راستش وضعیت دندانهای بابای من از اولش هم چندان خوب نبوده است. بعد مامانم گفت: باید زودتر دندون مصنوعی بگیری و خندید. نمیدانم جدی گفت یا شوخی. ولی من از فکر اینکه بابام دندان مصنوعی داشته باشد هم وحشت کردم. همین عینکش هم سختم است. خیلی سختم است وقتی میگوید اینجا چی نوشته من عینک ندارم نمیبینم. اصلاً بابام را که نمیشود نوشت. آن هم توی این پست. شاید یک روز دیگر از موهای سفید بابایم که قویترین و بیعینکترین مرد مومشکی دنیا بود نوشتم.
از پایاننامهام که بیشترین فضای این روزها را اشغال کرده نمینویسم که گند مسلّم است و حالم را به هم میزند و این پست بنا نبوده حال من را به هم بزند.
از دوست عزیز مینویسم که مدتی است نیستیم؛ نیست و نیستمش. دیروز زنگ زده خانه و میگوید زنگ زدم ببینم با این وضع بارون احیاناً جایی گیر نکردی؟ مشکلی نداری؟ میگویم خوب نه من که تو خونهم. میگوید خوب اگه خواستی بری بیرون (میدانم منظورت چی بود) عملاً داره سیل میاد مواظب باش.
آخه میشه آدم عاشقش نباشه؟
از گیجیم بنویسم. امروز رفتم دکتر همیوپات که بعد از صد سال بالاخره از چند هفته پیش وقت گرفته بودم. یک چیزی حل کرد توی آب و گفت یک قاشق بخور. بعدگفت برو یک ماه دیگه بیا. داشتم برمیگشتم و همهاش فکر میکردم که باشه بابا کافئین نمیخورم. نعنا نمیخورم. سیر هم سگ تو ضرر نمیخورم. فلفل ملفل هم نمیخورم. داشتم با پیتزا خداحافظی میکردم و در دل اشک ميریختم. دیگه تروخدا سیگ و الک رو بیخیال شید دیگه. بگو برو بمیر یه هو. بعد به آب طالبی فکر کردم و با خود اندیشیدم ایول اینکه اشکال نداره بخورم. با همکاری مورفی خان، من که صد سال یک بار هم وقتی توی خیابان تنها باشم چیزی نمیخرم بخورم رفتم سراغ آبمیوه فروشی که تازه آب طالبی هم نداشت و آناناس گرفتم. بعد دیدم لیوانه رفت توی یک دستگاهی و یک کم تلق تولوق کرد و رویش درپوش چسباند. بابا این سوسول بازیها چیه. یارو یک دونه از این نی کلفت ها هم کوبید تو درش. مگه من کرگدنم آخه. خوب آن نیها کلاً مزخرفند. برای آیس پک حالا یک جوری باهاش کنار میآییم ولی دیگه آبمیوه که این حرفها رو نداره. تو خیابون هی آدم مجبوره صحنههای محرک ایجاد کنه واسه خوردنش، هوا هم که بهاری، منم که محجوب! همهاش هم داشتم سرعت خوردنم را با قدمهایم تنظیم میکردم که به موقع برسم دم آخرین سطل آشغال قبل از ایستگاه تاکسی که نه لیوان خالی بیخودی تو دستم بمونه نه با لیوان مجبور شم برم تو تاکسی. لیوان را که انداختم دور یادم آمد تا یک ساعت بعد از خوردن داروئه هیچی نباید میخوردم. کوفتم شد بابا.
آخیش!
۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه
هرز می رویم
۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سهشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۱۳, پنجشنبه
وقتی خونهی اول خر است
۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه
رسیدیم و رسیدیم / کاشکی نمی رسیدیم
۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه
عزیز من نرین توش
آخ که شما چقدر خستگی تمام این تردیدها را به تن آدم می گذارید.
اصلاً هیچ من را می شناسید؟
۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه
پیرهن زر به برت بود پیش از این
* سلام شاملو در جاهای مربوطه.
۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه
اووپس!
زن من از آن آدمهایی است که همیشه ی خدا منتظر است یک اتفاقی بیفتد.
اصلاً از من بپرسید می گویم خودش هم اتفاقی به وجود آمده، یک اتفاق تستیکولار. می دانید که منظورم چی است.
بیشتر از سه هزار و پانصد بار بهم گفته که اتفاقی با من ازدواج کرده و خدا می داند اگر من سر راهش قرار نگرفته بودم چقدر خوشبخت می شده. یعنی سه هزار و پانصد بارش را من خودم شخصاً روی چوب خطش حک کرده ام.
تمام خانه را پر بلیت بخت آزمایی و قرعه کشی کرده است.
یک بند پیش این فالگیر و آن کف بین و آن یکی رمال می رود.
ازش که می پرسم آخر منتظر چی هستی، هر دفعه یک مزخرفی تحویلم می دهد.
باور کنید خودش هم درست و حسابی نمی داند.
دیشب اتفاقی زنم را توی وان حمام خفه کردم.
شاید، یکی دو قدم
۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سهشنبه
اوّل!!
عزیزم
وقتی بهت می گم دلم برات تنگ شده و تو بلافاصله می گی منم همین طور،
تو مایه های این می زنه که یکی بهت فحش می ده و تو بگی خودتی.
ببین واسه من یک دو نقطه دی عملی هم کفایت می کنه ها.
عوضش دفعه ی بعدی تو زودتر از من بگو!
۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه
از نوارهای شخصی یک ماشین تورینگ قدیمی
۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه
همه ی دربازکن های من
ما انسان ها درِ زندگی همدیگر را به هوای در خانه خاله مان باز می کنیم و می رویم تو هر کار دلمان می خواهد می کنیم. ما درِ زندگی همدیگر را به هوای درِ یخچال خانه مان باز می کنیم و هر چه عشقمان کشید بر می داریم، دلی، هوشی، حواسی. ما آدم ها درِ زندگی همدیگر را به هوای کمد شخصی مان باز می کنیم و هر چه دلمان خواست می گذاریم تویش، یادی، خاطره ای، بویی، صدایی. ما، درِ زندگی همدیگر را باز می کنیم و گِل کفشمان را روی پادری می مالیم. می رویم تو روی کاناپه ای لم می دهیم و لابد خستگی مان را از باز کردن درهای دیگر یا هم بازشدن درهای خودمان در می کنیم، شاید آنجا چای داغی هم بخوریم و دست و صورتی هم بشوییم، دوش مبسوطی هم بگیریم.گاهی، اعصابمان سر جایش نباشد، بزنیم گلدانی، آینه ای، دلی، عهدی، حرفی چیزی هم بشکنیم. ما موهایمان را توی زندگی همدیگر شانه می کنیم. ما درِ زندگی همدیگر را به هوای پنجره خانه خودمان باز می کنیم، سرکی می کشیم و خاک قالیچه هامان را می تکانیم، خاکستر سیگارمان را می تکانیم.
ما، خیلی وقتها هم درِ زندگی همدیگر را به هوای مستراح باز می کنیم.
۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه
۱۳۸۷ بهمن ۱, سهشنبه
حفره های ناطق
۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه
A petit watermelon dedicated to LaLa's armpit
شما کشف جدید من هستید. این را امروز وقتی توی تاکسی نشسته بودم و چهار چشمی بیرون را می پاییدم مبادا خیابان سنندجتان را رد کنم مطمئن شدم. می خواهم بگویم که طبق مکاشفات من شما به آدم می چسبید. از روزهای دبیرستان ما خیلی گذشته. ما دور شدیم و بزرگ شدیم و عجیب شدیم و عوض شدیم و اینیم که هستیم. در این فاز جدیدمان، خانم، شما کشف مجدد من هستید، با این پیش فرض موذی که شما می خواهید بروید. حیف که بروید. حیف خانم.
۱۳۸۷ دی ۲۴, سهشنبه
از لابه لای بعضی از روزهایم
اما فکر می کنم که بعضی وقتها هم دلم می خواهد که از این زنانگی هایم مرخصی بگیرم. یعنی هی یاد آن لبخند لعنتی تان نیفتم و چال گونه تان و اخم مهربانتان و دستهای گرمتان و باز هم چال گونه تان که بسی لامصب بود و نگاهتان، و هی توی دلم آتش روشن نکنند که دودش هم از کله ام بزند بیرون، وقتی که شما دیگر نیستید. یاد تارهای سفید خواستنی وسط آن همه موی مجعد سیاه نیفتم. یاد محکمی آغوشتان، یاد بوی مردانه بدنتان، وقتی که شما دیگر نیستید.
۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه
Persianism
- نه. ممنون. من قهوه ای هستم.
[حضار بینی خود را گرفته از وی دور می شوند.]
پ.ن. در پایان، نگارنده به تراموا سلام می کند، از نوع نظامی.
ای بابا! دیگه چه خبر؟
خیلی خسته ام.