من می خواهم همین جا از همسایه مان یا بهتر بگویم خروس همسایه مان مراتب تشکر خودم را به عمل بیاورم. چند روز پیش، رفته بودم دم پنجره ی اتاقم و از شما چه پنهان که حال خاکستری ای داشتم. یک هو صدای خروسی آمد. هرگز فکر نمی کردم که یک قوقولی قوقوی ساده بتواند اینقدر حال آدم را عوض کند. نه که من آدم عشق حیوانی باشم یا همچین چیزی ها. یعنی البته من از حیوان به دور هم نیستم، ولی خوب هیچ وقت حیوان مورد علاقه ام خروس نبوده است. فقط وقتی کوچک بودم مامانم برایم دو تا جوجه خرید که بزرگ شدند و یکی اش شد مرغ و یکی اش شد خروس. مرغه خیلی خانم بود ولی خروسه وحشی بود و هر کس به جز پدربزرگم می رفت توی حیاط دنبالش می کرد و نوکش می زد. حتی من که جای مادرش بودم. نمی دانم چرا. ولی به هر حال تا جایی که یادم می آید خروسه سر از بشقاب های ما در آورد و مرغه هم رفت قاطی مرغهای دیگر. البته این اصلاً جزو خاطرات تراژیک کودکی من نیست. منظورم این است که من به خاطر آن خروس و آن مرغ هیچ وقت گریه زاری نکردم. چند روز پیش که خروس خواند، اول فکر کردم توهم زده ام. آخر اینجا لابه لای این همه ساختمان بلند خاکستری خروس چه کار می کرد؟ بعد گفتم شاید بوق دوچرخه ای چیزی باشد. ولی بعد که دوباره خواند، دیدم نه خود خود خروس است. حال فرح فزایی به ما دست داد. در چشم به هم زدنی رفتم شمال و صبح بود و سبز بود و آفتاب نصف اتاق را گرفته بود و خروس می خواند. هوا خوب بود و من هم خوب بودم و ملالی نبود. می دانید؟ فقط با یک قوقولی قوقو ها. فکر کردم شاید برای کسی مهمانی از یک جای خروس خیز آمده و طرف مثل فیلم ها خروسش را زده زیر بغلش و آورده اینجا و الان هم خروسه ویلان خانه ی میزبان است و عاصی شده و در واقع ما از فریاد نارضایتی خروس بینوا این چنین محظوظ گشته ایم. الان که اینها را می نویسم، پنجره اتاقم باز است. خروس دوباره می خواند( علامت ساکن کجاست من بذارم روی ن؟ ). حال ما خراب تر از خاکستری بود ولی صدای خروس باز هم با ما همان کار را کرد. با چشم دنبالش گشتم. پیدایش کردم. توی بالکن خانه همسایه بود که از اینجا که من می بینم هر چیزی بگویی تویش پیدا می شود. یخچال و شلنگ و نردبان و لباس و فرش و یک چیزهای راه راهی که نمی دانم چیست و دیگر بقیه اش را نمی گویم. مگر ما فضولیم؟ حالا لابد یک خروس هم آنجا بلولد نباید زیاد تعجب کرد. بالکن خانه همسایه که صد متری از پنجره من فاصله دارد مقرّ خروس خان است. از این خروس های تیپیک زری و پیرهن پری نیست. از اینهاست که سفید است و من با همین چشم علیلم لکه های سیاهش را دیدم و تاج قرمز دارد. لبه ی بالکن قدم خروسی می زد و من هی می ترسیدم که بپرد پایین. فکر می کردم خروس است دیگر یکهو دیدی پرید و حالیش نبود که از ده متری نباید بپرد. البته چه می دانم شاید می پرید هم هیچی اش نمی شد. ولی به هر حال مثل اینکه می دانست که نباید بپرد. حالا نه اینکه فکر کنید من عاشق خروسه شده بودم و نگران اینکه خش به بالش نیفتد چون خیلی قلب رئوفی دارم و اینها. نه! من حالا حالا ها می خواهم که خروسه برایم بخواند. چند ثانیه ای سیاهی در به در می شود به جان خودم. سالهای پیش، جوانه زدن بید مجنون زیر پنجره اتاقم حالم را خوب می کرد. بهار می آمد و جوان بودیم و همین که بهار بیاید بسمان بود. حالا دیگر نه پنجره ی من آنجاست و نه آن بید زنده است نه جوانه به ما کارساز است. صدای گنجشک هم انصاف بدهید که کار خاصی با آدم نمی کند. قوقولی قوقو می خواهم خروس خر. حالا هی لبه بالکن جولان بده و ما هی نگاهت کنیم و چشم بدوزیم به نوکت که کی حال می کنی بخوانی! پنجره من تا اطلاع ثانوی بسته نمی شود.
* سلام شاملو در جاهای مربوطه.
* سلام شاملو در جاهای مربوطه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر