۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

من کیستم – هفت - خطر وهم گرفتگی




اصلاً من می گویم که سر در هر بلاگی باید یک تابلویی چیزی بزنند که : خواننده عزیز، من لزوماً همانی نیستم که اینجا می نویسم. حالا هزاری هم که اسم وبلاگ من بی رو در واسی باشد یا هر جور اسم صادقانه ی دیگری. مثلاً فرض بگیر «راستشو بخوای». ببینید اصلاً شاید من دروغ هم ننویسم ها، ولی خوب همه چیز را هم ننویسم. شما هم – مخاطب خاص - جای خالی چیزهایی که من ننوشتم را با عبارت مناسب – به زعم خودت – پر می کنی و می بری و می دوزی. شاید بردارم گوشه کناری از زندگیم را بیاورم اینجا. شاید بلاگم بگیرد به پَر دلم؛ پاراگرافی، خطی، نیم صفحه ای. شاید هم نه، همه چیزش ساختگی باشد. از اسمم گرفته تا بند بند نوشته هایم. شاید اینجا بعضی وقتها هم اتوپیای قهرمانان قصه های من باشد. چه می دانید، شاید هم نباشد. شاید هم جداً اتوبیوگرافی من باشد و چه بسا که ملغمه ای از همه شان. وبلاگ است دیگر. از دل مجازستان. قرن بیست و یکم. ایران.


من کیستم - شش

از خستگی روی پایم بند نیستم. یک روز اعصاب خرد کن دیگر در شرکت. گاهی خودم هم از صبر و تحمل خودم تعجب می کنم. ولی امروز دیگر بیشتر مطمئن شدم که می خواهم از اینجا استعفاء بدهم. توی راه بندان راه برگشت به خانه، فکر می کنم رفتم خانه به سعید بگویم ببینم نظرش چیست. هر چه باشد او تجربه اش توی اینجور مسائل کاری بیشتر از من است. از فکر اینکه لابد خوشحال می شود و بالاخره یک لبخند تأیید به من می زند ته دلم خوشحال می شوم. بعد فکر می کنم که نه، حتماً پوزخند می زند که من که از اول گفتم نرو. جداً حوصله جر و بحث همیشگی سرکار رفتن من و وضعیت بچه ها و زندگی را ندارم. من فقط این کار را نمی خواهم. مادرم امروز زنگ زده که فردا باهاش بروم دکتر. وسط یک دعوای کاری بودم که زنگ زد. من هم بهش پریدم که من سر کارم و وقت ندارم و اصلاً چرا به لیلا نمی گوید که باهاش برود و او هم زیر لب چیزهایی گفت که نفهمیدم. از عذاب وجدان دارم خفه می شوم. همین الان به مامان زنگ می زنم و می گویم که فردا می روم باهاش. اصلاً فردا صبح بچه ها را می رسانم مدرسه و مهد کودک و بعدش نان تازه می گیرم و می روم پیش مامان. گور بابای مدیرعاملی که می خواهد سرم غر بزند که مرخصی نداشته ام چرا نیامدم سر کار و پلیسی که الان بخواهد به خاطر موبایل جریمه ام کند. مامان تلفن را جواب نمی دهد. ساعت نه و نیم می رسم خانه. بوی گند می آید. نمی دانم مثل بوی زباله و سوختگی با هم. سفره پهن است و بشقاب های کثیف جمع نشده روی میزند. یک پیش دستی پر از پوست میوه و تخمه روی زمین است که نزدیک است پایم برود رویش. نیما و نینا روی زمین خوابشان برده و صدای سوت زدن سعید از توی حمام می آید. نمی توانسته لااقل این بشقاب های کثیف را بگذارد توی آشپزخانه؟ نیما بلند می شود. می گویم سلام شوماخر. اخم می کند و هیچی نمی گوید و می رود توی اتاقش. این هفتمین شبی است که وقتی می آیم خانه بچه ها خوابند. نینا که به دنیا آمد، من گفتم که همیشه دلم می خواسته یک دختر داشته باشم که اسمش نینا باشد و صدایش کنم نینا ریچی. بس که از این اسم خوشم می آمد. نیما گفت که پس به من هم باید بگویید نیما شوماخر. با اینکه از آهنگ اسم شوماخر خوشم نمی آمد گفتم قبول. نینا را بغل می کنم که ببرمش توی تختش. بیدار می شود. می گوید مامانی بابا غذا رو سوزوند. می گویم اشکال ندارد عزیزم. خودم فردا برات یک غذای خیلی خوشمزه درست می کنم. می گوید یعنی آلبالو پلو؟ می گویم آره. لباسم را عوض می کنم و می آیم بشقاب ها را جمع می کنم و شروع می کنم به شستن ظرفهای کثیف سه روز مانده. می شنوم که سعید از حمام می آید بیرون. می شنوم که می آید توی پذیرایی و دوباره بر می گردد توی اتاق. حتی یک سلام؟! با خودم فکر می کنم که الان یک چایی دم می کنم و می نشینیم با سعید می خوریم و حرف می زنیم. زیر کتری را روشن می کنم که جوش بیاید. برنج خیس می کنم برای آلبالو پلو. یک بسته گوشت از فریزر در می آورم و فکر می کنم تا یخش باز شود با سعید آشتی کرده ایم. ظرفها تقریباً تمام است. فقط یک قابله مانده که تهش انگار یک لایه سنگ سیاه چسبانده اند. باید بگذارم خیس بخورد. شیشه چای خشک را بر می دارم . سه قاشق می ریزم توی قوری و می آیم شیشه را بگذارم سر جایش نمی دانم چه می شود که از دستم می افتد زمین، روی سرامیک های آشپزخانه. خودم هم از صدایش ترسیده ام و قلبم دارد توی گلویم می زند. صدای خواب آلود سعید از توی اتاق می آید : چه خبره بابا اه! خیره مانده ام به توده سیاه روی سرامیک های سفید و خرده شیشه هایی که همه جا پخش شده اند. زیر کتری را خاموش می کنم. آرام می نشینم کف زمین. فکر می کنم چای ها عین مورچه اند. یک عالمه مورچه ی سیاه که من بهشان خیره شدم.

Man kistam – chahar - ya yani ki mitoone bashe in vaghte shab

When two people break up, they might split whatever they’ve gained together, except for the mutual friends. Just one of them gets to keep hanging out with them, dammit! It’s a cruel fact that the other one, the poor one, should break up with the whole gang; And I wonder why it’s always me!!

من کیستم - پنج - تقدیم به بهترینم



وقتی می شی نیاز من اگه نباشی پیش من

اشکای چشمامو ببین که می ریزه به پای تو

بازم که بی قرارمو دلواپس نگاه تو

تموم هستی منی بمون همیشه پیش من

اگه شدم عاشق تو نذار که بی تاب بمونم

لالایی شبام تویی نذار که بی خواب بمونم

دارم برات شعر می خونم شاید به یادم بمونی

فقط یه چیز ازت می خوام همیشه عاشق بمونی

دوست دارم خیلی کمه ولی جز این چیزی نبود

واژه ها رو ولش کنیم عشقمو از چشام بخون

من کیستم – سه - بویز نایت آوت

دیشب بعد از یک ماه برنامه ریزی بالاخره رفتیم آن استریپ کلابی که یک بار برایتان نوشتم. همان که گفتم خیلی جای توپ و باحالیه. ولی هم ورودیش زیاده هم اینکه هر کسی را راه نمی دهند. ما هم با یکی از هم کلاسیهایمان که خیلی آدم کلفتی است رفتیم. خاستیژ ( هم خانه ایم ) که از دو هفته قبل دیشب را مرخصی گرفته بود من هم به هزار و یک بهانه دوست دخترم را پیچونده بودم و گفته بودم میرم به خاستیژ کمک کنم چون آن شب کارش خیلی زیاد است. پسر عجب جای ردیفی بودها! یعنی ما دهنمون چسبیده بود کف زمین. حالا بعضی جاهای دیگرمان چطوری شده بود بماند! حسابی مست بودیم و خاستیژ هم که اصلاً هیچی حالیش نبود یکی از این دافی ها را صدا کرد برای لپ دنس. دختره که آمد و شروع کرد خاستیژ ( که خیلی هیکلی هم هست ) یک هو از خود بیخود شد و پرید روی دختره و جفتی کف زمین ولو شدند ! کار داشت به جاهای باریک می کشید که سکیوریتی آمد و دختره را برد و خاستیژ را هم تقریباً با تیپا انداختند بیرون. ما هم از خجالت نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم. هم از خجالت همکلاسیمان هم از خجالت بقیه. آخر توی این کلاب ها تو اصلاً اجازه نداری به دختره دست بزنی. یعنی قانونش است. پایتان را که از آنجا بگذارید بیرون هر غلطی دلتان خواست می توانید بکنید ولی توی آنجا نه. شانس آوردیم جریمه مان نکردند یا بازداشت و اینها. خلاصه آمدیم بیرون و چشمتان روز بد نبیند! تا پایم را گذاشتم بیرون دوست دخترم را تو پیاده روی آن ور خیابان دیدم که بدجوری داشت نگاهم می کرد :-s

من کیستم – دو – تکست بوک هزار و یک شب

به محض اینکه پشت چراغ قرمز می ایستید، انگشتتان را تا بند سوم نکنید توی دماغتان.
پ.ن. این پا توی کفش یکی دیگه، صرفاً یکی از هفت گانه های من کیستم است و فاقد هرگونه اظهار نظر یا عقیده شخصی نگارنده راجع به کفش مربوطه می باشد و ارزش و اعتبار خاصی هم ندارد.

ما کی هستیم – یک - کنت هرمان هسه

آدم است دیگر، لابد گاهی از گودر و باقی قضایا هم خسته می شود. این روزها، کنت هرمان گودر را یک خاور گنده می بیند. اصلاً ما می گوییم که اینجا را باید ببوسیم و بگذاریم کنار. یک روز هم لابد باید قلم و کاغذ بگیریم دستمان و اینهمه روی هوا نوشتن هامان را جبران کنیم. کاغذ را بگذاریم روی زیر دستی نرم و زیر دستی سفت و ببینیم که دست خطمان عوض می شود. یک روز که کاغذ زیر نوشتن ما کش و قوس بیاید و بوی جوهر تازه بگیرد. گاس که به جای فونت ، قلممان را عوض کنیم. یک روز لابد، که سید و حاجی هم اینجا بودند...
پ.ن. این پا توی کفش یکی دیگه، صرفاً یکی از هفت گانه های من کیستم است و فاقد هرگونه اظهار نظر یا عقیده شخصی نگارنده راجع به کفش مربوطه می باشد و ارزش و اعتبار خاصی هم ندارد.

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

من اگر چیزی نمی گویم، به خاطر این نیست که چیزی برای گفتن ندارم. برای این است که خیلی چیزها برای نگفتن دارم.

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

وقتی من :| می شوم

یک. دیروز که از خانه رفتم بیرون، هوا یک جورهایی غافلگیرم کرد. خیلی وقت بود که آن جور هوا ندیده بودم. باد می آمد و خبری از گرد و غبار همیشگی نبود و آسمان خیلی آبی بود و کوهها سفید بودند و آفتاب بود. بله دوست عزیزم آفتاب عالمتاب هم بود! و چه شفاف هم شده بود خورشید جان دیروز، و من دیدم که دستم نمی رود توی کیفم که عینک آفتابی ام را در بیاورم و ترجیح می دادم اخم کنم و چشمهایم را تنگ کنم ولی صورتم در مقابل آفتاب برهنه باشد. که آفتاب مغتنم را در این روزهای ابری بهتر ببلعم، و بعد دلم برای خودم و خودم های دیگر سوخت که تنها برهنگی دلچسبمان زیر آفتاب، نداشتن عینک آفتابی باشد. نه موهایی که زیر نور خورشید برق بزنند و نه گرمایش روی پشت برهنه مان که زوجیت عالی ای دارد با باد سردکی و نه بازوهای آفتاب مالیده ای و شاید هم ساق پایی.

دو. این روزها من یک چند نفری هستم. ( این را نخوانید این طور: یک عدد موجود چند نفری. بخوانید این طور: من یه دو سه باری رفتم فلان جا.) یک نفرم که درس می خواند و حرص می خورد و غر می زند. یک نفرم خسته است کلاً. یک نفرم مسئول رفع و رجوع نفر های دیگر است و معمولاً می خندد و حواسشان را پرت می کند و در ضمن شدیداً – به مقیاس من البته - سوشالایز می کند. یک نفرم روزمرگی می کند. یک نفرم فقط فکر می کند. یک نفرم که اصولاً هیچی نمی گوید. یک نفرم هم داغ است و حالیش نیست.

سه یا توصیه های ایمنی به مثابه پیام های بازرگانی. توی اتاق شلوغ پلوغتان، صرف اینکه فیش شارژر موبایلتان را از میان انبوه سیم های آباژور و تلفن و اپی لیدی و شارژر و آداپتور فلان و بهمان کف زمین پیدا کنید و توی سوراخ گوشی تان فرو کنید ، کافی نیست. اطمینان حاصل کنید که آن یکی سرش توی پریز باشد. آها راستی! یک نفرم هم بسیار شلخته شده این روزها و مونیکای درون من را سرویس نموده است.

چهار. شاید یک روز، اگر گذارتان به اتاق من افتاد ، دستتان را بگیرم و ببرمتان سر کمدم که تویش پر شیشه های خالی عطر است. مامان فکر می کند که خسیسی ام می آید بیندازمشان دور. نمی داند مولکول مولکول آن بو ها خاطره است که انگار از جنس دی ان اِی آن روزهاست و برای من کافی است فقط چشمم را ببندم و سر پِس پِسی شیشه را بگیرم زیر دماغم و ماشین زمانم به کار بیفتد. یعنی خوب متوجه هستید که منظورم این است که من گاهی لذت می برم که توی گذشته های چه خوب و چه بدم قدم بزنم. چه بسا که مازوخیست درون مرا هم ارضا کند. حالا هر چقدر هم که می خواهد گذشته ها گذشته باشد.

پنج. لابد دیده اید که می گویند نفهمیدیم چطوری گذشت و چطوری بزرگ شدیم و چطوری فلان طور شد و یک « این قافله عمر عجب می گذرد » هم به خودشان می بندند و سری هم از سر افسوس تکان می دهند و لبی هم شاید بگزند. خوب ببینید من الان با این مشکل دارم. با همین مسئله نفهمیدم چطوری گذشت. من در همین لحظه که دارم اینها را می نویسم خیلی هم خوب می دانم دارد چطوری می گذرد. ولی اگر تا دو ثانیه دیگر با سرعت صد کیلومتر در ساعت بروم توی دیوار مسلماً بعدش دیگر نمی فهمم چطوری می گذرد. اگر بر فرض نمیرم و مرا ببرند بیمارستان و بعد از سه روز به هوش بیایم و بگویم من داشتم می نوشتم که رفتم توی دیوار و دیگر نفهمیدم چطوری گذشت تا الان، خوب منطقی است دیگر. ولی اینکه بگویم دوران دبیرستانم را نفهمیدم چطوری گذشت خالی بندی محض است. یا اگر برگردم بگویم از دانشگاهم که نفهمیدم چطوری گذشت ایضاً. چون من خیلی هم خوب می دانم که چطوری گذشت، و روزهایی بود که آرزو کردم زودتر بگذرند پس حالیم بوده که چی دارد می گذرد. اگر بیایم بگویم نفهمیدم کی و چطوری عروسی کردم و چطور شد بچه دار شدم و اینها یعنی دارم راست می گویم؟ پس کی بوده که سر همان عروسی اش آسمان را به زمین آورده و زمین را به آسمان برده و ایضاً سر زایمانش؟ یعنی کسی که نمی دانسته چطوری دارد می گذرد می توانسته این کارها را کرده باشد؟ عزیز من، جان من، جوهر من، گل من، گوهر من! بگو به نظرم خیلی زود گذشت و خیال ما را هم راحت کن. و حواست باشد که این زود گذشتن ارتباط مستقیم دارد با خوش گذشتن یا لااقل بد نگذشتن. چون کسی که توی زندان است، کسی که مریض است، کسی که بدبخت و بیچاره است یا احساس بدبختی و بیچارگی می کند، یعنی شما کلی در نظر بگیر کسی که سختش است، خیلی خوب می فهمد که چطوری می گذرد. پس برو حالشو ببر که لااقل بهت خوش گذشته که می آیی می گویی نفهمیدم چطوری گذشت و تازه حسرت هم می خوری. اصلاً خوب به من چه ربطی دارد شما هر چه می خواهی بگو. والا به خدا.


شش. هیچ بدهی بدتر از این نیست که آدم به خودش بدهکار باشد.

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

خون جوانان ما می چکد از چنگ تو



این عکس را باید بشناسی. توی خودت است. همین دور و بر ها. به اینجا می گفتیم هیچستان. یعنی ما که رفتیم دانشگاه، فهمیدیم بهش می گویند هیچستان. توی این عکس یک عالمه آدم هست. درست که نگاه کنی می بینی شان. اصلاً خودت برو توی فیس بوک ببین چند نفر توی این عکس تگ شده اند. ببین خیلی وقت پیش نبود ها. خیال برت ندارد که دارم از نوستالژی های سی چهل ساله کتاب های گلی ترقی و اینها حرف می زنم. نمی دانم چه مرگی است این روزهای ما که اتفاقاتی که باید توی بیست سال بیفتند توی دو سال می افتند، شاید هم کمتر. توی این عکس به جز درخت و سنگ و خاک و تیر چراغ، یک عالمه آدم هست که ماه رمضان شان است و آمده اند اینجا چیزکی بخورند. توی این عکس یک عالمه جشن تولد هست. توی این عکس دستی است که توی دفترم دورش خط کشیدم که نقشش را لااقل هر وقت خواستم نگاه کنم. توی این عکس کلی دراز کشیدن هست. کلی گولّه برف هست. کلی خنده هست. کلی ساز هست. خوب نگاه کن. تو می دانی آدم های توی این عکس الان کجایند؟ می دانی آدم های توی عکس های دیگر کجایند؟ باید بدانی دیگر لابد. آدمهایی که از بی گناه ترین مردمان تو بودند و گذاشتند و رفتند. شاید یکی یکی که می رفتند درست نفهمیدی. حالا وقتی رفتی فیس بوک خوب نگاه کن. ببین کی ها کجاهایند. به جان خودم و خودت که دلم تنگ همه شان است. برو ببین که چند نفر این عکس را دیدند و دلشان هوایی شد. چشمشان تر شد. اصلاً من دیگر دلم نمی خواهد بروم توی فیس بوک. برو ببین کی آن سر دنیا سنگ تو را به سینه می زند. برو ببین کی آن سر دنیا تاوان تو را پس می دهد. برو ببین کی دارد با تمام قوا از دست تو فرار می کند. ما به تو چه هیزم تری فروختیم که دوستی های ما را اینطور می کشی ، به مرگ غیر طبیعی؟ تو که می دانی من آدم یک روز و دو روز نیستم. من آدم دل بستنم، ریشه کردنم. میهن جان، عزیزم، محور جانشینی من خراب است. خوب؟ ( سلام لاله). من آدم رفتن نیستم. چرا می خواهی زورم کنی؟
اینهمه رفتند و دارند می روند، من هنوز آنقدر پوستم کلفت نشده که به بعضی نقاطم هم نباشد. اینجا می نشینم و دلتنگی هایم را رفت و روب می کنم و هی به خودم و این و آن لبخند می زنم که حالم خوب است و زندگی به کام است و می آیم توی وبلاگ ها دنبال درد مشترک می گردم و یواشکی سری هم شاید به سایت های کارت سبز و آن بیمارستان خیلی خیلی بزرگ و تمیز شمالی بزنم. کسانی که مانده اند را می شمارم. بعد رفتن و نرفتنم را می گذارم توی دو کفه ترازو. کارم که تمام شد، باز پا می شوم و برای گودبای پارتی بعدی لباس عوض می کنم و ماتیک خندان مهمانی می مالم و یادگاری می خرم برای یک رفتنیِ دیگر.

راستی چند تا عکس پر از خالی دیگر می خواهی نشانت بدهم؟

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

در شهر ما گاهی ریاضی جات کشک می سابند

در زندگانی وقتهایی هست که ارزش یک پنج هزار تومانی با پنجاه تا صد تومانی اصلاً برابر نیست. مثلاً وقتی توی ماشین راننده تاکسی بد اخلاق نشسته ایم مخصوصاً اگر صبح زود باشد.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه


دیشب مامانم تصادف کرد. یک تصادف کوچک. من زیاد در جریان نبودم که دقیقاً چی شده. وقتی آمد خانه راجع بهش مقادیری صحبت کردیم. امروز یک ای میل برای من فرستاد. نمی دانم چرا. نپرسیدم هم. ولی دلم خواست اینجا بنویسمش. متن را عیناً می نویسم اینجا.



بارون تندی می اومد. خسته بودم. ساعت 8:30 شب بود. رفته بودم دارا رو از مدرسه بیارم. ترافیک وحشتناک و معطلی دم مدرسه ی دارا حسابی کلافه ام کرده بود. نزدیک خونه، دور میدون رو که زدم، یه نیش ترمز و . . . وای ی ی صداری قُر شدن ماشین رو شنیدم. گلگیر سمت راست بود که جیغش در اومده بود. اومدم از ماشین بپرم پایین که دیدم قاتل یه پیکانه. اومدم داد و بیداد کنم که دیدم قاتل تاکسیه. اومدم اعتراض کنم که دیدم طرف صحبتم یه پیرمرده ( تصدیقش رو دیدم، هفتاد سالش بود ). دیگه کوتاه اومدم، ولی وقتی که گفت خانوم شما مقصرین، لج کردم و گفتم بذاریم افسر بیاد. یه نیم ساعتی صبر کردیم، افسر اومد، گفت اون مقصره. اونقدر صداش و قیافه اش مظلوم بود که از خدا می خواستم افسره بگه من مقصرم. خود افسره هم گفت : حاج آقا من خیلی تلاش کردم که بگم این خانوم مقصره، ولی خوب چه کار کنم آیین نامه می گه حق تقدم با ایشونه. حاج آقا هم در کمال استیصال گفت : هر جور شما بگین. بعد گفت : من یه صافکار آشنا دارم، می تونم بدم درستش کنه. منم گفتم باشه. افسره گفت : من برم ؟ شما خودتون مدارک رد و بدل می کنین؟ گفتم : بله شما بفرمایین. دیشب مدارک رو عوض کردیم. امروز صبح رفتم صافکاری. خودم بردم ببینم چقدر می شه. گفت چهل هزار تومن، صافکاری بدون رنگ. ساعت سه حاج آقا زنگ زد، که برم سر میدون. صافکارش رو آورده بود. اون گفت با بیست و پنج هزار تومن درستش می کنم. ولی اولاً جاده ساوه بود تعمیرگاهش، ثانیاً خیلی اینکاره نبود. گفتیم خوب توافق کنیم حاج آقا یه پولی به من بده. هر چی گفت شما یه چیزی بگو، گفتم نمی گم. آخه صداش و قیافه اش خیلی مظلوم بود. بعد گفت ده هزار تومن خوبه؟ خنده ام گرفت. حتماً قیافه ام خیلی درونم رو نشون می داد دیگه، فهمیده بود چی فکر می کنم. آخرش گفتم پونزده هزار تومن، کمتر هم نکنید لطفاً. وقتی پول رو گرفتم یکی تو سرم گفت : آخه خنگ مگه نمی گی چهل هزار تومن باید بدی. یکی از تو قلبم گفت : آخه حاج آقا راننده ی تاکسی بود، آخه با این سنش کار می کرد، آخه مظلوم بود، آخه دلم می خواست اینم ازش نمی گرفتم. اومدم پول ها رو بذارم تو کیفم، دیدم پولا بوی گلاب می ده . . .

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

تناقض

بیرون بارونه / بیرون بارون میاد

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

دو دو تا چهار تا

امشب ، خالیِ خالی ام.
عجیب خالی !
از تو و خودم و غیره و ذلک، خالی.
پس بشتابید
هم اکنون هر شکری که می خواهید بخورید ، ککم هم نمی گزد.
آخه امشب بالطبع لابد ظرفیتم عجیب زیاد شده!!!