۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

Melancholic

من می گویم که آدم یا نباید بمیرد، یا باید یک جور با کلاس و آبرومندی بمیرد. خوب گزینه ی اول که خیلی منطقی به نظر نمی رسد پس می ماند دومی. مثلاً یکی از راههای ضایعِ مردن، مردن توی گلاب به رویتان مستراح است آن هم به طرز ناجوری. یعنی فرض کنید که شما رفته اید دست به آب و هنوز کارتان تمام نشده که زبانم لال، خدای نکرده، یک سکته قلبی کارساز بر شما عارض می شود و تمام. ( ببینید من الان توجه کردم که اینجا اگر بگوییم خدای نکرده زبانم لال آن هم بدون ویرگول معنی اش برعکس می شود ) بعد بازماندگانتان که بیایند در را بشکنند و بیایند تو خودتان تصور کنید که چه می بینند دیگر. اینطور می شود که یاد و خاطره شما در اذهان عمومی با تقریب خوبی ممکن است مخدوش شود. حتی اگر فقط بیهوش شوید هم همانقدر ضایع است. من از دیشب که توی دستشویی خانه مان به طرز نیمه مرگباری افتادم زمین، عزمم را جزم کردم که حواسم باشد که توی حمام یا دستشویی هنگام بروز شرایط اضطراری همیشه وضعیت به سامانی داشته باشم. از آنجا که این شرایط قابل پیش بینی هم نیستند، آدم مجبور است همیشه هوای قضیه را داشته باشد. راستش دیشب من در کسری از ثانیه به اینها فکر کردم . یعنی من پایم سر خورد و با کمر خوردم زمین و پاهایم رفت بالا و سرم از لبه تیز یک سکو که آنجا بود حدود یک سانتی متر و سه میلی متر یا به عبارتی سیزده هزارم متر فاصله داشت و من با چابکی خودم را جمع و جور کردم، ولی قبل از اینکه بفهمم سرم به جایی خورده یا نخورده و آیا مرده ام یا نه، به این فکر کردم که اگر مرده باشم و کسی بیاید تو، صورت خوشی ندارد من را با این وضع ببیند. پس اول لباسم را درست کردم و بعدش بود که فهمیدم از زور درد و خنده نمی توانم بلند شوم! خوب من دیشب شانس آوردم که یک مچم گیر کرد به یک جا و یک آرنجم هم گیر کرد به نمی دانم کجای دیگر و این شد که آن طور شد. ولی اگر مرده بودم ضایع بود دیگر. وقتی انسان در حال استحمام هست هم بیم این قضیه می رود. البته دکتر و مرده شور اصولاً داستانشان فرق می کند. آنها که من را نمی شناسند خوب حالا هر چه دیدند هم دیدند. چه کارش کنم. حکمش مانند همان خانم اپیلاسیونی است. اصلاً این جور آدم ها شغلشان ایجاب می کند که ببینند. ولی خدا وکیلی مثلاً برادر آدم ببیند ستم است دیگر. اما من یک مرضی دارم که حاضرم بمیرم ولی کسی من را با موهای زائد بدن نبیند. یعنی راستش ترجیح می دهم که حتی وقتی مردم هم کسی نبیند. ولی خوب دیگر آن اش خیلی دست من نیست. جبر زمانه هم این اجازه را نمی دهد که شما همیشه سه موم باشید که. این است که فکر کردم هر وقت می روم حمام یک پارچه ای چیزی را به صورت مهندسی ساز در یک جای استراتژیک حمام قرار دهم، که اگر بر فرض پایم سر خورد یا سکته کردم و یا حالا به هر دلیلی داشتم می افتادم زمین که احتمالش می رفت که دیگر بلند نشوم، در همان لحظه اول که هوشیاری ام سر جایش است بتوانم دست بیندازم و آن پارچه را بکشم روی خودم و بدین وسیله خود را از شر نگاههای نامحرم حفظ نمایم حتی پس از مرگ، قربتن الی الله.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

وقتی من بهت می گم بیا مست کنیم، تو فقط بگو باشه، هستمت. خوب؟ نگو چطور؟ کی؟ کجا؟ ویسکی بخوریم یا عرق؟ مزه اش چی باشه؟ من بیارم یا تو میاری؟ حتی اگه من وسط جلسه هیئت مدیره شرکت بهت گفته باشم، یا گوشه ی کاغذهات واست نوشته باشم یا هرچی.

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

A Fragment of My Private Life

در زندگی من چاییسیگارهایی هستند که از لحاظ تئینیسم و نیکوتینیسم تفاوت ساختاری خاصی با بقیه شان نداشته اند، ولی خیلی لامصب می باشند. آنها که وقتی لنگ در هوایم و می شود صبحانه ام را هم نمی گویم. اینها اصلاً یک چیز دیگرند. نمی شود هم بروم مغازه بگویم آقا لطفاً یک پاکت سیگار مخصوص با فلان طعم بدهید یا بخواهم چایی ای با آن مزه بخرم و دم کنم. یعنی نمی شود که... راستش علاقه ای ندارم خودم را جلوی فروشنده مربوطه مضحکه کنم و خوب این هم مسلم است که آن چیزی که من می گویم توی سوپر سر کوچه که سهل است، توی دکان هیچ عطاری پیدا نمی شود. مطمئنم که موقع استعمال آن چاییسیگار ها نه پشتک زده بودم و نه مست بودم و نه در ویلای شخصی ام در جنوب فرانسه. اگر دارید فکر می کنید که لابد در فاصله رخوتناک دو هم آغوشی بوده ام هم اشتباه می کنید. من در همین جا این پست را تقدیم می کنم به آن کسانی که طعم خاص بودنشان را دادند به چاییسیگارهای دو نفره ی من، شاید به عاریت ولی برای من ماندگار شد. چه آنها که حاضرند و چه آنها که غایب. چه آنها که توی ترک بودند و با من کشیدند و چه نه. من هم مثل خیلی از شما با خیلی ها چای خورده ام و یحتمل با تعدادی کمتر سیگار کشیده ام و همه شما می دانید که این «با همی » یک مزه دیگر دارد. ولی این چاییسیگاری که می گویم حتی با آنها هم فرق دارد. یعنی فرقش آن قدر بوده که من بردارم اینجا ازش بنویسم. توی محیطی که سیگار کشیدن و راجع به آن نوشتن چه بسا پز روشنفکری تلقی بشود. حالا تلقی هم نشود آخر چه دلیلی دارد من بیایم اینجا بنویسم که آه ای مردم من الان سیگار دلم می خواهد یا غر بزنم که این فلان فلان شده ها چرا هرکدامشان به هر قیمتی که عشقشان بکشد می فروشند و یا گزارش کنم که دیروز چند نخ و نصفی کشیدم و غیره و ذلک. والا به خدا. سیگار هم یک امر شخصی است مثل مسواک! این چاییسیگار ها ولی چیز دیگری است. حالا هم شما اگر می خواهید من را جاج بکنید خوب بفرمایید. ولی من همه حواسم پیش این چاییسیگار هاست که در بایگانی ذهن من هستند. که حکم همان عطر را دارند که یک بار توی یک پستم نوشته بودم. یعنی دی ان ای آن لحظات تویشان تعبیه شده. هیچ هم نمی خواهد انگشت کنم توی حلقم و بالا بیاورمشان یا اینقدر فوت کنم که همه اش بیاید بیرون. اصلاً چه کاری است من هی توضیح می دهم. این چاییسیگار ها را که نمی شود نوشت. کل قصه این است که من تعدادی چاییسیگار دارم در گذشته – سلام علی – که رسالت من در برابر آنها این است که هر از گاهی یادشان بیفتم و لبخندی بزنم. لبخندی از جنس خود لامروّت زندگی.

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم

من هیچ تضمین نمی کنم که یک روز باور کنم نبودنت را. من از آن روز که رفتیم آن قبرستان لعنتی که من بار اولم بود می رفتم آنجا و قلبم داشت توی سرم می زد، و آن مردک روی توکه لای ملافه و پارچه بودی خاک و گل ریخت و من به حال خفگی افتاده بودم، یک بند می گویم تو هستی. به تو و خودم می گویم ها. من از آن روز دیگر گریه نکردم. من آن روز دلم خواست که وقتی مردم، اگر بازماندگانی داشتم، بیایند بهترین لباسم را تنم کنند و بعد جسدم را بسوزانند و اگر خاکستری ماند بریزندش توی آب یا باد، هر کدام که دم دست بود و این بساط لعنتی را در نیاورند سر مرده ی من. اصلاً همه چیزش لعنتی است. از اولش تا آخرش.
تو هستی. من تو را می بینم توی خانه تان. حتی اگر چشمهایم را کامل هم نبندم. نه که بگویم روح می بینم و این جور چیزها ، نه. خوب تو هستی خودت. صدایت را هم می شنوم. من توهم هم نزده ام. من در تمام این روز ها بیدار بوده ام. هشیار هم بوده ام. الان هم هستم. اصلاً سلام علیرضا خمسه و آن همکارت که هشیار و بیدار بودید. من کاملاً هشیار و بیدار بودم وقتی تو هنوز بیرون بودی و من شازده کوچولو را محکم بغل کرده بودم و زل زده بودم به بته جقه های لباس تو. یادم هست که خیلی باد می آمد و موهایم هی می ریخت توی صورتم و من تکرار می کردم که تو هستی، تو همین جایی و من دارم نگاهت می کنم. حتی وقتی فردایش خاک ها را از روی کفش و شلوارم پاک می کردم هم می دانستم که تو هستی. من توی مسجد هم گریه نکردم و به همه ی آدم های غم و غصه و اشک آنجا با صافیت هر چه تمام تر خرما و حلوا تعارف کردم. لبخند هم زدم. چون تو که هنوز هستی. من حتی از دست آن آخوندها که توی مسجد دری وری می گفتند و قرآن می خواندند هم حرص نخوردم. تو هم نخوردی لابد. من صاف بودم آن روز. من الان هم در کمال صحت عقل دارم می نویسم که تو هستی.



این را نمی شود اینجا ننوشت:

باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفس های زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از یار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه ی لب ها و دست ها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظرکنند
در کاوش پیاپی لب ها و دست هاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند ز جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است


«باور» - «سیاوش کسرایی»

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

ناباوری می کنیم

درست نمی فهمم این روزها ما در غم حل می شویم یا غم در ما.

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

دلم تنگه برات شریک

پنج شنبه 21/9/87
امشب شام خونتون بودیم. ما همگی اونجا بودیم ولی تو نبودی. تو نبودی و من باز هم دلم گرفت... تو نبودی و من با عکست توی قاب چوبی، و کنار گل و شمع، حرف می زدم. تو نبودی ولی یادت تمام خونه رو پر کرده بود... روی کاناپه روبروی تلویزیون نشستم. همونجا که وقتی حالت خوب نبود دراز می کشیدی. نشستم و با عکست حرف زدم. صدای آروم موسیقی می اومد"ای کاش که جای آرمیدن بودی..." من گوش می کردم و یاد تو بود و اشک...فریدون برقصیم؟؟ و تو اومدی روبروم، و با هم رقصیدیم...پاهام رو زمین نبود انگار. یه جورایی تو هوا معلق بودم. سیاوش را که بوسیدم، یهو پرت شدم به 29 سال پیش...توی ماشین تویوتای تو بودیم. من، مثلاً مسافر بودم و تو هم مسافر کشی می کردی، بعد از اینکه سه نفر هم عقب سوار می شدن، من روزنامه رو در می آوردم و طوری می گرفتم که عقبی ها هم بتونن مطالبش رو بخونن..."فریدون می خوام یه خبری بهت بدم،من و کورش می خوایم ازدواج کنیم"...و تو اومدی. با حمید وسهراب، با همون لباس سربازی. از پادگان یه راست اومده بودی عروسی ما... بازم به عکست نگاه کردم. تمام اطمینانت به خوب شدن رو بهم منتقل کرده بودی، و من هم مطمئن بودم که از این بدتر نمیشی و با این درمان جدید بهتر هم خواهی شد، و ما دوباره با هم می ریم مسافرت، و تو دوباره موقع رانندگی با کورش کورس میذاری. دوباره باهم می ریم کوه... "فریدون این چه کفشیه؟مگه اومدی مهمونی؟" و تو غرغر می کردی که:" این چه برنامه ایه...قرار بود فقط یه کم پیاده روی داشته باشه "...." فریدون،هفته دیگه بریم مسافرت؟شیش-هفت تا ماشین هستیم" و تو با خنده می گفتی" میام ، به شرطی که غذا کنسرو نباشه" قرارمون این نبود شریک ! ولی نمی دونم چی شد که تو رفتی، یه رفتن بدون بازگشت، و ما ماندیم و یک دل بیقرار، برای همه آن خاطرات رنگارنگی که با تو داشتیم. ما ماندیم و خروار ها خروار دلتنگی به خاطر دیگر ندیدن یک رفیق قدیمی. به عکست که از توی اون قاب چوبی نگام میکرد گفتم: "فریدون چایی میخوری؟" گفتی : " نه تو بخور"گفتم: " پس بیا پیشم بشین" یه چایی ریختم و با هم رفتیم توی آشپزخونه...همون جایی که اون روز ناهار نشسته بودی، نشستم...یه کم سرت رو ناز کردم، درست مثل همون روز تو بیمارستان. چقدر خسته بودی...چاییمو با کشمش هایی که مال تو بود خوردم. چه چسبید! "شکوفه چایی میخوری؟" "آره" با کشمش براش بردم، تو چشمام که نگاه کرد فهمیدم که کنارش نشسته ای. خودش برات جا نگهداشته بود... مثل تمام اون روزهایی که می رفتیم رستوران و تو و شکوفه و من و کورش با خنده و شوخی، تمام تلاشمون این بود که نذاریم اون دو تای دیگه پهلوی هم بشینن همیشه هم شما می بردین. یادم باشه که من از این به بعد همیشه جای تو، پیش شکوفه بشینم، تا تو یادت نره که من چقدر دوستت داشتم و دارم و چقدر دلم برات تنگ میشه... "راستی بابت شام امشب ممنون ، فریدون جان" از بالای عینکت نگام کردی: "قابل شما رو نداشت" ...
دلم تنگه
گریه امانم نمی ده فریدون...



پ.ن. عمو ف اینها را مامانم برای تو نوشته. تیترش هم ... یادت هست اسم شرکتتان را گذاشته بودم فریدون و دوستان زبل؟

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

امشب دل من هوس رطب کرده ...

بالاخره پر مرگ به ما هم گرفت. اصلاً فوبیای من است مرگ عزیزانم. به لالا می گفتم چند وقت پیش. که از بس هیچ کسی ام نمرده وحشت دارم . علی من از آنهایی ام که از ترس مرگ کسانی که دوستشان دارد روزی هزار بار می میرد. من اصلاً ف را یک جور دیگر دوست داشتم. ف بابای اولین عشقم بود. یعنی آن وقت ها که دبیرستان می رفتم خیلی جدی عاشق پسر ف شدم. ف ای که بهش می گفتم عمو. عمو ف. من بیشتر از اینکه فک و فامیلمان را ببینم، این دوست های دوران دانشگاه مامان و بابام را می بینم. اینها بیشتر عمو و خاله ی من هستند. ما با هم می رویم مسافرت. خیلی . با هم یک هو شام می رویم بیرون همینطوری. با هم به ما خیلی خوش می گذرد. با اینکه خیلی هامان رفتند خارج یا اگر خودشان هم هستند بچه هاشان رفته اند، باقیمانده های ما باز هم با هم اند. مسافرت و مهمانی و عید و تعطیلی و غیره. یکی مان هست که بیشتر از همه پایه ی جوجه کباب است آن هم توی شمال. که بیشتر از همه می رقصد. که همیشه پایه آواز هست و فالش هم می خواند. یکی مان هست که موقع مسافرت ها من همیشه می روم توی ماشین آنها. یکی مان هست که اگر جایی هم نخواهد بیاید اگر بهش بگوییم جوجه کباب درست می کنیم به احتمال خیلی زیاد می آید. که چند سال است خیلی مریض است. یکی مان هست که از دیشب دیگر نیست. یکی مان هست که چند سال است دیگر نمی تواند با ما بیاید مسافرت و مهمانی. چون خیلی مریض است. هی بهتر می شود و ما خوشحال می شویم ولی هی بدتر می شود. یکی مان هست که من همه اش بهش فکر می کنم و می ترسم ، خیلی می ترسم که بمیرد. نه فقط به خاطر اینکه پسرش یکی از بهترین دوستهای من است و زنش که خاله ش صدایش می کنم یکی از دوست داشتنی ترین آدم های من است. نه. به خاطر اینکه من اصلاً این یکی را یک جور دیگر دوست دارم. من آخرین باری که دیدمش روی تخت بیمارستان بود سه هفته پیش و حالش آن قدر بد بود که من از دیدنش وحشت کردم. من باورم نمی شد که عمو ف عزیز قوی من آنطوری شده باشد. من امشب کلید را توی قفل در نچرخاندم و نیامدم توی خانه. من ندیدم چشمهای مامان قرمز است. من بهت نداشتم. من دو ساعت زیر دوش گریه نکردم. من نبودم که فکر کردم که خاله ش که با عمو ف رفته بودند آلمان برای معالجه چقدر امید داشته و حالا چطور تنها بر می گردد. که فردا نسترن می رود فرودگاه و مامانش تنها از در فرودگاه می آید بیرون و بابایش هم که برای همیشه خوابیده است. بابام به من نگفت که ش و جسد کی می آیند. من بودم؟ فکر کردم؟ گفت؟ مرد؟ جسد؟ نمیشه که آخه. ف که نمیشه بمیره. ف؟! که اینقدر با بیماری اش می جنگید؟ همین چند روز پیش من از پسرش پرسیدم که بابایش چطور است و گفت بهتر شده. ما ازشان پرسیدیم کی بر می گردند که مطمئن شویم برای مهمانی شب یلدا اینجا هستند. پسر - شازده کوچولوی من - سفر است. هنوز نمی داند که بابایش بر نمی گردد. دیگر هیچ وقت نه هیچ جا می رود و نه بر می گردد. می گویند سیاوش پنج روز دیگر می آید. و من فکر می کنم که من آن موقع حتماً باید پیشش باشم که محکم بغلش کنم.
سپیده تو اینجا را می خوانی نه؟ تو باورت می شود؟

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

بنمای رخ

به یک عدد دانشجوی ارشد تربیت مدرس انساندوست نیازمندیم.
پ.ن. به جان عزیزم قسم که این قضیه هیچ گونه ارتباطی با ازدواج دانشجویی ندارد.
پ.ن. اگر دانشجوی ارشد تربیت مدرس انساندوست نیستید، لااقل آزاده باشید. ( منظورم اینه که این را share کنید . اجرتان با آقا! )

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

In Memory of the Movies I May See Someday

اگر از من بپرسند روی زمین چه می کردی – سلام میرزا – می گویم بو می کردم.


من دختری را می شناسم که یک شب آبی آمد پیش من و موها و دست هایش بوی غریبی می داد.
دختر سرش را تکان داد که موهایش پخش و پلا شوند توی هوا و دور سرش. من فکر می کنم که بویشان را می خواست.
بعد دستهایش را بو کرد و گفت
!I should get a medal for that
من پرسیدم تو روی زمین چه می کردی؟
گفت به دفعات عقلم را از دست می دادم.

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

Improvisation

بهم می گه - تو اس ام اس - بخواب دوست نحیفم. و من احساس نحافت می کنم جداً و خوابم نمی برد و هر چه زور می زنم و پیچ ساعتم را می چرخانم، زمان نه عقب می رود و نه جلو.وایمیستد سر جاش. زل می زنیم توی چشم هم. او دهن کجی می کند و من دهن صافی. یعنی صاف صافی. آره الان که خوب دقت می کنم یک کم هم دهنم کج نیست. ولی انگار فقط دهنم است که کج نیست چون توی همه جایم احساس خمیدگی می کنم.شاید هم خمودگی. جناس بود یا چی چی؟دوستم قدیمی است. خیلی قدیمی. همان که بهم گفت نحیف را می گویم. خوب است. همین که قدیمی است خوب است. من نسبت به قدیم احساس خاصی دارم. دیشب که در راستای همان صافیتم داشتم محله گیشا را پیاده گز می کردم دقیقاً رسیدم دم مهدکودکی که شانزده سال پیش می رفتم کلاس ارف و خیلی یک جوری شدم و فکر کردم که آن روزها که من می رفتم توی آن مهدکودک با فلوت ریکوردر فسفری ام عمراً فکر نمی کردم که شانزده سال بعد در یک روز صافیت متمایل به اشک از آنجا رد شوم و ده دقیقه به در مهدکودکه زل بزنم و به دیوارهایش که دیگر عکس بچه و گل و سنبل نداشت انگار خانه مسکونی شده بود. مخصوصاً آن روزی که کلاس تعطیل بود و من نمی دانستم و والدینم من را رساندند آنجا و رفتند و من بعدش فهمیدم که کلاس تعطیل است و آمدم نشستم توی چمن های جلوی مهدکودک و نمی دانستم که شانزده سال بعد، منی که نمی دانم چه می شود که حالا نمی گویم همیشه ولی خیلی روزهایی که تصمیم می گیرم شلوار کبریتی کرمم را بپوشم یا باران می آید یا برف یا قبلاً آمده است و زمین خیس و گل و شل است و من هم کوتاه نمی آیم و شلواره را می پوشم و از آنجا که عین شتر راه می روم تا زیر زانویم لک می شود . حالا نه که فکر کنید چله تابستان هم من اگر خواستم آن شلواره را بپوشم یحتمل باران می آید ها. نه دیگر قصد خالی بندی که ندارم دارم راست می گویم. خوب ؟ منی که آنطور، می آیم توی همان چمن ها و فحش می دهم بهشان که اینقدر خیس و گلی اند و من کفشم خیس می شود و پایم هم متعاقب آن. البته من خیلی برایم مهم نبود که کفش و پا و جوراب و شلوارم خیس و گلی شود، فقط دلم می خواست فحش بدهم. آن هم فحش ناجور. خوب من شانزده سال پیش نمی دانستم که بعدها اینطوری می شود و اگر هم می دانستم اهمیت خاصی نمی دادم لابد. ولی الان یک کم اهمیت می دهم که آن موقع تو این چمن نشسته بودم و هرگز به عمرم آن قدر احساس تنهایی و بی کسی و بی پناهی نکرده بودم. چون اولاً که خاطره جالبی بود برایم و ثانیاً هم که خوب قدیم بود و همانطور که قبلاً گفتم من احساس یک جوری نسبت به قدیم دارم. حالا الان ده دقیقه به یک بامداد است و من ساعت چهار و نیم باید بیدار شوم. ولی یک حالت دارد که من از زیر این کار در بروم و آن این است که نخوابم که اصولاً لازم باشد که بیدار شوم. شاید هم بخوابم چه می دانم. من با صافی هر چه تمام تر به لیست مسنجرم نگاه می کنم و یکی که چراغش روشن بود و من به آن هم نگاه کرده بودم می گوید وازاپ به لحن راس که مسخره بازی در می آورد. من می دانم که منظورش از این کلمه این است که تو که فردا صبح زود یعنی خیلی زود باید بیدار شوی چرا الان بیداری و چته یا احیاناً چیزی هست که بخواهی به من بگویی. چون من تو را می شناسم مثل کف دستم. می دانم که چقدر خواب را دوست داری و وقتی که باید زود بیدار شوی صدی به نود زود می خوابی و وقتی که تا الان بیداری حتماً یک مرگیت هست. منظورش این است که بدانم حواسش است. ولی من صافم. می گویم ناثینگ و می آیم اینجا جریانش را تعریف می کنم که بعداً که خودش خواند بداند که من هم حواسم هست. این روزها فکر می کنم که دوست داشتنی از جنس آب بهتر است یا از جنس نوشابه گازدار؟

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

دلم می خواد وقتی بزرگ شدم برم تو یه مؤسسه کرایه اتومبیل مسئول جواب دادن تلفنا بشم بعد وقتی یکی زنگ زد و من گفتم آژانس فلان بفرمایین و اون گفت سلام ماشین طرح دار دارین بگم نه تموم کردیم فقط ساده اش مونده واسمون ایشالا هفته دیگه میاریم و بعدش با همکارا بخندیم و دور هم باشیم

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

من کیستم – هفت - خطر وهم گرفتگی




اصلاً من می گویم که سر در هر بلاگی باید یک تابلویی چیزی بزنند که : خواننده عزیز، من لزوماً همانی نیستم که اینجا می نویسم. حالا هزاری هم که اسم وبلاگ من بی رو در واسی باشد یا هر جور اسم صادقانه ی دیگری. مثلاً فرض بگیر «راستشو بخوای». ببینید اصلاً شاید من دروغ هم ننویسم ها، ولی خوب همه چیز را هم ننویسم. شما هم – مخاطب خاص - جای خالی چیزهایی که من ننوشتم را با عبارت مناسب – به زعم خودت – پر می کنی و می بری و می دوزی. شاید بردارم گوشه کناری از زندگیم را بیاورم اینجا. شاید بلاگم بگیرد به پَر دلم؛ پاراگرافی، خطی، نیم صفحه ای. شاید هم نه، همه چیزش ساختگی باشد. از اسمم گرفته تا بند بند نوشته هایم. شاید اینجا بعضی وقتها هم اتوپیای قهرمانان قصه های من باشد. چه می دانید، شاید هم نباشد. شاید هم جداً اتوبیوگرافی من باشد و چه بسا که ملغمه ای از همه شان. وبلاگ است دیگر. از دل مجازستان. قرن بیست و یکم. ایران.


من کیستم - شش

از خستگی روی پایم بند نیستم. یک روز اعصاب خرد کن دیگر در شرکت. گاهی خودم هم از صبر و تحمل خودم تعجب می کنم. ولی امروز دیگر بیشتر مطمئن شدم که می خواهم از اینجا استعفاء بدهم. توی راه بندان راه برگشت به خانه، فکر می کنم رفتم خانه به سعید بگویم ببینم نظرش چیست. هر چه باشد او تجربه اش توی اینجور مسائل کاری بیشتر از من است. از فکر اینکه لابد خوشحال می شود و بالاخره یک لبخند تأیید به من می زند ته دلم خوشحال می شوم. بعد فکر می کنم که نه، حتماً پوزخند می زند که من که از اول گفتم نرو. جداً حوصله جر و بحث همیشگی سرکار رفتن من و وضعیت بچه ها و زندگی را ندارم. من فقط این کار را نمی خواهم. مادرم امروز زنگ زده که فردا باهاش بروم دکتر. وسط یک دعوای کاری بودم که زنگ زد. من هم بهش پریدم که من سر کارم و وقت ندارم و اصلاً چرا به لیلا نمی گوید که باهاش برود و او هم زیر لب چیزهایی گفت که نفهمیدم. از عذاب وجدان دارم خفه می شوم. همین الان به مامان زنگ می زنم و می گویم که فردا می روم باهاش. اصلاً فردا صبح بچه ها را می رسانم مدرسه و مهد کودک و بعدش نان تازه می گیرم و می روم پیش مامان. گور بابای مدیرعاملی که می خواهد سرم غر بزند که مرخصی نداشته ام چرا نیامدم سر کار و پلیسی که الان بخواهد به خاطر موبایل جریمه ام کند. مامان تلفن را جواب نمی دهد. ساعت نه و نیم می رسم خانه. بوی گند می آید. نمی دانم مثل بوی زباله و سوختگی با هم. سفره پهن است و بشقاب های کثیف جمع نشده روی میزند. یک پیش دستی پر از پوست میوه و تخمه روی زمین است که نزدیک است پایم برود رویش. نیما و نینا روی زمین خوابشان برده و صدای سوت زدن سعید از توی حمام می آید. نمی توانسته لااقل این بشقاب های کثیف را بگذارد توی آشپزخانه؟ نیما بلند می شود. می گویم سلام شوماخر. اخم می کند و هیچی نمی گوید و می رود توی اتاقش. این هفتمین شبی است که وقتی می آیم خانه بچه ها خوابند. نینا که به دنیا آمد، من گفتم که همیشه دلم می خواسته یک دختر داشته باشم که اسمش نینا باشد و صدایش کنم نینا ریچی. بس که از این اسم خوشم می آمد. نیما گفت که پس به من هم باید بگویید نیما شوماخر. با اینکه از آهنگ اسم شوماخر خوشم نمی آمد گفتم قبول. نینا را بغل می کنم که ببرمش توی تختش. بیدار می شود. می گوید مامانی بابا غذا رو سوزوند. می گویم اشکال ندارد عزیزم. خودم فردا برات یک غذای خیلی خوشمزه درست می کنم. می گوید یعنی آلبالو پلو؟ می گویم آره. لباسم را عوض می کنم و می آیم بشقاب ها را جمع می کنم و شروع می کنم به شستن ظرفهای کثیف سه روز مانده. می شنوم که سعید از حمام می آید بیرون. می شنوم که می آید توی پذیرایی و دوباره بر می گردد توی اتاق. حتی یک سلام؟! با خودم فکر می کنم که الان یک چایی دم می کنم و می نشینیم با سعید می خوریم و حرف می زنیم. زیر کتری را روشن می کنم که جوش بیاید. برنج خیس می کنم برای آلبالو پلو. یک بسته گوشت از فریزر در می آورم و فکر می کنم تا یخش باز شود با سعید آشتی کرده ایم. ظرفها تقریباً تمام است. فقط یک قابله مانده که تهش انگار یک لایه سنگ سیاه چسبانده اند. باید بگذارم خیس بخورد. شیشه چای خشک را بر می دارم . سه قاشق می ریزم توی قوری و می آیم شیشه را بگذارم سر جایش نمی دانم چه می شود که از دستم می افتد زمین، روی سرامیک های آشپزخانه. خودم هم از صدایش ترسیده ام و قلبم دارد توی گلویم می زند. صدای خواب آلود سعید از توی اتاق می آید : چه خبره بابا اه! خیره مانده ام به توده سیاه روی سرامیک های سفید و خرده شیشه هایی که همه جا پخش شده اند. زیر کتری را خاموش می کنم. آرام می نشینم کف زمین. فکر می کنم چای ها عین مورچه اند. یک عالمه مورچه ی سیاه که من بهشان خیره شدم.

Man kistam – chahar - ya yani ki mitoone bashe in vaghte shab

When two people break up, they might split whatever they’ve gained together, except for the mutual friends. Just one of them gets to keep hanging out with them, dammit! It’s a cruel fact that the other one, the poor one, should break up with the whole gang; And I wonder why it’s always me!!

من کیستم - پنج - تقدیم به بهترینم



وقتی می شی نیاز من اگه نباشی پیش من

اشکای چشمامو ببین که می ریزه به پای تو

بازم که بی قرارمو دلواپس نگاه تو

تموم هستی منی بمون همیشه پیش من

اگه شدم عاشق تو نذار که بی تاب بمونم

لالایی شبام تویی نذار که بی خواب بمونم

دارم برات شعر می خونم شاید به یادم بمونی

فقط یه چیز ازت می خوام همیشه عاشق بمونی

دوست دارم خیلی کمه ولی جز این چیزی نبود

واژه ها رو ولش کنیم عشقمو از چشام بخون

من کیستم – سه - بویز نایت آوت

دیشب بعد از یک ماه برنامه ریزی بالاخره رفتیم آن استریپ کلابی که یک بار برایتان نوشتم. همان که گفتم خیلی جای توپ و باحالیه. ولی هم ورودیش زیاده هم اینکه هر کسی را راه نمی دهند. ما هم با یکی از هم کلاسیهایمان که خیلی آدم کلفتی است رفتیم. خاستیژ ( هم خانه ایم ) که از دو هفته قبل دیشب را مرخصی گرفته بود من هم به هزار و یک بهانه دوست دخترم را پیچونده بودم و گفته بودم میرم به خاستیژ کمک کنم چون آن شب کارش خیلی زیاد است. پسر عجب جای ردیفی بودها! یعنی ما دهنمون چسبیده بود کف زمین. حالا بعضی جاهای دیگرمان چطوری شده بود بماند! حسابی مست بودیم و خاستیژ هم که اصلاً هیچی حالیش نبود یکی از این دافی ها را صدا کرد برای لپ دنس. دختره که آمد و شروع کرد خاستیژ ( که خیلی هیکلی هم هست ) یک هو از خود بیخود شد و پرید روی دختره و جفتی کف زمین ولو شدند ! کار داشت به جاهای باریک می کشید که سکیوریتی آمد و دختره را برد و خاستیژ را هم تقریباً با تیپا انداختند بیرون. ما هم از خجالت نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم. هم از خجالت همکلاسیمان هم از خجالت بقیه. آخر توی این کلاب ها تو اصلاً اجازه نداری به دختره دست بزنی. یعنی قانونش است. پایتان را که از آنجا بگذارید بیرون هر غلطی دلتان خواست می توانید بکنید ولی توی آنجا نه. شانس آوردیم جریمه مان نکردند یا بازداشت و اینها. خلاصه آمدیم بیرون و چشمتان روز بد نبیند! تا پایم را گذاشتم بیرون دوست دخترم را تو پیاده روی آن ور خیابان دیدم که بدجوری داشت نگاهم می کرد :-s

من کیستم – دو – تکست بوک هزار و یک شب

به محض اینکه پشت چراغ قرمز می ایستید، انگشتتان را تا بند سوم نکنید توی دماغتان.
پ.ن. این پا توی کفش یکی دیگه، صرفاً یکی از هفت گانه های من کیستم است و فاقد هرگونه اظهار نظر یا عقیده شخصی نگارنده راجع به کفش مربوطه می باشد و ارزش و اعتبار خاصی هم ندارد.

ما کی هستیم – یک - کنت هرمان هسه

آدم است دیگر، لابد گاهی از گودر و باقی قضایا هم خسته می شود. این روزها، کنت هرمان گودر را یک خاور گنده می بیند. اصلاً ما می گوییم که اینجا را باید ببوسیم و بگذاریم کنار. یک روز هم لابد باید قلم و کاغذ بگیریم دستمان و اینهمه روی هوا نوشتن هامان را جبران کنیم. کاغذ را بگذاریم روی زیر دستی نرم و زیر دستی سفت و ببینیم که دست خطمان عوض می شود. یک روز که کاغذ زیر نوشتن ما کش و قوس بیاید و بوی جوهر تازه بگیرد. گاس که به جای فونت ، قلممان را عوض کنیم. یک روز لابد، که سید و حاجی هم اینجا بودند...
پ.ن. این پا توی کفش یکی دیگه، صرفاً یکی از هفت گانه های من کیستم است و فاقد هرگونه اظهار نظر یا عقیده شخصی نگارنده راجع به کفش مربوطه می باشد و ارزش و اعتبار خاصی هم ندارد.

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

من اگر چیزی نمی گویم، به خاطر این نیست که چیزی برای گفتن ندارم. برای این است که خیلی چیزها برای نگفتن دارم.

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

وقتی من :| می شوم

یک. دیروز که از خانه رفتم بیرون، هوا یک جورهایی غافلگیرم کرد. خیلی وقت بود که آن جور هوا ندیده بودم. باد می آمد و خبری از گرد و غبار همیشگی نبود و آسمان خیلی آبی بود و کوهها سفید بودند و آفتاب بود. بله دوست عزیزم آفتاب عالمتاب هم بود! و چه شفاف هم شده بود خورشید جان دیروز، و من دیدم که دستم نمی رود توی کیفم که عینک آفتابی ام را در بیاورم و ترجیح می دادم اخم کنم و چشمهایم را تنگ کنم ولی صورتم در مقابل آفتاب برهنه باشد. که آفتاب مغتنم را در این روزهای ابری بهتر ببلعم، و بعد دلم برای خودم و خودم های دیگر سوخت که تنها برهنگی دلچسبمان زیر آفتاب، نداشتن عینک آفتابی باشد. نه موهایی که زیر نور خورشید برق بزنند و نه گرمایش روی پشت برهنه مان که زوجیت عالی ای دارد با باد سردکی و نه بازوهای آفتاب مالیده ای و شاید هم ساق پایی.

دو. این روزها من یک چند نفری هستم. ( این را نخوانید این طور: یک عدد موجود چند نفری. بخوانید این طور: من یه دو سه باری رفتم فلان جا.) یک نفرم که درس می خواند و حرص می خورد و غر می زند. یک نفرم خسته است کلاً. یک نفرم مسئول رفع و رجوع نفر های دیگر است و معمولاً می خندد و حواسشان را پرت می کند و در ضمن شدیداً – به مقیاس من البته - سوشالایز می کند. یک نفرم روزمرگی می کند. یک نفرم فقط فکر می کند. یک نفرم که اصولاً هیچی نمی گوید. یک نفرم هم داغ است و حالیش نیست.

سه یا توصیه های ایمنی به مثابه پیام های بازرگانی. توی اتاق شلوغ پلوغتان، صرف اینکه فیش شارژر موبایلتان را از میان انبوه سیم های آباژور و تلفن و اپی لیدی و شارژر و آداپتور فلان و بهمان کف زمین پیدا کنید و توی سوراخ گوشی تان فرو کنید ، کافی نیست. اطمینان حاصل کنید که آن یکی سرش توی پریز باشد. آها راستی! یک نفرم هم بسیار شلخته شده این روزها و مونیکای درون من را سرویس نموده است.

چهار. شاید یک روز، اگر گذارتان به اتاق من افتاد ، دستتان را بگیرم و ببرمتان سر کمدم که تویش پر شیشه های خالی عطر است. مامان فکر می کند که خسیسی ام می آید بیندازمشان دور. نمی داند مولکول مولکول آن بو ها خاطره است که انگار از جنس دی ان اِی آن روزهاست و برای من کافی است فقط چشمم را ببندم و سر پِس پِسی شیشه را بگیرم زیر دماغم و ماشین زمانم به کار بیفتد. یعنی خوب متوجه هستید که منظورم این است که من گاهی لذت می برم که توی گذشته های چه خوب و چه بدم قدم بزنم. چه بسا که مازوخیست درون مرا هم ارضا کند. حالا هر چقدر هم که می خواهد گذشته ها گذشته باشد.

پنج. لابد دیده اید که می گویند نفهمیدیم چطوری گذشت و چطوری بزرگ شدیم و چطوری فلان طور شد و یک « این قافله عمر عجب می گذرد » هم به خودشان می بندند و سری هم از سر افسوس تکان می دهند و لبی هم شاید بگزند. خوب ببینید من الان با این مشکل دارم. با همین مسئله نفهمیدم چطوری گذشت. من در همین لحظه که دارم اینها را می نویسم خیلی هم خوب می دانم دارد چطوری می گذرد. ولی اگر تا دو ثانیه دیگر با سرعت صد کیلومتر در ساعت بروم توی دیوار مسلماً بعدش دیگر نمی فهمم چطوری می گذرد. اگر بر فرض نمیرم و مرا ببرند بیمارستان و بعد از سه روز به هوش بیایم و بگویم من داشتم می نوشتم که رفتم توی دیوار و دیگر نفهمیدم چطوری گذشت تا الان، خوب منطقی است دیگر. ولی اینکه بگویم دوران دبیرستانم را نفهمیدم چطوری گذشت خالی بندی محض است. یا اگر برگردم بگویم از دانشگاهم که نفهمیدم چطوری گذشت ایضاً. چون من خیلی هم خوب می دانم که چطوری گذشت، و روزهایی بود که آرزو کردم زودتر بگذرند پس حالیم بوده که چی دارد می گذرد. اگر بیایم بگویم نفهمیدم کی و چطوری عروسی کردم و چطور شد بچه دار شدم و اینها یعنی دارم راست می گویم؟ پس کی بوده که سر همان عروسی اش آسمان را به زمین آورده و زمین را به آسمان برده و ایضاً سر زایمانش؟ یعنی کسی که نمی دانسته چطوری دارد می گذرد می توانسته این کارها را کرده باشد؟ عزیز من، جان من، جوهر من، گل من، گوهر من! بگو به نظرم خیلی زود گذشت و خیال ما را هم راحت کن. و حواست باشد که این زود گذشتن ارتباط مستقیم دارد با خوش گذشتن یا لااقل بد نگذشتن. چون کسی که توی زندان است، کسی که مریض است، کسی که بدبخت و بیچاره است یا احساس بدبختی و بیچارگی می کند، یعنی شما کلی در نظر بگیر کسی که سختش است، خیلی خوب می فهمد که چطوری می گذرد. پس برو حالشو ببر که لااقل بهت خوش گذشته که می آیی می گویی نفهمیدم چطوری گذشت و تازه حسرت هم می خوری. اصلاً خوب به من چه ربطی دارد شما هر چه می خواهی بگو. والا به خدا.


شش. هیچ بدهی بدتر از این نیست که آدم به خودش بدهکار باشد.

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

خون جوانان ما می چکد از چنگ تو



این عکس را باید بشناسی. توی خودت است. همین دور و بر ها. به اینجا می گفتیم هیچستان. یعنی ما که رفتیم دانشگاه، فهمیدیم بهش می گویند هیچستان. توی این عکس یک عالمه آدم هست. درست که نگاه کنی می بینی شان. اصلاً خودت برو توی فیس بوک ببین چند نفر توی این عکس تگ شده اند. ببین خیلی وقت پیش نبود ها. خیال برت ندارد که دارم از نوستالژی های سی چهل ساله کتاب های گلی ترقی و اینها حرف می زنم. نمی دانم چه مرگی است این روزهای ما که اتفاقاتی که باید توی بیست سال بیفتند توی دو سال می افتند، شاید هم کمتر. توی این عکس به جز درخت و سنگ و خاک و تیر چراغ، یک عالمه آدم هست که ماه رمضان شان است و آمده اند اینجا چیزکی بخورند. توی این عکس یک عالمه جشن تولد هست. توی این عکس دستی است که توی دفترم دورش خط کشیدم که نقشش را لااقل هر وقت خواستم نگاه کنم. توی این عکس کلی دراز کشیدن هست. کلی گولّه برف هست. کلی خنده هست. کلی ساز هست. خوب نگاه کن. تو می دانی آدم های توی این عکس الان کجایند؟ می دانی آدم های توی عکس های دیگر کجایند؟ باید بدانی دیگر لابد. آدمهایی که از بی گناه ترین مردمان تو بودند و گذاشتند و رفتند. شاید یکی یکی که می رفتند درست نفهمیدی. حالا وقتی رفتی فیس بوک خوب نگاه کن. ببین کی ها کجاهایند. به جان خودم و خودت که دلم تنگ همه شان است. برو ببین که چند نفر این عکس را دیدند و دلشان هوایی شد. چشمشان تر شد. اصلاً من دیگر دلم نمی خواهد بروم توی فیس بوک. برو ببین کی آن سر دنیا سنگ تو را به سینه می زند. برو ببین کی آن سر دنیا تاوان تو را پس می دهد. برو ببین کی دارد با تمام قوا از دست تو فرار می کند. ما به تو چه هیزم تری فروختیم که دوستی های ما را اینطور می کشی ، به مرگ غیر طبیعی؟ تو که می دانی من آدم یک روز و دو روز نیستم. من آدم دل بستنم، ریشه کردنم. میهن جان، عزیزم، محور جانشینی من خراب است. خوب؟ ( سلام لاله). من آدم رفتن نیستم. چرا می خواهی زورم کنی؟
اینهمه رفتند و دارند می روند، من هنوز آنقدر پوستم کلفت نشده که به بعضی نقاطم هم نباشد. اینجا می نشینم و دلتنگی هایم را رفت و روب می کنم و هی به خودم و این و آن لبخند می زنم که حالم خوب است و زندگی به کام است و می آیم توی وبلاگ ها دنبال درد مشترک می گردم و یواشکی سری هم شاید به سایت های کارت سبز و آن بیمارستان خیلی خیلی بزرگ و تمیز شمالی بزنم. کسانی که مانده اند را می شمارم. بعد رفتن و نرفتنم را می گذارم توی دو کفه ترازو. کارم که تمام شد، باز پا می شوم و برای گودبای پارتی بعدی لباس عوض می کنم و ماتیک خندان مهمانی می مالم و یادگاری می خرم برای یک رفتنیِ دیگر.

راستی چند تا عکس پر از خالی دیگر می خواهی نشانت بدهم؟

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

در شهر ما گاهی ریاضی جات کشک می سابند

در زندگانی وقتهایی هست که ارزش یک پنج هزار تومانی با پنجاه تا صد تومانی اصلاً برابر نیست. مثلاً وقتی توی ماشین راننده تاکسی بد اخلاق نشسته ایم مخصوصاً اگر صبح زود باشد.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه


دیشب مامانم تصادف کرد. یک تصادف کوچک. من زیاد در جریان نبودم که دقیقاً چی شده. وقتی آمد خانه راجع بهش مقادیری صحبت کردیم. امروز یک ای میل برای من فرستاد. نمی دانم چرا. نپرسیدم هم. ولی دلم خواست اینجا بنویسمش. متن را عیناً می نویسم اینجا.



بارون تندی می اومد. خسته بودم. ساعت 8:30 شب بود. رفته بودم دارا رو از مدرسه بیارم. ترافیک وحشتناک و معطلی دم مدرسه ی دارا حسابی کلافه ام کرده بود. نزدیک خونه، دور میدون رو که زدم، یه نیش ترمز و . . . وای ی ی صداری قُر شدن ماشین رو شنیدم. گلگیر سمت راست بود که جیغش در اومده بود. اومدم از ماشین بپرم پایین که دیدم قاتل یه پیکانه. اومدم داد و بیداد کنم که دیدم قاتل تاکسیه. اومدم اعتراض کنم که دیدم طرف صحبتم یه پیرمرده ( تصدیقش رو دیدم، هفتاد سالش بود ). دیگه کوتاه اومدم، ولی وقتی که گفت خانوم شما مقصرین، لج کردم و گفتم بذاریم افسر بیاد. یه نیم ساعتی صبر کردیم، افسر اومد، گفت اون مقصره. اونقدر صداش و قیافه اش مظلوم بود که از خدا می خواستم افسره بگه من مقصرم. خود افسره هم گفت : حاج آقا من خیلی تلاش کردم که بگم این خانوم مقصره، ولی خوب چه کار کنم آیین نامه می گه حق تقدم با ایشونه. حاج آقا هم در کمال استیصال گفت : هر جور شما بگین. بعد گفت : من یه صافکار آشنا دارم، می تونم بدم درستش کنه. منم گفتم باشه. افسره گفت : من برم ؟ شما خودتون مدارک رد و بدل می کنین؟ گفتم : بله شما بفرمایین. دیشب مدارک رو عوض کردیم. امروز صبح رفتم صافکاری. خودم بردم ببینم چقدر می شه. گفت چهل هزار تومن، صافکاری بدون رنگ. ساعت سه حاج آقا زنگ زد، که برم سر میدون. صافکارش رو آورده بود. اون گفت با بیست و پنج هزار تومن درستش می کنم. ولی اولاً جاده ساوه بود تعمیرگاهش، ثانیاً خیلی اینکاره نبود. گفتیم خوب توافق کنیم حاج آقا یه پولی به من بده. هر چی گفت شما یه چیزی بگو، گفتم نمی گم. آخه صداش و قیافه اش خیلی مظلوم بود. بعد گفت ده هزار تومن خوبه؟ خنده ام گرفت. حتماً قیافه ام خیلی درونم رو نشون می داد دیگه، فهمیده بود چی فکر می کنم. آخرش گفتم پونزده هزار تومن، کمتر هم نکنید لطفاً. وقتی پول رو گرفتم یکی تو سرم گفت : آخه خنگ مگه نمی گی چهل هزار تومن باید بدی. یکی از تو قلبم گفت : آخه حاج آقا راننده ی تاکسی بود، آخه با این سنش کار می کرد، آخه مظلوم بود، آخه دلم می خواست اینم ازش نمی گرفتم. اومدم پول ها رو بذارم تو کیفم، دیدم پولا بوی گلاب می ده . . .

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

تناقض

بیرون بارونه / بیرون بارون میاد

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

دو دو تا چهار تا

امشب ، خالیِ خالی ام.
عجیب خالی !
از تو و خودم و غیره و ذلک، خالی.
پس بشتابید
هم اکنون هر شکری که می خواهید بخورید ، ککم هم نمی گزد.
آخه امشب بالطبع لابد ظرفیتم عجیب زیاد شده!!!

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه


یک . درس در زندگی من نقش مهمی دارد . وقتی درس دارم ، خیلی از کارهای عقب افتاده ام را می کنم . همیشه وقتی درس دارم ، اتاقم را مرتب می کنم . وقتی درس دارم ، می روم دکتری که قبل تر ها باید می رفته ام . خریدهای عقب افتاده ام را می کنم .خانه ی دوستانم می روم . احتمالاً غذاهای خوبی هم می پزم . وقتی درس دارم وبلاگ می نویسم . وقتی درس دارم به کسانی که خیلی وقت است می خواسته ام بهشان زنگ بزنم و نزده ام چون یادم می رفته یا وقت نمی کردم ، زنگ می زنم . دوستان قدیمی را می بینم . هی با این و آن می نشینم و چایی می خورم . فیلم های مانده در نوبت را می بینم . یعنی وقتی درس دارم حوصله ام برای کارهای دیگری غیر از درس خواندن خیلی می آید سر جایش و هی آن کارها را می کنم و هی فکر می کنم که باید بروم درس بخوانم و هی این فکر درس موذی می شود توی کله ام ولی من کار خودم را می کنم و ضمن انجام آن کار مرتب ناسزا بار درسم می کنم ! فکر کنم خیلی ها همینطوری باشند . ولی نمی دانم پس کی درس می خوانم ؟!


دو . تمام این حرف ها راجع به خوب بودن یا بد بودن دعوت و کنعان به کنار . سؤالی که برای من پیش آمده این است که چرا توی عکس گنده ی دعوت ، سر در سینما ، فروتن با قیافه ی معمولی اش که توی کنعان هست ، هست و نه با گریم روستایی توی دعوت ؟


سه . ای آدم ها ! ای آدم های نابخرد ! از دستتان شاکی ام ، شاکی . که اگر دروغ و دغل و نیرنگ های شما نبود ، من الان مجبور نبودم درسهای نفرت انگیز امنیت و سیستم های پرداخت را بخوانم و مغزم سوت بکشد و کلمه به کلمه اش مرا یاد سه سال پیش و زجر فیزیکی و شیمیایی که سر درس - خیر سرش اختیاری - رمزنگاری کشیدم بیندازد . زجر فیزیکی ام از درس نکبت بود و زجر شیمیایی ام ، از با " او " خواندن آن درس ، چه در کلاسِ گاهی روی صندلی های کنار هم و گاهی صندلی های دورتر از یک نیم سلام زیر لب ، چه در خانه ای پر از خاطرات زنده و مرده و پر از عشق لامصب سر در گم و پر از پپبنلتاهقبتایپم ( هر چه گشتم کلمه ای برای توصیف احساسم توی آن خانه و توی آن روزها پیدا نکردم . این بود که انگشتهایم را همینطوری روی کیبرد فشار دادم و این از آب در آمد . راستش خوب که فکر می کنم می بینم که خیلی هم فرقی نمی کند که شما احساس من را بفهمید یا نه . یعنی فرقی در اصل موضوع نمی کند . به هر حال آن احساس را من داشته ام و می دانم چیست . چه کسی بفهمد چه کسی نفهمد . و من هنوز هم می توانم آن را حس کنم ، اگر پایش بیفتد . ) و از تمام خاطرات پست و بلند خاص آن روزها . و حالا هر چه که به زور فراموش کرده بودم و یا فکر می کردم که فراموش کردم ، یادم می آید و حالا مجبور می شوم بروم سراغ آن کتاب رمزنگاری خر که چیزهایی را دوباره بخوانم که برای این درسِ الانم هم لازم هست و من قاطی همه ی چیزهایی که فکر می کردم دیگر نباید یادم باشد فراموششان کرده بودم و کتاب را که باز کنم همه ی همه جایش بوی آن روزها و او را بدهد و گوشه و کنارش دست خط او را ببینم و یک هو چیز گرمی توی مغزم بچرخد و از چشمهایم بزند بیرون . ای آدم ها ! اگر شما توی کار هم فضولی نمی کردید و هی نمی خواستید پول یکی دیگر را بدزدید و یا سر هم کلاه بگذارید و یا جنگ کنید که لازم باشد حریفتان رمزی حرف بزند و یا اینقدر دروغ نمی گفتید که هیچ کس به هیچ کس اعتماد نکند ، آدم ها اگر شما می گذاشتید ، من الان مجبور نبودم این درسهای مزخرف را بخوانم !

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

یک نارنجی کوچک

این نارنگی به طرز غریبی بوی زنگ تفریح می دهد . زنگ تفریح های از اول دبستان تا آخر پیش دانشگاهی . فصل و سالش مهم نیست . مهم نیست که من چند سالم بوده باشد . فقط هر دفعه که نارنگی پوست می کنم ( از این نارنگی تپل خوب ها که دوست دارم ها ، نه از آن ها که هسته دارند و خیلی هم شیرین اند که من را فقط یاد مریضی می اندازند ) دختری را می بینم که وسط حیاط آسفالت مدرسه ای ایستاده ، گاهی تنهاست و گاهی با دوستی یا دوستانی . شاید هم نشسته باشد ، شاید هم بدود . گاهی غصه دارد ، گاهی ریسه می رود ، گاهی بغض دارد ، گاهی شادی دارد و گاهی خیلی معمولی است و هیچ احساس خاصی ندارد . گاهی حرف هم می زند و گاهی خیلی ساکت است . حیاط گاهی کوچک است برای آن همه بچه . یعنی دو تا حیاط به هم چسبیده اند که قبل تر ها هر کدام حیاط خانه ای بوده اند . گاهی حیاط بزرگی است که رویش خط کشی شده است . گاهی رویش دایره های زرد کوچک کشیده اند که بچه ها رویشان بایستند و شاید پرچم رنگ و رو رفته ی آمریکا و اسراییل هم . گاهی یک ورش حلقه بسکتبال است و یک ورش تور والیبال پاره پوره ای ، و گاهی یکی دو تا درخت کوچک هم توی باغچه ی احتمالی اش دارد . ولی توی همه ی آنها دخترکی هست که گاهی قدش تا یک کم بالاتر از جا گچی تخته می رسد و مقنعه سفید دارد و مانتوی پلیسه ی خاکستری و کفش صورتی . گاهی قدش از جا گچی بیشتر از یک کم بلندتر است و مقنعه سیاه خیلی خیلی بلند دارد ، آنقدر بلند که دختر وقتی مقعنه اش را جمع نمی کند دور گردنش و همینطوری صاف می ریزد دورش ، انگار می کند که روی سرش چادر زده اند . ولی دختر از آن مقنعه استثنائاً متنفر نیست . شاید حتی دوستش هم داشته باشد . ( آن مقنعه مهر و امضای خاطرات خیلی خیلی خوبی است و یک عالمه نارنگی دوست داشتنی که تنها خورده نشدند . ) دختر گاهی کتاب تاریخ دست اش است ، گاهی مشق حسابان کپی می کند ، گاهی گریه می کند ، گاهی شعر حافظ و ملک الشعرای بهار و یا ماجراهای خانواده آقای هاشمی را حفظ می کند . موهای دختر گاهی کوتاه است و گاهی بلند ، ولی نه آنقدر بلند که از پشت مقنعه بیایند بیرون که دختر همیشه آرزویش را داشت و هیچ وقت موهایش آنقدر بلند نشد . گاهی لحظه ها را هل می دهد که زودتر شرشان را کم کنند ، گاهی توی مشتش می گیردشان که نگذارد بروند . گاهی دختر سال آخر است و کنکور دارد و زنگ تفریح ها نمی رود توی حیاط چون حیاط خیلی خیلی کوچک است و اصلا نمی چسبد و با دوستانش می نشینند توی کلاس و اضطرابشان را با هم تقسیم می کنند و نارنگی می خورند و شاید هم بخندند از ته دل . گاهی با دوستانش صورتشان را پشت کتاب و نارنگی پنهان می کنند تا ناظم ها نبینند که چند تا مو از صورتشان کنده اند . گاهی با چند تا دختر کوچک دیگر عین خودش دست های هم را گرفته اند و حلقه زده اند و می خوانند : دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری می کنه ، عمو زنجیر باف و ما گلیم ما سنبلیم . اینها که این چیزها را می خوانند من یک هو عین سوپرمن یک دستم را می گیرم بالا و مییییی روم بالای حیاطشان و از آن بالا نگاهشان می کنم که فقط دایره های سفیدی هستند که دنباله های سفید هم دارند و می چرخند و سر و صدا راه می اندازند و گاهی همه می دوند به طرف مرکز حلقه و می شوند یک دایره سفید بزرگ و بعد دوباره می دوند سر جاشان و صدای زنگ که می آید جیغ می زنند و می دوند این ور و آن ور و یکی شان هنوز نارنگی می خورد . بعضی از وقتهایی که سوپرمن می شوم ، حیاط آسفالت پر از دایره های متحرک خاکستری و سرمه ای و سیاه است . دختر ، هر رنگی می شود . خاکستری که باشد ، با حسرت به سیاه ها نگاه می کند و نارنگی می خورد . سیاه که باشد ، انگار که فتحی کرده باشد و یا تو بگو رئیس همه ی سرمه ای ها و خاکستری ها باشد راه می رود و نارنگی می خورد و سربه سر این و آن می گذارد . نارنگی گاهی از کیف صورتی در می آید گاهی آبی ، گاهی سیاه ، گاهی سبز . گاهی روی کیف عکس مدرسه موشهاست ، گاهی کارتون ژاپنی ، گاهی هم عکس ندارد و فقط نوشته های خارجی دارد . نارنگی گاهی یکی است گاهی دو تا . فکر نکنم سه تا بشود . ولی همیشه هست و همیشه کیف و مدرسه و نیمکت ها و زنگ علوم و جغرافی و ریاضی و دختر و دوستانش بوی نارنگی می دهند .

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

ای کسانی که ایمان آورده اید یا نیاورده اید
بدانید و آگاه باشید که
همانا در زندگانی وقتهایی هست
که ته ریش زبری
از هزار پر قو نرم تر است
و بر شماست [ حس ] این نرمی .

۱۳۸۷ آبان ۲, پنجشنبه

ازخاطرات من در بانک

1 . پدافند غیرعامل صلح آمیزترین شیوه دفاع است .
من نمی دونم چرا هر چی این جمله رو می خونم نمی فهمم یعنی چی . آخ جون من هم بالاخره عین اینهایی شدم که هزار سال خارج زندگی کردن بعد مسافرت میان ایران بعد می گن ما نمی فهمیم شما چی می گین . داف یعنی چی و خفن چیه و خز کدومه و اینها ! فقط فکر کردم که احتمالاً یک جایی دعوایی چیزی شده و این توصیه های ایمنیه یا این برگی از دفتر خاطرات یک رزمنده هست یا شاید هم یک کد مخابراتی باشه که برداشتن روی قبض موبایل نوشتن . غیرعامل یعنی کاری نکنی ؟ یعنی به طرز خاصی هیچ کاری نکنی بعد خیلی مِلو [خود به خود ؟] دفاع می شه ازت ؟ حالا میشه بی زحمت یکی اینو برای من بی سواد به فارسی غیر ژانگولری ترجمه کنه که ما هم یاد بگیریم چه جوری از خودمون دفاع کنیم ؟ بعد این شیوه به درد پایان نامه هم می خوره ؟

2 . بدون شرح : برای پرداخت هر قبض موبایل همراه اول ، دویست تومن کارمزد می گیرن .

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

به ما نیومده !

یادتان هست که چند روز پیش توی پارک ملت داشتند ساندویچ دراز با گوشت شترمرغ درست می کردند و می خواستند توی گینس هم ثبت کنند و کلی هم توی بوق و کرنا کرده بودند ؟ البته اینها یک عالمه نان ساندویچی را پشت سر هم چیده بودند و در واقع یک ساندویچ واحد نبود .من نمی دانم این دیگر چه جورش بود ولی حالا هر چه ... نمایندگان گینس هم آنجا بودند و نکته اش اینجا بوده که وقتی که آنها داشتند طول این ساندویچ یا شبه ساندویچ را اندازه می گرفتند ، ملت غیور همیشه در صحنه می ریزند سر ساندویچ و نمی دانم چقدرش را می خورند و خلاصه اندازه گیری انجام نمی شود و رکوردی هم ثبت نمی شود .
حالا شما خودتان بهت مسئولان گینس و خبرنگاران خارجی را تصور کنید.
باعث افتخار است نه؟حالا ما هی بگوییم احمدی نژاد آبروی ما را برد.کردان اینطور کرد.فلانی آنطور کرد. پس این مردم چی ؟ آنها گناهی ندارند ؟ آخه چرا این جماعت اینطوری می کنند ؟ حالا خوب بود نمایندگان گینس لااقل برای اینکه الکی هم نیامده باشند ، اسم ایرانی ها را به عنوان دله ترین ، ندید بدید ترین ، وحشی ترین یا همچین- چیزهای- دیگه ترین توی کتابشان ثبت می کردند ؟!ها؟هان؟! هزاری هم که ایرانی ها توی ناسا یک کاره ای بشوند یا جوانترین جراح دنیا بشوند یا مخ نابغه ریاضی بشوند و در دهه سوم زندگی استاد پرینستون بشوند .... هستند کسانی که همیشه یاد ما بیاورند که خانه از پای بست ویران است و تمدن دوهزار و پانصد ساله ما کشکی بیش نیست . شما خودتو ناراحت نکن!

۱۳۸۷ مهر ۳۰, سه‌شنبه

دلم تنگ شده برای سادگی آن روزهایی که از کنار هم نشستن توی تاکسی داغ می شدیم و یک جوری که به خیال خودمان دیگری نفهمد که در دلمان غوغایی است از این همه فاصله ی کم ، به هم می چسبیدیم و به نفس نفس می افتادیم و آن روزها که دونفری جلو نشستن اوج لذتمان بود و فقط با تماس دستهایمان به عرش می رفتیم .

۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

تولدت مبارک!

وی پس از یک ماراتن نفس گیر و پیروزی بر میلیونها رقیب ، و متعاقب آن تحمل نه ماه حبس در تاریخ فلان به دیار فانی شتافت.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

این پست به هیچ عنوان پیام بازرگانی نیست.

آخه کدوم شیر پاک خورده ای می ره می ماس و پاژن می خره؟

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

آن کار دیگر ؟!؟!

"!Enjoy Yourself"

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

جمعه ! تو چرا جمعگی از سر و رویت می بارد همیشه ؟

بی زحمت یک نفر پیدا شود که بیاید به من بگوید که
وقتی
خیلی جدی عینکم را می زنم و می نشینم پای کامپیوترم
و نه وبلاگ های نخوانده تلنبار شده را می خوانم و نه چت می کنم و نه فیلم می بینم و نه بازی می کنم و نه هیچ کار جذاب دیگری که بشود با کامپیوتر کرد
بلکه یک بند مقاله می خوانم و تند تند توی دفترم چیزهایی یادداشت می کنم و همه اش فکرهای جدی و علمی می کنم
و موهایم به هم ریخته می شود بس که دست می برم لایشان
و ستون فقراتم درد می گیرد بس که تکان نمی خورم
و هر از گاهی اخمم را به زور قورت می دهم
و بعضی وقتها هم گردنم را سفت به همه طرف می چرخانم
و دستهایم را به هم قفل می کنم و تا جایی که جا داشته باشد می کشمشان بالای سرم و همانطوری چند ثانیه ای به سقف خیره می شوم
و گاهی هم به درخت های بیرون پنجره زل می زنم و به رنگ متوسط الحال و خاک گرفته ی نه سبز و نه نارنجی برگ های چنار ها که خودش می تواند غم زا باشد در مواقعی مثل الان که پتانسیل غم در هوایم موج می زند
و برای زنگ تفریحم صفحاتی را که نوشته ام می شمارم و آنهایی را که هنوز نخوانده ام
و گاهی هم برمی گردم به دستم که روی موس مانده نگاه می کنم و به رگهای برجسته اش که همیشه خیلی ازشان خوشم می آمده و به لانگ ترین انگشتم ، و فکر می کنم یعنی الان به نظر کسی موس ام سکسی شده ؟ ( روی موج های مکزیکو هم هست لابد !؟ )

خیلی خواستنی می شوم .
هم اکنون نیازمند حرفهای نرمتان هستیم !

۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه

...که یادمان نرود چطور می خندند و یادمان برود چطور نمی خندند

پسرک سه – چهار ساله با استیل خرانه بچه گانه اش ایستاده و می خواهد برای اولین بار-لابد - توپ گلف را بزند . توپ را روی یک پایه گذاشته اند که بالاتر بیاید . ارتفاع توپ تقریباً تا بازوی پسرک است . مادرش که دارد ازش فیلم می گیرد می گوید :
.Keep your eyes on the ball
پسرک سرش را می برد جلو و چشم هایش را می گذارد روی توپ و در همان حال هم هی چوب اش را تکان می دهد که توپ را بزند . خیلی خنگانه بود ! آخرش هم زد زیر پایه هه و خودش هم داشت کله پا می شد .

خانم ها ، آقایان :
اگر شما هم مثل من نیاز مبرمی به خنده دارید ، و یا اگر نیازتان مبرم نیست ولی دارید ، یا اگر کلاً با خندیدن مشکلی ندارید ، یا حتی اگر برایتان فرقی هم نمی کند ولی روزی یک ساعت وقت هدر رفته دارید که فکر می کنید چه کار کنید که هدر نرود ، روزی یک ساعتAFV * را ببینید و رستگار شوید و گور بابای دنیا و ملحقاتش شوید ! اگر هم already می بینید که هیچی ! نمی خواست اصلاً این پست را بخوانید .


*America's Funniest HomeVideos

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

!Anti-marriage nagging

لااقل گی هم نشدیم تو این مملکت خراب شده با پارتنرمون move in کنیم بدون دردسر و باقی قضایای مربوطه!!!
پ.ن. وحتی با هم بریم استخر!!!

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

یک پست نسبتاً طولانی درباب بستن در !

امروز ظهر قرار بود به صرف ناهار و کیک و کادو دِهون و اینها برویم خانه خاله ام ، به مناسبت تولد آقایان برادر و پسر خاله . مامانم زودتر رفت و قرار شد من یکی دو ساعت بعدش بروم دنبال آقای برادر دم مدرسه شان و با هم برویم خانه خاله ام . نیم ساعت بعد ، مامان زنگ زد که آقای برادر خودش رفته خانه خاله و من هم زودتر بروم که دیر می شود و همه منتظر من اند . من هم جلدی پریدم توی حمام و دوش گرفتم و با عجله آمدم توی اتاقم که لباس بپوشم و از آنجا که به شدت مأخوذ به حیا هستم (!) حتی وقتی هم که در خانه تنها باشم ، موقع لباس عوض کردن یا کلاً از نو پوشیدن ، طبق عادت در اتاقم را می بندم . لباس پوشیدم و آمدم بروم بیرون که دیدم ای داد و بیداد ، از بس هول بودم کاری را که نباید می کردم که همانا بستن در اتاق بوده ، کرده ام . چون چند روزی می شود که دستگیره در اتاق من خراب شده و در از داخل باز نمی شود و این چند روزه هم من هی تنبلی کرده ام و درست اش نکرده ام و برای این هم که یادم نرود در را نباید ببندم ، یکی دو روز یک روتختی تا شده گوشه چار چوب در گذاشته بودم و بعدش حوصله ام از آن سر رفت و یک جعبه خالی هارد دیسک را گذاشتم آنجا و بعد هم فکر کردم که یادم که نمی رود بابا ! و جعبه را برداشتم و این شد که حالا مانده بودم چه کار کنم . چون در به هیچ عنوان و با هیچ وسیله ای از تو باز نمی شد و تنها راهش فقط شکستن در بود که آن هم شک دارم که زورم می رسید ! از خانه خاله هم هی زنگ می زدند که پس کجایی و چرا نمی آیی . من بعد از مقداری تقلا برای باز کردن در، محض تعریف یک خاطره بامزه که البته هنوز خیلی هم خاطره نشده بود ، با دوست عزیز تماس گرفتم و برایش تعریف کردم که چه شده و ایشان هم آبی را که دستشان بود گذاشتند زمین و راهی خانه ما شدند و هر چه که من اصرار کردم که نیایند و خودم یک کاری اش می کنم و فوقش اهل بیت می آیند و در را باز می کنند ، مؤثر واقع نشد . در این فاصله که دوست عزیز در راه بود ، من داشتم فکر می کردم که اگر اهل بیت رفته بودند مسافرت و ایضاً دوست عزیز و همه کسانی که می شناسم آن هم یک هو با هم ، اگر کلیدم توی اتاقم نبود ( بالاخره کلید است دیگر ممکن است یک بار هم یک جای دیگر خانه باشد از قضا ) ، اگر در شرایط اورژانسی فراخوانی طبیعت بودم ، اگر الان می خواستم بروم سر جلسه کنکور ، اگر من توی این شهر غریب بودم و کسی نبود بیاید در را باز کند و تلفن هم در اتاق نبود که زنگ بزنم به 911 نوعی و اگر تخیلتان را به کار بیندازید باور کنید شرایط بدتری هم قابل تصور است ( خودمانیم سوژه داستان کوتاه است ها! ) ، من اینقدر ریلکس نمی نشستم توی اتاقم و به خریت خودم بخندم . و آنجا بود که تشکر صمیمانه از جناب مورفی به عمل آوردم که لااقل این یک بار ما را بی خیال شده است ! خلاصه . . . دوست عزیز آمد زیر پنجره اتاق من ( که ارتفاعش زیاد است و نمی توانستم از پنجره بروم بیرون ) و من هم آمدم خرمن گیسوانم را برایش بیندازم که بگیرد و بیاید بالا ، ولی چون موهایم زیاد بلند نیست ، کلید های خانه را گذاشتم توی کیسه پلاستیک و . . . از آن ور بگویم از گربه های محلمان که قدرت خدا تعدادشان هم بسی زیاد است . بعد اینها از بس که همه از پنجره ها برایشان غذا ریخته اند ، شرطی شده اند . یعنی به محض اینکه شما بروید دم پنجره ، نمی دانم لامصب ها از کجا می فهمند که یک هو همه هجوم می آورند زیر پنجره تان . حالا من هم که رفتم کلید ها را بیندازم ، دوستان میو میو کنان تشریف آوردند و جملگی زل زدند به دست من که ببینند غنیمت را کجا پرت می کنم . خوشبختانه دوست عزیز کیسه را در هوا گرفت وگرنه لابد باید کلید ها را از شکم گربه ها در می آورد . نمی دانم این گربه ها چرا اینقدر پررو بودند که نمی ترسیدند و بروند پی کارشان و هی بالا و پایین می پریدند که کیسه را بگیرند و کم مانده بود از گردن دوست عزیز آویزان شوند .
و بالاخره دوست عزیز آمد و مرا آزاد کرد و ما در اینجا نتیجه می گیریم که اولاً دوست عزیز خیلی دوست خوب و رهایی بخشی است و ثانیاً ما انسان ها نباید هیچ گاه کار امروز را به فردا بیفکنیم و دستگیره در اتاقمان که خراب شده است را در اسرع وقت درست نکنیم و نیز اشکال ندارد اگر وقتی از حمام می آییم بیرون و لباس تنمان نیست و کسی هم خانه مان نیست ، در اتاقمان را نبندیم ، چون چندلر همسایه ما نیست .


بی ربط : می گویند وزیر آموزش و پرورش گفته اگر چهارشنبه عید فطر باشد ، پنجشنبه هم مدارس تعطیل اند . خوب مردک ! اگر چهارشنبه فطر نباشد ، پنجشنبه هست . یعنی در هر حال پنجشنبه مدارس تعطیل اند . چرا بیخود سفسطه می کنی ؟!! D:

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

میمونی دیگر برای شوت کردن ، یا من هم ربع قرنی شدم !

من فکر می کنم وقتی به کسی می گوییم تولدت مبارک ، یعنی خوشحالیم که او یک روزی به دنیا آمده ، و اینکه یک نفر این خوشحالی اش را بهت یاد آوری کند خیلی لذت بخش است . چند سالی می شود که دیگر روز تولدم را دوست ندارم و ذوقش را نمی کنم و اصولاً به دنیا آمدنم را جشن نمی گیرم . این روز برایم غم ملایم خاصی توی خودش دارد . اصلاً یک جوری است با آن پاییز نورسیده اش . ولی چیزی که باعث می شود زهر ماری اش گرفته شود این است که می بینم آدمها به یادم هستند و تولدم را تبریک می گویند . کسانی که خیلی دوستشان دارم و یا کسانی که فکرش را هم نمی کردم تولدم یادشان باشد . کسانی که تولدم را یک سایت اینترنتی یادشان می آورد و می آیند توی یاهو مسنجر برایم پیام تبریک می گذارند . کسانی که ممکن است سالی بیشتر از دو سه بار نبینمشان یا باهاشان حرف نزنم . ولی روز تولد همدیگر را فراموش نمی کنیم . حتی شده فقط با یک اس ام اس یاد هم می آوریم که یاد هم هستیم . گرچه این تبریک های اس ام اسی خیلی گرم و دوستانه و صمیمی نیستند ( این هم از صدقه سر قرن بیست و یکم است . شاید دو روز دیگر همین هم نباشد ! ) ولی من دوستشان دارم . من قانعم ! من خوشحال می شوم وقتی یکی ساعت دوازده شب که می دانم یا توی فرودگاه دوره بوده یا داشته می رفته آنجا و حالش هم خراب بوده ، به من اس ام اس می زند که" تولدت مبارک . اول !" و توی موبایلم می خندد . من ذوق می کنم که توی آن شرایط یادش بوده . [ یادم می آید 7/7/77 ، بچه ها زنگ تفریح ، توی مدرسه برای من یک تولد حسابی گرفتند ، آنقدر خوب بود که من شدیداً احساساتی شدم و تقریباً زدم زیر گریه و همانکه دیشب رفته بود فرودگاه توی گوشم گفت که تو لیاقتش را داری و من مشعوف شدم و این حرفش هنوز به یادم مانده ! لالا بابت آن هم مرسی ، بعد از ده سال!!!! ] من خوشحال می شوم وقتی دوستم که نیم ساعت است دارد تلفنی با من حرف می زند در حالی که زل زده به ساعتش ، ساعت دوازده یک هو داد می زند تولدت مبارک . من خوشحال می شوم وقتی کسی که فکر می کردم به یادم نیست بهم می گوید تولدت مبارک . وقتی مادرم با چنان عشقی می گوید تولدت مبارک و هزار بار می بوسدم ، خوشحال می شوم که اینقدر از به دنیا آوردن من خوشحال است . من غصه نمی خورم که چرا هیچ وقت تمام آنهایی که من تولدشان یادم است و بهشان تبریک می گویم ، تولد من یادشان نیست . چون من منم و آنها هم آنها . و من مغزم ساخته شده برای حفظ کردن تاریخ تولد تمام آدم های مهم و غیر مهم زندگی ام . و من ساخته شدم برای دوست داشتن همه شان و دلتنگی برای همه شان . و من از همه آنها که امروز تلخی روز تولدم را شیرین کردند - مخصوصاً آنهایی که اصلاً فکرش را هم نمی کردم و بهم زنگ زدند و آنهایی که کادوهای بی نهایت عالیِ هیجان انگیز بهم دادند – ممنونم ، خیلی زیاد .

پ.ن. aZ من از همین تریبون آن پرت و پلایی را که یک وقتی در مورد روز تولدم ومخلفاتش به تو گفته بودم پس می گیرم . احتمالاً آن موقع حال عادی نداشته ام !!!

۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه

طعم خوش قهوه!

الان نه ؛ ولی یک روز که آردم را بیخته بودم و الکم را آویخته بودم ، می آیم از ساییدگی و انزجار درسی که در طول این حداقل نوزده سالی از زندگی ام که مجبور بودم درس بخوانم ، بر نگارنده - لاله من حس می کنم با نوشتن این کلمه یک جوجه تیغی بالغ قورت می دهم هنوز هیچی نشده - مستولی شده است ، می نویسم و با هم به این روزهای من که با غول مرحله آخر (؟) می جنگم ، می خندیم . لابد آن موقع دیگر پاییز اینقدر توی دل من رخت نمی شوید . و لابد آن موقع دیگر من از قهوه بدم نمی آید چون مزه شب امتحان و تحویل پروژه و از این جور چیزهای عذاب آور می داده است . شاید هم خودم یک قهوه دبش درست کنم که بدون عجله با هم بخوریم و حالش را ببریم . بعد برایتان تعریف کنم از این روزها و با دل گشاد لبخند های گنده بزنم بهتان .
حالا می بینید که راست می گویم .

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

بابا این دکمه Fast Forward 4.00X لامصب زندگی من کجاست پس؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

یک نامه ی سرگشاده ی نسبتاً معمولی

من الان که اینها را می نویسم یک عدد خل هستم که حداقل صد و هفت بار توی خودش پیچیده و دست آخر به کیبرد پناهنده شده است .
عصر ارتباطات یک موجود بسیار لعنتی است . نمی گذارد آدم با خیال راحت کله اش را بکند توی برف یا هر جای دیگری که دلش خواست . وقتی سپر مدافع درست و درمانی نداری ، وقتی زیر پایت زیاد محکم نیست ، از یک سایت social communication در پیت هم می خوری . خبر عروسی تویی که به هزار زور و زحمت ته دلم قایم ات کرده بودم و رویت هم کلی خرت و پرت ریخته بودم ، باید از اینجا و آنجا صاف بیاید و عین صاعقه بخورد توی کله خراب من و کن فیکونم کند . آخر این انصاف است نصفه شبی اینقدر بیچاره ام کنی ؟ و من توی خودم مچاله شوم و بیایم اینجا توی همین عصر ارتباطات وامانده برایت نامه بنویسم ؟ هان ؟داشتم از بی خبری ات لذتم را می بردم . لذتی از نوع خودم . راستش انتظار چنین چیزی را در واقع بین ترین بخش های وجودم می کشیدم ، ولی نه به این زودی . راستش را بخواهی آرزو می کردم روزگار بازی جالبی راه بیندازد برایم . طوری بشود که اینطور نباشد . نه خیال کنی می گویم فیلم هندی بشود و ما دوباره خوش و خرم به هم برسیم و لیو هپی لی اور افتر بکنیم . دوست داشتم طوری باشد که از شنیدن خبر عروسی ات خوشحال بشوم نه شوکه . نه devastated . تروخدا کسی نرود بالای منبر ، مخصوصا خودت ، و شروع کند به تکرار مکررات هزار بار گفته شده . به عمرم هیچ اینطور بی تاب نشده بودم . توی هیچ کدام از آن روزها که تک تک اش یادم هست . آخر تو ، پسرک ناخلف من ، که رد دست هایت هنوز روی بدن من هست ، چطور می شود که داماد دیگری بشوی ؟ فکر می کنم این بار دیگر نشود که باور نکنم . این چندمین closure است ؟ دیگر حسابش دستم نیست . تو کش می آیی . بدجور . تو جنست از چیست مگر ؟ یادم نیست چند سال است که با خودم قرار می گذارم روز تولدم دوباره متولد شوم و دیگر تویی نباشد . ولی هر سال انگار تو باز هم با من زاده می شوی . پس چیزی را حواله نمی دهم به ده روز دیگر . می دانی دوست داشتن تو در من ته نشین شده . حتی سنگینی اش را هم حس می کنم . شاید بتوانیم با هم به یک همزیستی مسالمت آمیز برسیم ، نمی دانم . شاید . روزی . اگر این را هم تاب بیاورم ، لابد می رسیم . شاید هم یک روز آفتابی معمولی نه چندان دور ، ته مانده هایت هم دیگر تویم نماند .
می دانی ، من پوستم خیلی کلفت تر شده است . بنا بر اصل پایداری ماده و انرژی لابد یک جای دیگرم نازک شده است . دلم ؟ مغزم ؟
پ.ن. شادوماد ، فقط یادت باشد ، خواستی بروی آن ورها ، بی خداحافظی برو . طاقتش را ندارم .

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

فارسی سازی زیر واژه ای!

الان داشتم تو وبلاگستان فارسی موج سواری می کردم ( درسته دیگه ؟ به جای surfing باید اینو بگیم؟)، دیدم پایین یک وبلاگ نوشته " با نیروی ورد پرس " و توی ستون کناری آن یکی نوشته " با قدرت پرشین بلاگ " . ( همان powered by فلان )
:))))))
اینها هم لابد از مزاح های فرهنگستان ادب پارسی است دیگر؟ آدم یاد قدرت خدا و نیروی صد اسب بخار و اینها می افتد.
خوب بگو مثلا با پشتیبانی وردپرس!!
پ.ن. حالا خوبه نگفته با نیروی کلمه فشار !

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

...Love shouldn't be so melancholy

تو نمی دانی که من با چه عشقی زنانگی ام را به کار انداختم و صبح یکی دو ساعت زودتر از زود همیشگی بیدار شدم و برای دوتاییمان ناهار درست کردم و آوردم دانشگاه و تو سر ظهر غیبت زد و بعد هم که برگشتی ، ناهارت را با رفقا خورده بودی و شانه بالا انداختی که چه فرقی می کند حالا . من عشق زنانه ام را لای نان و برنج پیچیدم و پرتش کردم لای آشغال ها ؛ که گم و گور شد و دیگر توی هیچ غذایی نریختم و غذا هایم دو نفره نشد ، که واقعاً هم فرقی نکند که با هم بخوریم یا نه ، که تو بخوری یا نه ، که غذاهایم دیگر مزه ی خاصی ندهند .
تو نمی دانی که از آن به بعد من چقدر از زنانگی هایم را از تو پنهان کردم ، که با تو بودن چه مردی از من ساخت .


* تیتر از آهنگ "Rose Garden" By "Lynn Anderson" هست .

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

حرامزاده




این موجودی که در عکس فوق مشاهده می کنید ، توسط یکی از دوستان در باغ منزلشان " وسط چند تا درخت نمی دونم چی چی " ( عین عبارتی که خودشان فرمودند ) یافته شده . هم قد و قواره گلابی ، بالا تنه اش مانند کدو و پایین تنه اش مانند هندوانه و یا نوع خاصی از خیار می باشد . حال شما بیابید پرتقال فروش را .


ضمنا باغ این دوست ما واقع در شمال ایران است و من فقط در آن درخت مرکبات و چند جور گل و سنبل دیدم !!(البته همین الان اعتراف می کنم که در این مورد اخیر - فقط مرکبات - خیلی هم معصوم نیستم .فردا روز دردسر نشود برایمان ! )

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

می دانید دلتنگی داریم تا دلتنگی . یعنی اصلا جنسشان با هم فرق می کند . دلتنگی برای دوستان درست و حسابی و عزیزمان که هر وقت هم بخواهیم می توانیم ببینیمشان ، از جنس ابریشم است و رنگی ؛ بیشتر وقت ها سبز چمنی یا نارنجی یا صورتی جیغ . دلتنگی برای معشوق از حریر است . حریر بنفش روشن . یک وقت هایی حتی توی بغلش هم که باشی دلت برایش تنگ می شود . آن هم حریر است ، سفید . دلتنگی برای پدر و مادر ، چرم سفت است و سیاه . گاهی هم ترمه ی ارغوانی . دلتنگی روزهای خوش تکرارنشدنی از سنگ ریزه های تیز است که ممکن است بعضی وقتها هم از نوع رنگی شان باشد . شبیه همین ها که توی گلدان یا آکواریوم می ریزند . دلتنگی آنها که خیلی دوستشان داریم ولی آنقدر ازمان دورند که دیده نمی شوند ، از پشم شیشه است ؛ کلفت و زبر . یک سری از آدم ها هم هستند که اصولاً خاص اند برایمان. دلتنگی شان هم یک جور خاصی است . تک است برای خودش . مثلاً کشمیر قرمز یا جنس پتوی گلبافت ! هوم سیک شدن ، از جنس اعماق اقیانوس سرمه ای است . دلتنگی برای مادربزرگ و پدر بزرگ ، از چیت گلدار آبی است . دلتنگی برای آنها که زنده نیستند ، از جنس قیر سیاه داغ است . دلتنگی های معمولی روزمره هم ، گاباردین خاکستری می تواند باشد یا از جنس پوست پرتقال یا هسته خرما . دلتنگی های دیگر هم هستند . مثلا از جنس پوست گردو ، شیر داغ با سرشیر نفرت انگیزش ، ورق آلومینیوم و شربت سینه . شاید یک روز آمدم و آنها را هم نوشتم .
راستی جنس دلتنگی من برای تو ، سمباده است .

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

لقاء الله!!!

اینکه میگن طرف به لقاح الله (!) پیوست یعنی خدا شخصاً مورد عنایت قرارش داد دیگه ، نه؟! D:

پ.ن. به عنوان نمونه یک سرچ مختصر بفرمایید در گوگل : " لقاح الله " ( توی double quote )

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

خاطره در آینده!

من اگر یک روز دوباره برمی گشتم به مدرسه ، حتما سر جلسه یک امتحانی با بچه ها هماهنگ می کردم که هر وقت جناب مراقب آن جمله کلیشه ای " سرتون رو برگه ی خودتون باشه " را گفت ، همه مان یک هو با هم برگه هایمان را بگذاریم روی میزمان و سرمان را هم بگذاریم رویش !

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

آقا جون من اصن با این اسلام مشکل شخصی دارم . اسلام زنگ خورد وایسا دم در !

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

گریه بر هر درد بی درمان رفع کوتی است !

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

!Undeniably,All Around the World

وجه سگی من ، از آن نظر!

خوشحالم که همینطوری سرم را نینداختم پایین و بروم کتاب "خداحافظ گری کوپر" را برای خودم بخرم و اول از مامانم پرسیدم که این کتاب را دارد یا نه ؛ و الان دارم برای اولین بار " خداحافظ گاری کوپر " مامان را می خوانم که چاپ سال 1351 است و جداً خیلی می چسبد . یعنی هم می چسبد ، هم می چسبد . چسبیدن اولی یعنی خود متن شدیداً لذت بخش است و دومی یعنی من وسط خواندن هی صورتم را می برم لای کتاب و بینی ام را می چسبانم به صفحه ای که دارم می خوانم و بو می کشم . یک بوی عمیق می کشم و بوی آن نقطه کمتر می شود انگار و من بینی ام را جا به جا می کنم و می گذارم یک جای دیگر که بویش بیشتر باشد . این بوی ابَرنوستالژیک کاغذهای کهنه و کاهی زرد شده ، ( زرد که نیست البته . تو بگو اسم رنگه چه می دانم اخراموژینستانگ مایل به قهوه ای فوق العاده کمرنگ است یا من بگویم DCB870 #. چه فرقی می کند اسمش چه باشد . من می گویم زرد و شما می فهمید منظورم چه رنگی است ) با آن فونت قدیمی که انگار خودش شخصیتی است برای خودش و می آید دستت را می گیرد و می برد . هر جا که بخواهی . دیده باشی یا نه ، ندیده باشی ، فقط تعریفش را شنیده باشی . مثلا کتاب فروشی ای که این کتاب از آنجا آمده . مثلا خیابان های تهران سی و شش سال پیش . مثلا روز اولی که رفتی مدرسه ، کلاس اول دبستان ؛ یا روزی که برای اولین بار کنکور دادی . مثلا آغوش های دوست داشتنی دور . لباسهایی که برایت کوچک شدند . آن موقع که مادربزرگت شانزده ساله بوده و هزار تا خاطرخواه داشته . وجب به وجب حیاط دبیرستان . بوسه های قدیمی . بچگی های پسرخاله . خروس زری پیرهن پری . یعنی هر چیز و هرجای نوستالژی برداری که فکرش را بکنی ، فقط با همین بو ...

خلاصه که این کتاب حالی به ما می دهد غریب ! و دوست نداریم تند تند بخوانیمش و تمام شود . مثل آن خوراکی خوشمزه ای که دلمان نمی آید زود بخوریمش و هی نگاهش می کنیم ، مزه مزه ای می کنیم و خوش می شویم که هنوز تمام نشده !

پ.ن. لای همین کتاب من یک برگ کاغذ پیدا کردم که چهار نفر در سال 1343 که نوجوان یا جوان بوده اند ، روی آن نفری یک پاراگراف نوشته اند و بالای کاغذه نوشته : محل نوشتن قطعات ادبی . دو نفر از آنها الان دیگر زنده نیستند .

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

این رابطه های منفجر شده کاش اینقدر ترکش نداشتند ، یا لااقل ترکش هاشان اینقدر تیز و سوز نبود .

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

در عبارت "پدرسگِ کره خر" کدام آرایه ادبی به کار رفته است ؟

الف – ترکیب اضافی
ب – قید زمان مستتر ( هنگام رانندگی )
ج – در واقع اشاره به مادر طرف بوده که به قرینه معنوی حذف گردیده است .
د - هیچم ادبی نیست . خیلی هم بی ادبی است .

۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

می شود یک روز هم با دوستت سر خیابان درکه قرار بگذاری و از پمپ بنزین ولنجک حواست را جمع کنی که به میدان که رسیدی گردنت را سفت نگه داری که نچرخد سمت ساختمان های آجری قرمز . سمت کوههای آن ته ( که لابد توی ذهن تو همیشه رویشان برف هست . حتی الان . یعنی مگر می شود آنجا برف نباشد ؟ ) . سمت آن راه ورود مخفی برای اینکه از جلوی زنیکه دم دری رد نشوی . می شود بعد از ناهار درکه برگردی و گاز بدهی تا ته بلوار دانشجو و فوقش فقط زیر لب فحشی به آموزش کل بدهی . می شود بلوار را که دور زدی برگردی پایین ، دیگر گردنت را سفت نگیری . می شود همه جا را نگاه کنی. می شود برگشتنه زیاد گاز ندهی . لفتش بدهی و همه را ببینی . بشنوی . همه ی همه را . می شود عقب گرد کنی تا آن روزها توی خیال لامصبت*. حتی می شود یک هو شب باشد انگار و شما هفت هشت ده نفری با هر و کر از کلاس بتول بیایید دم همان در که الان جلوش هستی و سوار ماشین ها تان شوید و باران هم بیاید جر جر و اصلا هم تابستان نباشد . گیرم تابستانی که بوی پاییز گرفته است ، آن هم نباشد . و بعد همه جایت را سفت بگیری که وا نرود . مخصوصا چشم ها را و لب ها را . می شود مثل همیشه که دلتنگ می شوی تنها کاری که می کنی دود کردن و خیره شدن به دود ها نباشد . می شود این دفعه یک بطری بزرگ آب معدنی بخوری بلکه دلت گشاد شود ! می شود خودت را بزنی به آن راه . بعد شب که آمدی خانه ، دوباره که دلت تنگ شد ( تنگ ها ! یک چیز می گویم ، یک چیز می شنوید ) ، بیایی خودت را پهن کنی توی اینترنت ، وبلاگ بخوانی و شاید چیزی هم بنویسی و با خودت فکر کنی که بعضی آدم ها – یعنی خیلی هاشان - فقط می آیند که بعدش بروند . مدلشان است . همه که آنطوری نیستند که خودت زودتر از آنها بروی . آنها که رفتند ، تو هم اگر نروی می بازی . چون کسی بر نمی گردد . می شود باکیت نباشد . سخت است ولی به گمانم که می شود . یعنی باید بشود .


* "لامذهب" چندان حق مطلب را ادا نمی کند !

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

- "دل" خوش سیری چند ؟
+ سیری نیست قربون . مدل به مدل فرق می کنه . Latitude هست ،
XPS ، Vostro ، Inspiron ... چه قیمتی مد نظرتونه ؟
- خوشا آن "دل" که بر دل برنشیند/ که ما را قیمتش بر گل نشیند

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

حول محور کذایی بیشعوری

یک - دیشب برای شام رفته بودیم رستوران فلان* . رستوران فلان کوچک است و تویش جای زیادی برای نشستن نیست . معمولا هم شلوغ است و ملت بیشتر تو پیاده روی جلوی رستوران که چند تا صندلی گذاشته اند ، یا لبه باغچه و یا توی ماشین هایشان غذاشان را می خورند . ما هم غذامان را گرفتیم و توی ماشین خوردیم . بعد که خواستیم راه بیفتیم برویم دیدیم یک رونیز کاملا پشت ما ایستاده و ما نمی توانیم از پارک در بیاییم (آنجا ماشین ها عمود به پیاده رو می ایستند). خوب تا اینجایش زیاد مشکلی نبود و کم هم پیش نیامده . ولی اعصاب خوردی اش مال وقتی بود که هر چه این ور و آن ور می رفتیم دنبال صاحب ماشینه ، از طرف خبری نبود . حداقل ماشینش دزدگیر هم نداشت یک لگد بزنیم !! خلاصه بعد از مقادیری بوق و چراغ زدن وکلی پرس و جو از این و آن ، آخر سر یارو را توی رستوران گیر آوردیم که راحت برای خودش نشسته بود و غذایش را میل می کرد . بعد هم گفت : " ئه ! هه هه ! آخه ما قرار نبود تو بشینیم ! " خوب مرتیکه قرار نبود که نبود . حداقل ماشینت را یک جای خوب بذار . جا نیست ؟ حداقل حواست به ماشینی که گذاشتی پشتش باشه . چشمهاتو باز کن ببین ما توی ماشین داریم غذا می خوریم و احیانا ماشینمان را اینجا پارک نکردیم که برویم و سه روز دیگر بیاییم . این جدا سطح خیلی بالایی از شعور نمی خواهد که . همان یک جو هم کفایت می کند . لازم به ذکر است که ماشین ما تنها ماشینی بود که دقیقا روبه روی در رستوران بود و دو تا چراغ که می زدیم آن تو رقص نور راه می افتاد .
دو – در راه برگشتن ، ساعت یازده شب ، بزرگراه یادگار امام شمال به جنوب ، یک الگانس پلیس که خروجی نمی دانم کجا را رد کرده بود داشت دنده عقب توی اتوبان می آمد . یکی از دوستان گفت : "حالا خوبه سر و ته نکرده . "
سه – چند دقیقه بعد ، در همان بزرگراه ، نزدیک خروجی همت غرب که ما می خواستیم بپیچیم ، یک هو ماشینها زدند رو ترمز و فلاشر و بوق و خلاصه راه خروجی و ضمنا دو لاین و نیم از خود اتوبان بند آمده بود . حالا ما که همان موقع از همت صرف نظر کردیم و گفتیم لابد تصادف شده و کشیدیم تو لاین سمت چپ وبعدش دیدیم که دقیقا سر خروجی ، چهار پنج تا ماشین که یکیشان هم ماشین عروس بود ایستاده اند و دارند می زنند و می رقصند و عین خیالشان هم نیست که گند زده اند توی بزرگراه .

*رستوران فلان : پیتزا کالیس توی قیطریه . سیب زمینی هایش عالی است . پیتزایش هم نسبتا خوب است .

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

از عوالم کباب بدون نان !!

خوب راستش را بخواهید ، من حتی یک خواهر واقعی هم ندارم . ولی یک دانه خواهر غیر واقعی دارم . این غیر واقعی که می گویم یک وقت فکر نکنید که یعنی از پدر جدا از مادر سوا ییم ها . نه ! دقیقا یعنی غ ی ر و ا ق ع ی . این خواهر خانم بگی نگی کم پیداست . ولی آن قدر هوای من را دارد که هر وقت بخواهم بیاید پیشم . راستش درست نمی دانم اسمش چیست یا چه شکلی است . (لابد اسمش ستاره است ، شاید هم سهیل !! ) ولی فکر کنم شبیه من باشد و انصافا هم آدم خیلی باحالی است . یکی دو سالی از من بزرگتر است . امروز هم اینجا بود . از صبح که من از دنده چپ بیدار شدم و آن قدر توی رختخواب ماندم تا حالت تهوع گرفتم ، یک بند گیر داده که آخه چه مرگته بچه امروز ؟ هی بهش می گویم ول کن حوصله ندارم . پاپیچ شده که مگه تو الان هزار و یک کار نکرده نداری ؟ می گویم تو بگو ده هزار تا . همه شون به جهنم . می گوید هوممم! هورمون هات به هم ریخته . لابد باز خواب هم دیدی ؟ نمی دانم ناکس از کجا اینها را می فهمد . من را زیاد نمی بیندها ولی حفظم است . نشسته بودم یک گوشه و تا اعماق در خودم فرو رفته بودم که آمد گفت اه لعنتی خوب چته ؟ که جوش آوردم و سرش داد زدم که بابا مگه حالیت نیست می گم ولم کن . چی از جونم می خوای آخه ؟ نمی خوام اصن حرف بزنم . که پکر شد و گذاشت رفت بیرون از اتاق . خوب آن موقع من داغ بودم و حالیم نبود . بعد که آمدم این را نوشتم و یک کم حالم بهتر شد ، خودم از رفتار بیشعورانه ام خیلی ناراحت شدم . می دانید عذاب وجدان و این حرف ها دیگر . آخر او خیلی مهربان است . گفتم بروم از دلش در بیاورم و بهش بگویم که بیاید برویم بیرون و آبمیوه مهمان من – هیچ وقت از دو تا لیوان بزرگ آب طالبی کمتر نمی خورد - و بعد برایش بگویم که چه مرگم است و او هم گوش کند و یک کم خواهر جان بازی در بیاوریم . ولی دیدم رفته که رفته . لاکردار انگار هر وقت من حالم خراب است پیدایش می شود و تا می شوم خواهر غیر حال خراب و دوست داشتنی اش ، زودی غیبش می زند .

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

...تو اون روحت

نخبگان ایرانی موفق به ابداع روشی برای برقراری ارتباطات فیزیکی از راه دور از جمله نزدیکی جنسی شدند .

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

لیوان دو نیمه دارد : خالی - پر

دوربین هایمان ازمان آویزانند . از دست هامان ، شانه هامان یا گردن هامان . ولی انگار ما آویزان آنها می شویم تا به لحظه های خوبمان چنگ بیندازیم که از کفمان نروند ، لااقل مفت نروند . این لحظه را ثبت کنیم که دیگر تکرار نمی شود . که یادمان بماند فلان روز با که بودیم و چه کردیم و چه شد . که خنده هامان را ، با هم بودن هامان را ، لابه لای پیکسل ها و یا مثل قدیم تر ها روی مقواهای گلاسه نگه داریم .
چندین سال دیگر اگر عمری باشد و برویم سراغ عکس هامان ، هی آه می کشیم که :
آخی خدابیامرز فلانی ...
یادش به خیر فلان کس چقدر جوان بود . نگاه کن صورتش یک چین هم ندارد .
خدا چقدر این یکی شکسته شده !
وای آن یکی را ! دیگر اصلا یادم نمی آمد قبل از سرطان چه شکلی بوده .
یعنی این الان آن سر دنیا دارد چه کار می کند ؟
این یکی کجا رفت و گم شد ؟ حتی نمی دانم زنده است یا مرده .
اصلا نمی دانستم فلانی را دارم برای آخرین بار می بینم .
این یکی را ! آخرین عکسی بود که با هم گرفتیم . اگر می دانستم اینقدر نامرد است اصلا کنارش نمی ایستادم ! !

توی عکس ها دنبال دوستی های گم شده می گردیم و دست آخر هم می گوییم : هیییی ! یادش به خیر آن روزها ...
پس کو آن خنده هایی که توی عکسها قایم کرده بودیم ؟ فریز شان کرده بودیم که یک روز که هوس کردیمشان بگذاریم یخشان آب شود دوباره ؟ آخر یخشان که آب شود ، دیگر مثل روز اول نیستند . تلخ می زنند . پر از جاهای خالی اند . اما حیف است نگهشان نداریم . خودمانیم ، نگاه کردن این جور عکس ها ، گاو نر می خواهد و مرد کهن ؛ دل سفت می خواهد . یک عالمه شادی جانبی می خواهد . کنارش هم از آن عکس ها می خواهد که حواسمان را پرت کند . که حواسمان را بدهیم به آن که توی آن عکس دارد پستانک می خورد و دو روز دیگر عروسی اش است . به آن که توی قنداق است و الان خودش بچه دارد . به آن که چه روزهای وحشتناکی بود جنگ . به آن که خانه مان چقدر کوچکتر از الان بود . به آن که حالمان همچنان می تواند خوب باشد .

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

اتفاقا این دفعه از هیچی بهترنیست

می گه : " بیا وب کم "
می گم : "باشه من روشن می کنم ، ولی تو نکن"

آخه دوست ندارم آدم ها رو از تو وب کم ببینم . فاصله ها رو بدجوری به روم میاره . دوست دارم لااقل تو ذهنم ببینمشون . اینطوری انگار نزدیکتریم .

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

روزگار ما

دیر و زود داره ، به موقع نداره !

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

پارادوکس نمایی !

احتمالا برایتان پیش آمده که با این جمله برخورد کنید : همیشه در هر موردی استثناء هم وجود دارد . معمولا وقتی می خواهند یک چیز را توجیه کنند ، این را می گویند . خوب گیریم که درست باشد . یعنی در هر موردی استثناء وجود داشته باشد . پس در مورد خود همین جمله هم استثنا وجود دارد . یعنی لزوما در هر موردی استثناء وجود ندارد . بنابراین این جمله دارای نارسایی خود نقض کنی است !

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

شاید یکی از همین روزها یکی در بیاید به من بگوید تو این روزها را به خودت بدهکاری . این روزهای بی تفاوتی محض را . این روزهای انفعالی را . من هم شاید بگویم خوب بدهکار باشم . چه فرقی می کند ؟ شاید هم بگویم من طلبکارم این روزها را . از زندگی طلبکارم . شاید فقط به خاطر اینکه وجدان خودم را راحت کرده باشم که تقصیر من نبوده . ولی چه فرقی می کند که تقصیر که باشد یا من بدهکار باشم یا طلبکار ؟ شاید هم اصلا چیزی نگویم .
این روزهای خواب های طولانی و بی هدف را .
روزهایی که برایم چندان مهم نیست که یک ساعت و نیم توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودم و نمی کردم هم با یک چیز دیگر بروم ، صرفا چون از صبح اش – ببخشید - راست کرده بودم با اتوبوس بروم . برایم چندان تفاوتی نمی کند که توی همان ایستگاه ، پسرک لاغر سبزه ای را دیدم که یک نفری ایستگاه را گذاشته بود روی سرش ، یک بند حرف می زد و به هر گوشه ای یک انگولی می کرد و حالتهای صورتش موقع حرف زدن عین تو بود و من آن موقع با خودم شرط بستم که پسرک ، بچگی های تو است و یک هو به خودم آمدم و دیدم چهل و پنج دقیقه است با لبخند بهش زل زده ام و همچنان در اعماق ذهنم دنبال تو می گردم . مهم نیست که دیدم با تو از دانشگاه پیاده راه افتاده ایم و بزرگراه نیایش را با یک توپ پلاستیکی زیر پاهامان گز می کنیم ، نصف هدفون توی گوش من است و نصفش توی گوش تو . با هم حرف می زنیم و دعوامان هم نمی شود و هنوز یک چیزی نیفتاده توی دل من که هی چنگ بزند در و دیوارش را .
این روزها که پروژه ها و پایان نامه عقب افتاده ام ، به بعضی نقاطم هم نیست .
این روزها که فرم های سفارت را هی پر نمی کنم . انگار که برایم فرقی نکند که پر بکنم یا نکنم ، که بروم یا نروم .
این روزها که برایم مهم نیست که خیلی وقت است قرار است بروم دکترِ فلان و دکترِ بهمان ، ولی نمی روم .
این روزهای دیوانگی و دل نازکی – قطر دل در حد انگستروم می شود گاهی – که نصف جاده چالوس را به خاطر اینکه 13 سال پیش یک بار خیلی عصبانی شده ام و داداش کوچیکه را زده ام - که هیچ وقت یادم نمی رود – و هنوز هم عذاب وجدان دارم و دلم برای خودش و مامان و بابایش یک هو تنگ شده ، یواشکی آبغوره می گیرم ؛ ولی وقتی بر می گردم خانه ، ساعت ها می چپم توی اتاقم و با هیچ کدامشان حرف نمی زنم چون غرق شدم توی خودم و کامپیوترم و حواسم به هیچ جای دیگر نیست .
این روزها که سفر هیجان انگیزی – تو مایه های توفیق اجباری - را از خودم دریغ می کنم به دلایلی که خودم قبول دارم . دلایلی که بعدا زبانم سر خودم دراز نباشد که خاک بر سرت که نرفتی . دست آخر هم به خودم می گویم رفتن یا نرفتن چه تفاوتی می کند در کل قضیه ؟
بی تفاوتی بد دردی است و ضمنا خوب دردی هم می تواند باشد بعضی وقت ها .
ولی خانه پرش این است که کلی اگر نگاه کنی ، فرق زیادی نمی کند ؛ که این نیز بگذرد .

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

من یک کارت دارم . این کارت از طرف بیمارستان مسیح دانشوری به درخواست من و به نام من صادر شده و می گوید که اگر من دچار مرگ مغزی شدم ، مایلم تمام اعضای قابل پیوند بدنم را اهدا کنم . این کارت همیشه توی کیف پول من است . کیف پول من همیشه همراهم است . من امروز تصمیم گرفتم بروم یک کارت دیگر برای خودم دست و پا کنم که همیشه همراهم باشد و بگوید که اگر به هر دلیلی یک اتفاقی برای من افتاد که یکی از اعضای بدنم را از دست دادم و به همان دلیل در حال مرگ بودم و خودم هم چیزی حالیم نبود ، هیچ کس حق ندارد برای زنده نگه داشتن من تلاشی بکند . چون من جدا ترجیح می دهم بمیرم و این یک مسئله شخصی است . چون این منم که بعدا باید با نقص عضوم کنار بیایم . البته من همیشه به این موضوع فکر می کردم ، اما امروز به فکر کارتش افتادم .
حالا تا کارته درست شود ، شما شاهد باشید که گفتم ها .

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

در کوچه و خیابان

- ببخشید ، از اینجا چطوری می شه رفت خیابون بولوار ؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

از یک سفرنامه

در همین ایام مبارک و فرخنده اخیر ، با دوستان راهی شمال میهن آباد خویش گشتیم . شبی از شب ها ، در ساحل شلوغ رامسرجان ، بر آن شدیم که قایق سواری نماییم . از این قایق موتوری ها که آدم را می برند و چند دوری همان نزدیکی های ساحل می زنند . ماه کامل ، و نورش روی موج های کوچک دریا افتاده بود و خلاصه صحنه دلربایی بود . قایق تند می رفت و باد می پیچید توی صورتمان و خوشمان می آمد .
حالا شما تصور بفرمایید ، بنده انواع پوزیسیون های ژانگولری را به خودم می گرفتم تا بتوانم توی آن باد سیگاری بگیرانم . در حالی که دو دستم را شدیدا دور سیگار و فندک حلقه کرده بودم و تقلا می کردم ، ناگهان باد زد و روسری محترم را با خود برد . کجا ؟ چه می دانم ! مگر توی آن تاریکی و با آن سرعتی که داشتیم و موجهای دریا، دیگر می شد روسری را پیدا کرد ؟! از خیرش گذشتیم و به خود آقا امام زمانِ در شرف متولدی تمسک جستیم ! به ساحل که برگشتیم ، دو تا از دختران همراهمان ، هم برای اینکه من تنها نباشم و هم به این دلیل که خودشان هم بدشان نمی آمد دقایقی هر چند کوتاه بی روسری باشند ، روسری هاشان را برداشتند . به سمت جای پارک ماشینمان که می رفتیم ، تقریبا همه برمی گشتند و نگاهمان می کردند . حالا یک عده با تعجب ، یک عده با چشم غره ، یک عده با متلک ، یک عده با تحسین و عده های دیگر هم با چیزهای دیگر . ما هم هی بلند بلند بهشان می گفتیم : روسری مان را باد برده ! چه کار کنیم ؟ می خواهید دامنمان را بکشیم روی سرمان ؟ ( سلام بی بی اشکان اینا ) خلاصه ، چشمتان را درد نیاورم ... در همان هیر و ویر ، یک هو دیدیم که چند تا زن دیگر هم روسری هاشان را برداشتند . زن های آن وری هم با جیغ و هورا همان کار را کردند و در چشم به هم زدنی تقریبا هیچ زنی در ساحل روسری به سر نداشت . خیلی هیجان انگیز بود ، جایتان خالی ! چند تا زن چادری آنجا بودند که رویشان را سفت تر گرفتند . دخترهاشان هم از نگاهشان معلوم بود که می خواهند چادرشان را بردارند و قاطی بقیه شوند ولی از ترس برادر ها و پدرهاشان جرئت نداشتند . پدرهای ریشو و اکثرا شکم گنده ، تند تند تسبیح می گرداندند و چشمشان این ور و آن ور می دوید و هی زیر لب می گفتند : فتبارک الله ، استغفرالله ! ولی برادر هاشان داد و بیداد می کردند و خط و نشان می کشیدند و دست خواهر ها و مادر ها را کشیدند و از آنجا رفتند . بعد یک دفعه ، تمام غرفه ها و آلاچیق ها و دکه ها و رستوران ها یی که توی ساحل خوراکی و قلیان و این چیز ها می فروشند ، در یک اقدام هماهنگ به جای علیرضا افتخاری و احسان خواجه امیری ، اندی و شهرام شب پره و آرش گذاشتند و ما همه شروع کردیم به دست زدن و رقصیدن . تازه حاضرم قسم بخورم که یک نفر هم به افتخار ما که اولش روسریمان را باد برده بود یک بطری شامپاین باز کرد ! بعدش هم پیاده راه افتادیم به سمت بلوار کازینو و یک کارناوال شادی حسابی آنجا راه انداختیم و خلاصه هفت شبانه روز به جشن و پایکوبی پرداختیم .
البته بعدش من از خواب نپریدم . چون اصلا از اولش خواب نبودم ، فقط چیزی که بود این است که این تخیلات در همان موقع که توی قایق نشسته بودم و صحنه دلربائه را نگاه می کردم و گوشه روسریم را گرفته بودم که باد نبردش ، از ذهنم تراوش کرد و در همان حین یک سوال علمی – کاربردی هم برایم مطرح شد که حالا واقعا اگر روسری ام را باد ببرد ، چه می شود ؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

اسم تو از کانتکت لیست موبایل من پاک نشده ، ادیت هم نشده . هنوز هم جزء آن کانتکت هایی است که فقط به اسم کوچک save شده اند . یعنی لازم نبوده فامیلشان را هم بنویسم که یادم نرود . یعنی حساب می کردم که دوست تر از این حرفها بوده ایم ، حالیته ؟ یعنی لازم نبوده یک note برای خودم تویcontact details بگذارم که یادم باشد طرف کی بوده . فقط امروز یک ادیت کوچولو توی شماره ات کردم . به جای ...0912 و ...021 شده ...001
No biggie ، نه ؟!

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

دنیا زبانکاو ، دنیا بی ادب ، دنیا لاس لینک

البته بر همگان واضح و مبرهن است که فاک - که یک کلمه بسیار بی تربیتی است – یعنی چه و خوب نیست آدم بگوید و این آمریکایی ها هم چون جهانخوار و بی نزاکت و کله پوک اند هی می گویند . ولی نمی دانم اخیرا چرا یک جوری شده که آدم همه اش حرص می خورد و با اینکه آمریکایی نیست این کلمه در روز دست کم نود و سه بار می آید توی ذهن و بلکه هم دهن آدم !
برای ریشه یابی کلمه fucked up که از مشتقات فاک می باشد ، ( اعتراف تو پرانتز : در اینجا دستم مقادیری روی کیبرد لغزید و تایپ کردم ریشه سابی و دیدم که "سابی" وجدانی با مسما تر است ! ) این کلمه را سه بار سریع پشت سر هم بگویید . فاک تاپ ! نه ؟ با بررسی کلمات مشابه مانند لپ تاپ ( چیزی که روی لپ می گذارند ) و دسک تاپ ( چیزی که روی دسک می گذارند ) نتیجه می گیریم که این هم یعنی چیزی که روی فاک می گذارند که تکلیفش بر همگان آشکار است . از دیدی دیگر هم اگر بنگریم ، معنی اش می شود چیزی بالاتر از فاک ، یا همان ماوراء الفاک ؛ که آن هم تکلیفش ایضا روشن است !
ضمنا این روزها همه احساس fucked up بودن می کنند ، شما چطور ؟

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

اندر احوالات ما

دلتنگی هایی هستند نابلد ، ناجور، ناخوانده و معمولا عوضی که می آیندمان . می آییم بریزیمشان دور ، می خورند به در و دیوار و کمانه می کنند و بر می گردند تویمان و این بار در گلویمان جا خوش می کنند .
اگر آن بالا خدایی هست ، پس امیدوارم حواسش به چیزهای مهم تری باشد تا به ویسکی و گوشت خوک خوردن من .
بادبادک باز - خالد حسینی

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

دور باطل

حوالی غروب ، یک کم مانده هوا کاملا تاریک شود ، می رسم دم خانه دوستم . جلوی در پارک می کنم و منتظر می شوم تا دوستم بیاید بیرون . به دلایلی از صبح حالم گرفته است . فکر می کنم غم دنیا را ریخته اند توی دلم . اصلا حال و حوصله ندارم . رو به روی خانه دوستم دارند یک خانه می سازند . یکی از کارگرهای ساختمان کنار کوچه نشسته است و من از گوشه چشم می بینم که به من زل زده است . فکرم می رود تو فکرش . درست قیافه اش را ندیدم . نمی توانم سنش را حدس بزنم . می گویم شاید مرا دیده یاد زنش ، دخترش یا نامزدی چیزی افتاده و دلش هوای ولایت خودشان را کرده . حتما خیلی دلتنگشان است . حتما الان خیلی خسته است . یعنی من الان با همین قیافه و لباس نسبتا ساده ام به نظرش شیک و پیک می آیم ؟ آلامد ؟ سانتی مانتال ؟ اصلا او این کلمه ها را بلد است ؟ الان من به نظرش چی چی می آیم ؟ جواب می دهم : متفاوت با زنان خودش . شاید هم نفرت انگیز . یعنی زنی که رانندگی کند برایش عجیب است ؟ شاید دارد فکر می کند که واقعا خوش به حال من که ماشین دارم . فکر می کند اگر آنقدر پول داشت که یک ماشین می خرید دیگر غمی نداشت . شاید حتی برای زنش هم یکی می خرید . شاید هم از آن غیرتی هاست که زنش نباید روی آفتاب و مهتاب را ببیند . شاید اصلا زن نداشته باشد . شاید فکر می کند من هم یکی از آن مرفهین بی دردی هستم که لابد می خواهد سر به تنشان نباشد . لابد دلش برای بچه هایش تنگ شده . بچه هایش که همیشه ماشین سواری را دوست داشته اند . چند وقت است ندیده شان ؟ فکر می کنم لابد خانواده اش را گذاشته توی ولایت و خودش آمده اینجا پول جمع کند . شاید هم آنها هم اینجا باشند ، چه می دانم ! دلم برایش می سوزد . بگی نگی احساس شرمندگی می کنم که من بیشتر از او پول دارم . صرفا چون من شانسم این بوده که در خانواده ای به دنیا آمدم که وضع مالی اش بهتر از خانواده او بوده . تقصیر من نیست ، تقصیر او هم نیست . نگاه خیره اش که از گوشه چشمم می بینم ، معذبم می کند . شاید هم کلا بیراهه رفتم . شاید هم از وضعش – هر چه که هست – راضی باشد . یواشکی نگاهش می کنم . به نظر نمی آید بیراهه رفته باشم ؛ حداقل صورتش و نگاهش که اینطور نشان می دهد . لابد دارد فکر می کند که اگر جای من بود ، خیلی خوشحال تر بود . خوشبخت بود . اینقدر خسته نبود . اینقدر مشکل نداشت . اینقدر دلتنگ نبود . نمی داند که من از صبح حس می کنم غم دنیا را ریخته اند توی دلم و خودم داشتم همین چند دقیقه پیش فکر می کردم که شاید اگر جای فلانی بودم ، خوشحال تر بودم ...

!I Can See Through You

سلام گوگل . گوگل من تو را خیلی دوست دارم . تو خیلی خوبی که به من کمک می کنی این همه چیز میز پیدا کنم . گوگل تو خیلی خوبی که وبلاگ من از توی تو آمده است . گوگل تو معرکه ای با این Google Earth ات . اصلا اشک آدم را در می آورد از بس که خوب است ! گوگل من خیلی مخلصم . گوگل دوستم هم برایت سلام می رساند و می گوید تو واقعا googol هستی . فعلا خداحافظ گوگل .
پ.ن. فقط کاشکی یک ذره آدم بودی و شعور داشتی و اینقدر ایران توی لیست سیاهت نبود .

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

خوب تر از آن بود که فقط share اش کنم .
:: سلام خَشي!
خشي! صد بار يادت كرده ‌ام اين يك ساله، صد بار ياد تو و ياد خودم و ياد پايداري‌ام براي ايران ماندن. كانادا كه بوديم هم تو گريه كردي و هم من، اما تو همان موقع فايل امگريشنت نيمه راه بود و من يك لحظه هم به زندگي در آن كشور فكر نمي‌كردم. از قبلش مي‌دانستم دوستش ندارم، بعدش هم مطمئن‌تر شدم كه نمي خواهم. دليلش هم همان وزنه‌هاي ذهني و مديريت فردي و زندگي شخصي و حتا همان عرق سگي ِ احمقانه بود. باباجان تمام آن فروشگاه الكل فروشي گردن كلفت نزديك پمپ بنزين و متعلقاتش كار اين يك و نيم ليتري آب معدني دست دوم موسيو را نكرد، نمي‌كند.
خشي مي‌خواهم اعتراف كنم كه دچار تزلزل شده‌ام. پيش تو همچنان نمِي‌خواهم بيايم، اما خيلي قلقلك شده‌ام كه بروم يكي از اروپايي‌هاي دلنشين، چهار-پنج ساعتي ِ تهران ولو شوم، ماهي 1700 يورو بگيرم، درس بخوانم،‌ تحقيق كنم،‌ سلانه سلانه، رفتنه به دانشگاه توي قطار كتاب بخوانم، برگشتنه آدم‌هاي كم دغدغه را از پنجره تماشا كنم، آدم‌هايي با نوعي يكرنگي فرهنگي نهان را تماشا كنم، و بكشد بيرون اين غصه‌ي دائم ِ شهروندي ِ نامعلومِ ِ بلاتكليفِ نامحترم بودن در تهران، از من. بكشد بيرون هرچه مسافركش نفهم ِ بدراننده است از من. بكشند بيرون تمام دريچه‌هاي ناهموار خيابان‌ها، از من. خشي درجه‌ي افسوس من تغيير كرده،‌ من آدامسم را مي چپانم لاي دستمال مي‌گذارم توي درِ ماشين تا يك هفته بعد كه سطل زباله پيدا كنم و همت بيرون انداختنش باشد،‌ تحملش مي‌كنم زباله‌ي ماشينم را، اما تحملم كم شده نسبت به ماكسيماي پلاك ايران11 شمال تهران كه يك كوه زباله را پرتاب مي‌كند وسطِ وسط خيابان. قبلن مي‌گفتم هه! اختلاف فرهنگي، نياز به آموزش، كوفت، زهر مار، اما كم كم دندان روي هم فشار مي‌دهم و حس مي‌كنم كه دندان‌هايم يك روز مي‌شكنند زير اين فشار.
خشي يك لحظه هم به‌ كار كردن در آن جاهاي كيفور فكر نمي‌كنم، دانسته و نداسته حس مي‌كنم كار اينجا يك كيف مجزايي دارد،‌ حس مي‌كنم پول درآوردن در اين مملكت قلق دارد و من خوشم مي‌آيد از اين چالش لعنتي، از اين هوشي كه اگر به كار بزني عين آب خوردن مي‌شوي مرفه بي‌درد، مرفه بي دردِ ايراني اما. خشي كاش مي‌شد همينجا كار مي‌كردم،‌ پاريس دانشگاه مي‌رفتم، مونيخ كافي‌شاپ بازي‌ مي‌كردم و شب را روتردام مي‌ماندم. كاش مي‌شد تعميرگاه 125 سايپا نزديكي‌هاي ميلان بود و شهر كتاب نياوران توي زيرزمين موزه‌ي مادام توسوي لندن و بين همه‌ي اين‌ها فقط يك ساعت راه داشتم.
خشي گاهي كم مي‌آورم،‌ نه ديگر به‌خاطر اماكن و منكرات،‌ كه شايد سنم راه نمي‌دهد نگرانشان باشم، كه ديگر دغذغه‌ام ماليدن زانوي دختركي در پارك جهان كودك نيست،‌ درآوردن جيغش در سينما نيست،‌ راستي چرا نيست؟ ديشب كه عروسي بوديم، ساعت ده آمدند با دويست هزار تومان رفتند، يازده باز امدند با صد هزار تومان رفتند، ساعت يك هم كله گنده‌ترشان را فرستادند، هم صدهزارتومان را گرفت و هم دستگاه را برد. ميني‌بوسشان پشت در بود،‌ اما باور كن، خشي، ككم هم نگزيد. خودم مانده‌ام چرا اپسيلوني نگرانم نكرد با اينكه مي‌دانستم حرامي در خونم دارم و نامحرم در اطرافم ريخته و گناه بزرگي مثل شادماني بر گردنم هست، اما ككم هم نگزيد، مي‌فهمي؟ اين‌ها رفته‌اند در ذاتم، ناچيزند ديگر، محوند، اما تا زماني كه بوي دهنشان را احساس نكنم.
خشي مي‌روم شمال،‌ جنوب،‌ كيش، دماوند،‌ ولو مي‌شوم، دو قلپ تلخي مي‌زنم،‌ يك پك سيگار دخترك را مي مكم، نفس عميق مي‌كشم، مي‌گويم خدا، بهترين جاي دنيا همينجاست،‌ اما بر مي‌گردم، رئيس جمهورم را در جعبه‌ي لامپ‌دار آن گوشه مي‌بينم، كه وقتي مي‌پرسند "قدرت در كشور شما درست كيست؟" نيشش را باز مي‌كند،‌ چشمانش را تنگ مي‌كند، و به‌ عنوان اولين رئيس جمهور تاريخ در جواب سوال خبرنگار امريكايي مي‌پرسد "مگر قدرت در كشور خودتان دست كيست؟!" و از ديدن قيافه‌ي كش آمده‌ي طرف، عيشم مخدوش مي‌شود پسر، خسته مي‌شوم باز.
خشی من ادم مهاجرت نبودم، هنوز هم نیستم، اما الان یک سوپاپ اطمینان نیاز دارم که آن روزها نداشتم، شک ندارم که هر روزی که بر سنم اضافه می‌شود اگر نروم، نرفتنی‌تر می شوم از این به بعد، اما آن روزها کاملن راضی بودم از این ماندنم و این روزها نیمه راضی، رفیق من می ترسم از فردا که ناراضی باشم و دیگر کندن محال باشد، پس یک راه فرار، یک سوراخ دعا، یک گوشه ای لازم دارم، که وقتی داغی مغزم زد بالا بروم یک ساحلی چیزی که ارشادگر نداشته باشد تنم را به شن بمالم و خرغلط بزنم و چکمه ی گه مامور را بالای سرم حس نکنم.
ببین، هنوز که هنوزه آرامش طلبی‌ام در صدر آرزوهایم می‌پلکد و اگر تا امروز دنبال یک قران پس انداز نبوده ام، بعد از این هم چهاردیواری که سندش به نامم باشد دوزار به دردم نمی خورد اگر تویش حبس بمانم و نفس کشیدن ِ خودم و رختخوابم و آنتن ماهواره ام نیاز به اجازه داشته باشد. خشی دارم بهت می گویم، من تلاشم را دارم می کنم، اما اگر بیرونم کنند، نه پیش تو نمی آیم، اما یک سوراخ دعایی پیدا می کنم که پول این مملکت را بردارم بروم آنجا برای دل خودم بریزم دور، می فهمی؟ فقط برای دل خودم.
خشی باورم نمی‌شد که یک روز، نه، حتا یک لحظه هم دچار کم‌آوردگی بشوم، حالا هم دارم خودم را یک نمه‌ای سبک می‌کنم، اما همین که یک لحظه‌اش هست، می‌ترسم مرد، می‌ترسم که الباقی داشته باشد.

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

!Like I needed a closure again

از صبح تو کله ام می چرخد که : تو امشب می روی ؛ بالاخره می روی . سعی می کنم بهش فکر نکنم . تصمیم می گیرم بهت زنگ نزنم برای خداحافظی . خداحافظی یعنی چه اصلا ؟ که چی ؟ حرفی برای گفتن به تو ندارم آخر ! شب شده . با آن همه شلوغی و دود و نورهای رنگ و وارنگ و دوستان دور و بر و خون ناخالص توی رگهام ، بالاخره از کله ام می روی بیرون . دارم ته دلم به دخترک و پسرکی که هر کدام به آن یکی گفته اند می روند مهمانی خانوادگی و بعد از قضای روزگار هر دو از یک مهمانی کاملا غیر خانوادگی سر در آورده اند و دروغشان در آمده و حالا زده اند به تیپ هم ، می خندم . یک نفر -یک دوست مشترک - out of blue در می آید و یک چیزی راجع به تو می گوید . بعد هم می گوید" امشب می ره ها !" می خواهم داد بزنم سرش که : "فکر می کنی من خودم نمی دونم ؟" ولی لبخند می زنم و زیر لب می گویم : "آره . می دونم . " ناخالصی خون کار خودش را می کند . گور بابای تصمیم صبحم . شماره ات را می گیرم . آن قدر که آنتن بدهد و گوشی را برداری . می دانم که آخرین باری است که این شماره را می گیرم . درست یادم نیست توی آن شلوغی چه گفتیم . ولی یادم هست که گفتی : " تو میای و به من سر می زنی " ! من پوزخند می زنم . خداحافظی می کنم و قیافه ام خیلی کج و کوله می شود . می شمارم که چند دقیقه دیگر می روی . بهترین دوست دنیا کنارم است . حرف می زند . حرفهای خوبی می زند . یک چیز توی این مایه ها که " داری از کاه کوه می سازی " و "باید براش خوشحال باشی" . درست نمی شنوم من ولی . بعد می گوید : "Now give me a smile " دو نقطه دی می شوم . می گوید : "!A real one " دستش را می گیرم و می رویم می رقصیم . نور ها می زنند توی چشمم . فلش را بیشتر دوست دارم . انگار یک لحظه یک آدم را می بینی و لحظه بعدی را که نمی بینی ، خودت هر طور خواستی تصور می کنی . یا اینکه اصلا تصور هم نکنی بهتر است . نمی دانم چرا . شاید چون بعضی حرکات آدم ها زیادی است !! تو همچنان توی سرمی . دوست ، پیشم است . مهربان و عزیز مثل همیشه . با آن لبخند دوست داشتنی اش . از آن دوست ها است که اگر نباشد نمی دانی چه کار باید بکنی . خوب است که هست .
زودتر از معمول مهمانی را ترک می کنم . همه جایم انگار زق زق می کند . می خواهم بروم زیر آب سرد . امشب ، از آن شب ها است . از آن شب ها که با ناخالصی خون ، از آن شب ها بودنش دو چندان می شود .
می دانی رفتن تو ، فقط رفتن تو نیست . رفتن تو ، تجسم محض نقطه سر خط روزهای خوب دانشگاه است . رفتن تو ، شروع رفتن دیگران است . رفتن تو ، تازه اولش است .
می دانم که اگر مثل قبل تر ها پروازتان از همین فرودگاه قدیمی نزدیک خانه مان بود و نه آن فرودگاه بزرگ جدید دور وسط بیابان ، منتظر صدای بلند شدن هواپیمایت می ماندم و وقتی رفتنت را می شنیدم ، می خوابیدم .
میم میم خداحافظ .

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

Deadlock Situation


مقدمه :

برای اولین بار دارم می بینم که درسهایی که توی دانشگاه خواندم - در این مورد خاص منظور سیستم عامل است - می توانند در زندگی روزمره هم نمود پیدا کنند . ولی این را گفته باشم که اگر امروز سر ناهار من و چهار دوست فیلسوف دیگرم بخواهیم با پنج تا چنگال اسپاگتی بخوریم*، نفری یک چنگال برمی داریم و عین آدم می خوریم و ادا و اصول هم در نمی آوریم و بیخود هم برای خودمان یا دیگران معما طرح نمی کنیم که بعد ها مایه دردسر شود .

هی با شما هستم ها آقای Dijkstra !!که عملا تنها درسی که شما درش نقش نداشتید همانا معارف اسلامی دو بود !!






* Dining Philosophers Problem

==============================================

اصل مطلب :

رئیس به منشی می گوید برای یک هفته سفر خارجی برنامه ریزی کنید.
منشی با همسر خود تماس میگیرد ومی گوید برای یک هفته باید با رئیس اداره به سفر خارجی بروم.
همسر منشی با معشوقه پنهانی خود تماس می گیرد که همسرم برای یک هفته به مسافرت می رود و ما می توانیم یک هفته را در کنار هم باشیم.
منشی با پسر بچه ای که معلم خصوصی اش بود تماس میگیرد و به او می گوید یک هفته کار دارد و نمی تواند برود .
پسر بچه با پدر بزرگ خود تماس می گیرد و می گوید معلم من برای یک هفته گرفتار است و ما می توانیم این هفته را باهم بگذرانیم.
پدر بزرگ و یا همان رئیس اول با منشی اش تماس می گیرد که این هفته را باید با نوه ام بگذرانم و ما نمی توانیم به مسافرت برویم.
منشی به همسرش زنگ می زند که برای رئیسم مشکلی پیش آمده و مسافرت لغو شد .
مرد با معشوقه خود تماس می گیرد و می گوید ما نمی توانیم این هفته با هم باشیم. برنامه مسافرت همسرم به هم خورد .
منشی با پسر بچه تماس می گیرد که این هفته مثل گذشته کلاسمان را ادامه می دهیم.
پسر با پدر بزرگش تماس می گیرد و می گوید معلمم این هفته کلاس را ادامه می دهد و ما نمی توانیم باهم باشیم .
پدربزرگ دوباره با منشی تماس می گیرد که برای سفر برنامه ریزی کنید...



۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

!No Biggie Azizam

اگر مال من بود ، یعنی می گم مال خود خودم ، فقط خودم ، که از داشتن های گاه و بیگاهش این جور لذت رو نمی بردم .

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

تو که ماه بلند آسمونی

در وبگردی شبانه ام ( که بی ربط هم به title پست قبلی نبود ) به وبلاگ یک آدم خوش ذوق برخوردم و به خاطر پیداکردن فرمت دیجیتال آن آهنگ های دوست داشتنی خییلیی ذوق کردم . رفتم توی دنیای بچگی هام ...

پ.ن. آهنگ شماره 4 از همان اولش هم سوگلی من بود D:
پ.ن. آهنگ شماره 17 هم که مخصوص بیدار کردن دوست عزیز است !!( البته ورژن آلیس و بلا !! )
پ.ن. aZ یادته شماره 26 را ؟ که یک روز اتفاقی توی دانشگاه کشف کردیم که هر دومان در بچگی حفظ بودیم و سعی کردیم بخوانیمش ولی بعضی جاهاش یادمان نبود ؟ خودمانیم کلی ذوق کرده بودیم ها !!!
پ.ن. ممنون از خانم شین و آقای الف.
پ.ن. ممنون از مامان و بابا که کودکیهایم را با موسیقی های به یاد ماندنی آمیختند .

ترانه های کوچک برای بیداری

آبش خیلی زیاده / نمی شه رفت پیاده /

عینهو رودخانه جلوی خانه عزیز - مادربزرگ پدرم . رودخانه ای که یادم هست یک روزی – طرف های بیست سال پیش ! - آن قدر آب داشت که سیل شد و نصف خانه عزیز و خیلی خانه های دیگر را خراب کرد . رود خانه ای که آن قدر آب داشت که کنارش مجبور بودی داد بزنی تا صدایت را بشنوند . رودخانه ای که آن قدر به نظرم مرموز و هیجان انگیز و خشن بود که بتوانم چند ساعتی کنارش بنشینم و بهش نگاه کنم . رودخانه ی بازی های طولانی و خوش کنار رودخانه ای . رودخانه ای که چندین سال پیش ، کنارش ، برای اولین بار به یک نفر اعتراف کردم که عاشقش شدم . دیروز دوباره رفته بودم کنار آن به اصطلاح رودخانه . باریکه آبی بود و یک عالمه زباله گوشه و کنارش . عینهو زندگی هامان ، که یک روز چقدر پرآب بودند و الان هر تکه آبمان یک گوشه رفته . یک تکه توی زمین ، یک تکه آسمان بالای سرمان ، یک تکه آسمان آن ور دنیا ، یک تکه هایی اش را هم لابد خودمان قورت دادیم . رودخانه یادم آورد روزهای شلوغ همه دور هم بودن را . همه با هم بودن را . همه با هم خندیدن را . همه با هم بازی کردن را . زود است بگویم همه تمام شدند آن روزها . نه ، هنوز آب باریکه ای مانده . عینهو رودخانه جلوی خانه عزیز .