۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

آبش خیلی زیاده / نمی شه رفت پیاده /

عینهو رودخانه جلوی خانه عزیز - مادربزرگ پدرم . رودخانه ای که یادم هست یک روزی – طرف های بیست سال پیش ! - آن قدر آب داشت که سیل شد و نصف خانه عزیز و خیلی خانه های دیگر را خراب کرد . رود خانه ای که آن قدر آب داشت که کنارش مجبور بودی داد بزنی تا صدایت را بشنوند . رودخانه ای که آن قدر به نظرم مرموز و هیجان انگیز و خشن بود که بتوانم چند ساعتی کنارش بنشینم و بهش نگاه کنم . رودخانه ی بازی های طولانی و خوش کنار رودخانه ای . رودخانه ای که چندین سال پیش ، کنارش ، برای اولین بار به یک نفر اعتراف کردم که عاشقش شدم . دیروز دوباره رفته بودم کنار آن به اصطلاح رودخانه . باریکه آبی بود و یک عالمه زباله گوشه و کنارش . عینهو زندگی هامان ، که یک روز چقدر پرآب بودند و الان هر تکه آبمان یک گوشه رفته . یک تکه توی زمین ، یک تکه آسمان بالای سرمان ، یک تکه آسمان آن ور دنیا ، یک تکه هایی اش را هم لابد خودمان قورت دادیم . رودخانه یادم آورد روزهای شلوغ همه دور هم بودن را . همه با هم بودن را . همه با هم خندیدن را . همه با هم بازی کردن را . زود است بگویم همه تمام شدند آن روزها . نه ، هنوز آب باریکه ای مانده . عینهو رودخانه جلوی خانه عزیز .

هیچ نظری موجود نیست: