۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

اسکینخیرازیسیون مزمن یا ساکن بمان و خیره شو

این یک پستِ شدیدِ عشقی است. بعداً جای خالی را با کلمات مناسب پرخواهم‌کرد با ذکر مثال.






































۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

از این روزهای سیاهپوش

تمام عقده‌های فروخورده و حقارت‌های ته‌نشین شده‌تان، قل‌قل می‌کند و از حلق کثیفتان می‌آید بالا و می‌ریزد توی چشم‌های سفیدتان. زل می‌زنید بهم و هر چه نفرتم را می‌ریزم توی نگاهم هم از رو نمی‌روید. عرش را سیر می‌کنید از اینکه چهار نفر ازتان بترسند. وجود بی وجودتان بسته است به چهار تکه آهن و پلاستیک که بستید به خودتان. ازتان بگیرندشان از موش طاعون زا هم ترسوترید. تف بر شما،‌شرم بر شما و نیز گه به گور شما.

توی راه، راننده تاکسیه این پلیس‌ها و بند و بساطشان را می‌بیند، نچ نچ می‌کند و می‌گوید: ای بابا چرا نمیذارن مردم آسایش داشته باشن. این موسوی هم حالا رأی نیاورده دیگه این کارا چیه می‌کنه. بابا بذار مردم زندگیشونو بکنن. حرصم می‌گیرد. توی دلم می‌زنم تو دهنش. موقع پیاده شدن،‌ پاره پوره ترین اسکناس‌هایم را بهش می‌دهم و نمی‌گویم :‌ مرسی آقا، من اینجا پیاده می‌شم؛ می‌گویم: همینجا نگه دار.

هی! هوی! نمی‌دانم چه خطابتان کنم که هیچ فحشی لایقتان نیست. ( یادمان باشد یک چیزی اختراع کنیم وقتی حوصله داشتیم. ) دور همیشه دور شما نمی‌ماند. یک روز ذلیل می‌شوید و در خفت خودتان می‌غلتید. اگر آن وقت من مرده بودم،‌خنده‌ام را از توی قبرم بشنوید.

مردک کله پوک، به گارد ویژه‌ نگاه می‌کند و سری تکان می‌دهد که: تو این گرما اینهمه پوشیده، آدم دلش می‌سوزه.

فینَل داغیم امغوز. نه خوندم، نه مغزم کار می‌کنه. یعنی همین الان یک اسیلوسکوپ وصل کنن به کله‌ام خط صاف نشون می‌ده به جان خودم. به خانوممون می‌گم نخوندم. بعد هم میگم میشه اگه نمره‌ام خیلی افتضاح شد غیبت رد کنه برام؟ فک کنم قیافه‌ام داد می‌زنه که چقدر داغونم. خانوممون می‌گه سوالا رو به خاطر این شرایط آسون طرح کردم،‌حالا بشین امتحان بده. سر امتحان هی میاد بالاسرم تا جایی که می‌تونه با ادا اوصول اشتباهامو بهم می‌گه. آخرش هم آسونترین سوال های ممکن رو برای امتحان اُغَل ازم می پرسه. بعد هی شما بگید چرا من عاشق دلخسته‌ی خانوممونم.

در آخر یک تعظیم بلند بالا دارم به کسانی که عزیزشان رفته جبهه جنگ و اینها و مفقودالاثر شده است. عجب صبری! حتی نمی‌دانی زنده است یا مرده. لعنتی!

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

بهت

[شب خارجی ولیعصر شمالی]

ماشین‌ها یک بند بوق می‌زنند و اعصاب نداشته‌ام را می‌نوازند. شیشه‌ها را می‌دهیم بالا و از ناچاری رادیو جوان می‌گیریم. سپیده‌ی شجریان ( ایران ای سرای امید/ بر بامت سپیده دمید ... ) را گذاشته است. فحش را می‌کشم به بالا تا پایین همه‌شان. یک مرد سیاهپوش که عکس جوانی لابد پسرش با نوار مشکی را با یک دست گرفته و با دست دیگرش وی می‌دهد می‌آید وسط خیابان. زیر لب می‌گویم ای وای و فوری شیشه را می‌کشم پایین و با همان دستم که از امروز مچ‌بند سیاه هم کنار سبزش دارد برایش یک وی می‌فرستم و بغضم می‌ترکد.

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

یک رادار سبز بهشان وصل است

یادم باشد
تهران شب هایی داشت که توی شلوغی خیابان کسی به زور از کسی راه نمی گرفت؛ کسی جلوی کسی نمی پیچید؛ همه هی قربان هم می رفتند؛ همه داداش هم بودند؛کسی به کسی فحش نمی داد حتی توی ترافیک خرکی. شب هایی داشت که حرص نمی خوردیم، حتی از اینکه پلیس ولیعصر و جردن و شریعتی را با هم ببندد.