۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

بنده به عنوان کسی که همواره طرفدار صداقت خالص (حتی تا سر حد حماقت) بوده‌ام، از همین تریبون اعلام برائت می‌کنم. به طور کلی در زندگانی یک سری حقایقی وجود دارند که بهتره رو نشن. آدم‌ها – کم و بیش - خیلی خود‌خواه‌تر از اون هستن که منافع شخصی‌شون رو فدای احساسات دوست و آشناهاشون بکنن. شما اگر کسی رو پیدا کردی که این‌طوری نبود جدن بذارش رو سرت و حلوا حلوا کن. حالا بعضی‌هاشون یک کم به خودشون زحمت می‌دن دروغ مروغ‌های کوچولوی مصلحتی سر هم می‌کنن که لااقل احساسات طرف جریحه‌دار نشه. مثلن اینکه طرف قرار بوده بیاد خونه‌ی من، حالا یه برنامه‌ی بهتر براش پیش اومده واسه اینکه من ناراحت نشم می‌گه سرم خیلی درد می‌کنه نمیام. خب الان دونستن حقیقت خوبه واسه من؟ دِ نه دِ. منِ قبلی پاشو می‌کرد تو یه کفش که نه نه آدم باید پای کاری که می‌کنه وایسته و جرئت داشته باشه به طرف همه چیزو بگه. می‌گفت وای چرا یارو الکی گفت سرش درد می‌کنه یعنی من ارزش راست گفتن رو نداشتم؟ اما منِ جدید معتقده که نه تنها لازم نیست آدم تمام حقایق رو بدونه، بلکه لازمه یک سری از حقایق رو ندونه.
مثلن من نشستم دارم ماستم رو می‌خورم، می‌فهمم که فلان دوستی که به من یه قولی داده بود، واسه خودش به این نتیجه رسیده که قضیه مشمول مرور زمان شده و حالا گور باباش و به همین راحتی زده زیر قولش؛ و این باعث می‌شه که من ماستم بپره تو گلوم. البته تقصیر خود خرمه، یه ضرب‌المثل نمی‌دونم کجایی می‌گه اگه یک نفر برای بار اول بهت خیانت کرد بیشعوره، اگه برای بار دوم کرد تو بیشعوری. نشون به اون نشون که بنده اصطلاح وات سو اور رو از توی اون ای‌میل ایشون یاد گرفته بودم که گفته بود من دیگه با فلانی تماسی نخواهم داشت وات سو اور، چون تو ناراحت می‌شی. حالا گیرم که اون دفعه خنجر زد این‌دفعه کارد میوه‌خوری، اون دفعه سه سال طول کشید تا نفسم اومد سر جاش این‌دفعه دو هفته، اما به هر حال دلیل نمی‌شه که فیلان. منی که اون‌قدر سیب‌زمینی نیستم که بتونم راحت آدم‌ها و کارهاشون رو بگیرم به آرنجم، نمی‌تونم هم برم بزنم تو دهن یارو که چرا این کارو کردی بلکه‌ هم یک کم دلم خنک شه، پس بهتره یه چیزایی رو ندونم. شمایی هم که اسم خودت رو می‌ذاری دوست، وقتی می‌خوای یه گه زیادی بخوری، کمترین کاری که می‌تونی بکنی اینه که خیلی شیک و مرتب بشینی سر میز با کارد و چنگال گه رو میل کنی. آخرش مهم‌تره: بعدش هم دور دهنت رو با دستمال تمیز کنی، بنا بر احتیاط واجب بعدش مسواک هم بزن.
اه. فاک یو لعنتیا :|

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

هیچ‌وقت تو زندگیم حالم به اندازه‌ی الان بد نبوده. بد که چه عرض کنم، افتضاح. گرچه فکر می‌کنم که همین‌که بعد از چند روز بالاخره اومدم کامپیوترم رو روشن کردم و حتی در این حد که اومدم این چند خط رو تو وبلاگم بنویسم، نشونه‌ی اینه که دارم بهتر  می‌شم. یک کم امیدوارم شدم به خودم.‏تازه اینم خودش نشونه‌ی خوبیه که من بعد از چندین روز بالاخره احساس گرسنگی کردم.
گرچه باز هم فکر می‌کنم که هیچی نمی‌تونم بخورم الان، ولی خود گرسنگی خوبه دیگه نه؟

الان که این توضیح رو می‌نویسم یازده روز از نوشتن بالایی‌ها گذشته : شوک اومدن مدیکال و مقادیری ناراحتی‌های قبلی با خوردن یک قرص بی‌ربط که عوضی تجویز شده بود و ساید افکتش دامن ما رو گرفت به اوج رسید و من از شدت اضطراب و تپش قلب هیچ چاره ای به جز خوردن آرام‌بخش و خوابیدن نداشتم. عوضش بالاخره در عرض همین چند روز  چند کیلو وزن کم کردم و خوشحال شدم  :دی
 حال غریبی داشتم، مگس تو هوا بال می‌زد گریه‌م می گرفت. الان خیلی بهتر شدم.‏