۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

خیر؛ اتوپیا جای دیگری‌ست طبعن.

تصور کنید فاصله‌ی محل کارتان تا خانه –سینه‌خیز- پنج دقیقه باشد.
تصور کنید مسئولیت کاری‌تان چندان سنگین نباشد.
تصور کنید کارتان برایتان سخت نباشد و ازش لذت ببرید.
تصور کنید محل کارتان را دوست داشته باشید و در آنجا راحت باشید.
تصور کنید ملزم نباشید قبل از ساعت 9 توی شرکت باشید یا بعد از ساعت 3-4 بعدازظهر آنجا بمانید.
تصور کنید بتوانید هروقت دلتان خواست بروید و از مخزن کتاب‌ها و مجلات معماری و طراحی و اینهای موجود در کتابخانه‌ی شرکت استفاده کنید و حالش را ببرید.
تصور کنید که برای گرفتن مرخصی دستتان خیلی باز باشد.
تصور کنید حتی مثلن، که امروز یک بسته‌ی مرموز برای رئیستان رسیده باشد و کاشف به عمل آمده باشد که بسته‌ی مربوطه حاوی یک عدد شیشه‌ی تکیلای گلد فرد اعلاء می‌باشد؛ رئیس‌تان گفته باشد بیایید یک شات بزنیم و شما پرسیده باشید که آیا جدی می‌گوید و او گفته باشد وای نات؛ و در نهایت شما گفته باشید که الان نمی‌خورید چون باید بروید سر کارتان و دقت به خرج بدهید (خویشتن‌داری‌ام از خودم) 
حالا تصور کنید که چقدر ماتحت آدم می‌سوزد وقتی مجبور باشد برود جای دیگری را برای کار پیدا کند؛ چون اولندش پول کافی از جای فعلی در نمی‌آورد دومندش شغلی که برای خودش آرزو دارد خیلی از کار فعلی‌اش وسیع‌تر است.

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

آلیس‌اینها دیگر آنجا زندگی نمی‌کنند*



در حالی این پست را می‌نویسم که خیلی دچار رقت (یا غلظت) احساسات شده‌ام. حتی به نظرم می‌آید که مدل نوشتنم هم یک جوری شده. ممکن است بعدن بخوانم و بگویم واه! به چی فکر می‌کرده‌ام ؟! ممکن هم هست نه. وات اِو‌ ِر.

یک. دوشنبه عصر
همان‌طور که سرم را انداخته‌ام پایین و در پیاده‌رو به سمت منزل طی طریق می‌کنم و مواظبم که پایم را روی خط موزاییک‌ها نگذارم، دارم فکر می‌کنم که شاید با وجود اینکه همیشه غبطه می‌خوردم به آنها که دل‌بستگی خاصی ندارند و سیب‌زمینی‌طور هستند و زندگی‌شان توی دو تا چمدان جا می‌شود، گاهی ته دلم به طرز مازوخیستی خوشم می‌آید احساساتم را قلقلک بدهم و تولید نوستالژی کنم. حال بس گرفته‌ای دارم. امشب قرار است بروم "خانه" به مامان این‌ها کمک کنم که آخرین خرده‌ریزها را هم جمع کنیم. فردا روز تلخی است. از وقتی یادم می‌آید، رفتن از این خانه جزء کابوس‌های بسیار آزاردهنده و بسیار تکرارشونده‌ام بوده‌است. یعنی من مثلن مریض بودم و تب داشتم، خواب می دیدم که خانه‌مان را عوض کردیم. با اینکه چند ماه است که دیگر رسمن آنجا زندگی نمی‌کنم، هنوز هم بدجوری عاشقش هستم. چه پوستی انداختم، سر رفتن از آن خانه و سعی کردن به عادت کردن به خانه‌ی جدیدم. باید تا خیلی کهنه نشده بنویسمش؛ حتی شده در حد درفت. چون فکر می‌کنم که بعدها دلم خواهد خواست که بخوانمش.
دو. دوشنبه شب
جای خالی تابلوها و آینه‌ها روی دیوار، با من حرف می‌زنند. توی سرم تمام در و دیوار و پنجره‌های خانه با من حرف می‌زنند. اوضاع یک کم شبیه آن چند سال پیش است که بنایی داشتیم. خیلی روزهای افتضاحی بود. باورم نمی‌شد یک روز بنایی کوفتی تمام بشود. تمام شد و چقدر خانه‌مان خوشگل شد. چقدر دیگر دلم نمی‌خواست از آن خانه جم بخورم. برعکس من،مامان. مصداق "هستم اگر می‌روم" است. خیلی وقت بود دلش می‌خواست از این خانه برویم. من و بابا و برادرم به شدت مخالف بودیم. من که از آن خانه رفتم، جناح اپوزیسیون یک کم ضعیف‌تر شد و یک کم هم کوتاه آمد. تازه من هم رفته بودم در جناح مامان، چون خانه‌ی جدیدشان به خانه‌ی جدید من نزدیک‌تر است. بله من این‌طور آدم خانواده‌دوستی هستم.
سه. سه‌شنبه ساعت نمی‌دانم چند بامداد
اتاقم – اتاق سابقم- پر از کارتن و صندلی و خرت و پرت است. اینجا غم‌انگیزتر از آن است که سعی کنم جایی برای خوابیدن درش پیدا کنم. تختم دیگر سر پا نیست. از هم وارفته و به دیوار تکیه داده. تخت عزیز قدیمی محکم من که بیشتر از بیست‌سال رویش خوابیده‌ام. اصولن تمایل غریبی دارم به جان‌بخشی به اشیا (اسم یک آرایه یا چی چی بود تو ادبیات می‌خوندیم). فکر می‌کنم که این تخت شاهد خصوصی‌ترین صحنه‌های زندگی من بوده. از عذاب شب‌ْخوابیدن‌ها در اولین سری‌های پریود و کشف کارکردهای سکشوال بدنم بگیر تا از خلاص‌شدن از شر ویرجینیتی‌م و گریه و زاری‌ و مونولوگ‌ها و دیالوگ‌های فراوان. روی این تخت زندگی‌ها کرده‌ام. همین چند ماه پیش  که تازه به خانه‌ی خودم اسباب‌ کشیده بودم، تا مدت‌ها حال خرابی داشتم و شب‌ها نمی‌توانستم درست و حسابی بخوابم. هر چند روز یک‌بار گریزی به تخت قدیمی‌ام می‌زدم و دلی از عزای خواب در می‌آوردم.

بدون شماره. بسیار به این فکر می‌کنم که من با این شدت دلبستگی‌ام چطوری می‌خواهم بروم خارجه زندگی کنم. جوابی پیدا نمی‌کنم به جز اینکه :‌فردا بهش فکر می‌کنم؛ یا هر وقت قرار شد برم یک کاریش می‌کنم حالا.

چهار. همان شب
امشب آخرین شبی است که زیر این سقف می‌خوابم و اینجا هنوز "خانه" است. فردا سکانس-آخر-فرندز ِماست.

پنج. سه شنبه طرف‌های ظهر
کارگرها آمده‌اند. هر وقت فرصتی گیر می‌آورم می‌روم پشت پنجره‌ی اتاقم و به درخت‌های بلند زیر پنجره نگاه می‌کنم : آخه کجای تهران از اینجا بهتر است؟ بعد به عنوان کلوژر، می‌روم پایین و زل می‌زنم به کامیون نیمه پر. همان وسایلی که بهشان جان بخشیده بودم آن تو چپیده‌اند. رو تختی بنفشم، بقچه‌ی بزرگی شده.

شش. چهارشنبه
چقدر من همانی که بودم مانده‌ام! آخه چقدر کنسرواتیو دختر؟ اول دبستان را که تمام کردم، به خاطر کار بابا از تهران کوچ کردیم اصفهان. از تمام دوست‌ها و فک و فامیل جدا شده بودیم. نمی‌دانم خودم یادم مانده یا مامان بعدها بهم گفته، که آن اوایل مدام غر می‌زدم که اصفهان زرد است و من خوشم نمی‌آید. در حالی‌که معتقد بودم تهران آبی بوده و من دوستش داشتم. و همین بساط دو سال بعدش تکرار شده. یعنی اصفهان آبی شده و تهران زرد؛ و من نمی‌خواسته‌ام برگردم تهران. من نمی‌دانم چطوری توضیحش بدهم. فقط همین را می‌توانم بگویم که همین الان هم تا دسته حس می‌کنم که خانه‌ی بزرگ و راحت و خوشگل اکباتان با درخت‌ها و چمن‌های پایین پنجره‌هایش به شدت آبی بود، خانه‌ و محله‌ی جدیدشان رنگ ان کفتر است. حتمن اگر من هنوز با آنها زندگی می‌کردم و می‌خواستم از آن خانه بروم این خانه، به فاک عظما می‌رفتم.

هفت. هنوز برای گرفتن شماره‌ی تلفنشان فکر می‌کنم. پس هنوز خانه‌هه "خانه" نشده. اگر شده بود، انگشتم خودش شماره را از حفظ بود.