۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

من نمی دانم "درک " دقیقا کجاست یا چه جور جایی است . ولی به نظرم جای جالبی است . چون می توانم همه چیزهای موذی زندگی ام را حتی برای مدت کوتاهی هم شده بفرستم آنجا و یه کم از شرشان راحت باشم . یا حداقل امیدوار باشم که اگر چیز بدی اتفاق افتاد ، خوب می رود به درک دیگر . و همین خودش کلی است !!!البته خیلی وقت ها هم مجبورم آن چیزهای موذی را به زور راهی درک کنم ، ولی خوب این هم به درک !

پ.ن. یکی می گفت نباید بگی "درک " چون آدم یاد یک در کوچک می افتد . باید بگی " دررک " ( با تشدید بخوانید ) که حست را منتقل کند!! ؛)

بدون شرح

یکی دو روز پیش یکی از استادان محترم به من گفت : " حالا من این سی دی تونو می برم اگه تونستم بازش کنم یک email خالی واستون می فرستم . "

پ.ن. تایپ کردن با ناخن کوتاه چه حالی می ده !!

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

سفسطه های نیمه شبانه ذهن بی خواب من !!

من درک نمی کنم این را :
"لقمان حکیم را گفتند ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان . "
یعنی من فکر می کنم یا لقمان چرت گفته یا راوی ! آخر هر جور حساب می کنم نمی شود :
حالت اول : لقمان از بدو تولد بین بی ادبان بوده و با آنها بزرگ شده . ( تازه اینجا خودش کلی جای بحث دارد . چون با ادبی و بی ادبی دو تا مفهوم نسبی اند و نمی توان به طور قطعی نظر داد که فلانی بی ادب است . شاید در قاموس آنها یک کار بی ادبی حساب نشود ولی از نظر من و شما بی ادبی باشد . ) خوب در این حالت لقمان هم خواه نا خواه از رفتار و حرف زدن آنها الگو برداری می کند و همان بی ادب می شود . پس قاعدتا کسی نمی آید از او بپرسد که ادب را از که آموخته . مگر اینکه قصد مسخره کردن داشته باشد . ( ما در اینجا فرض می کنیم که قاموس لقمان و شخص سؤال کننده یکی است . پس مفهوم بی ادب و باادب در نظر آنها یکسان می باشد . )
حالت دوم : لقمان از بدو تولد بین با ادبان بوده و با آنها بزرگ شده . در این حالت هم دروغ گفته ، چون ادب را از باادبان آموخته . البته اینجا تناقض هم پیش می آید . چون کسی که با ادب باشد اصولا دروغ نمی گوید . ( مگر اینکه در قاموس آنها اینطوری نباشد ... ! )
حالت سوم : لقمان از بدو تولد بین یک سری باادب و یک سری بی ادب به طور مختلط بزرگ شده است . ما از سؤال پرسیده شده می فهمیم که در اینجا لقمان با ادب بوده قاعدتا و طبق ادعای خودش ادب را از بی ادبان آموخته است . یعنی تلویحا ادعا می کند که از باادبان نیاموخته است . ولی در واقع او رفتار بی ادبان را دیده و خوشش نیامده . چرا ؟چون در قسمت ناخودآگاه یا خودآگاه ذهنش از رفتار باادبان بیشتر خوشش آمده بوده ؛ و از آنجایی که آدم بامرامی بوده هر چه را برای خود می پسندیده برای دیگران هم می پسندیده . پس تصمیم گرفته بوده که با ادب بشود . (شاید هم وقتی که خیلی کوچک بوده آدم های با ادب دور و برش همه اش بهش می گفتند که چگونه با ادب باشد . در نتیجه این در لایه های زیرین مغزش نهادینه شده . ) پس ما در اینجا نتیجه می گیریم که در این فرآیند هم باادبان نقش داشتند و هم بی ادبان . بنابراین لقمان ادعای کذب کرده است .
حالت های دیگری هم متصور است ولی توضیح به تفصیل در این مقال نمی گنجد(!) و به علاوه آن حالت های دیگر هم حتما در یکی از سه حالت بالا می گنجند . مثلا شاید لقمان در بدو تولد بین بی ادبان بوده ولی در ده - دوازده سالگی به خاطر شغل پدرش محل زندگی اش را عوض کرده و رفته میان با ادبان . ( این می شود همان حالت اول ) ولی اگر بلافاصله بعد از تولد محل زندگیش را عوض کرده باشد ، می شود حالت دوم .
حالا لقمان با پنهان کردن حقیقت چه هدفی را دنبال می کرده یا راوی چه سودی از دادن اطلاعات غلط می برده ، هنوز بر ما معلوم نیست !!

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

اَه ! چه جهنمی اشتباهه با من ؟!؟

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

.There are two kinds of people in the world: those who finish what they start



با تشکر از Agrandissement
دیده بودم که در بلاگ های دیگر برای فرار از فیلترینگ ، کلمات خاصی را یک جور خاصی می نویسند . مثلا می نویسند : س.ک.س . می خواستم امتحان کنم ببینم اگر معمولی بنویسم فیلتر می شود یا نه ؟ آمدم اینجا یک پست پابلیش کردم که فقط تویش نوشته بودم


سکس

و بعد دیدم که فیلتر نشد و پست را پاک کردیم رفتیم پی کارمان . ( ولی خوب می دانید که اگر چیزی پابلیش کنید و برود توی گوگل ریدر مردم ، و بعد دیلیت کنید ، از آنجا دیلیت نمی شود . )
آمدم دیدم لالا آن پست را share کرده . اول کلی خندیدم ! بعد هم دیدم چقدر پس حرف نانوشته آنجا بوده و دوستمان همه شان را دیده !!!

تصویر استخری در تهران مملو از زن و مرد!


" تو " ، مثل اين بودي كه آدم وسط ظهر داغ تابستان يك گيلاس درشت خوشگل قرمز خنك را بگذارد در دهانش و تا بيايد حالش را ببرد ، يك هو يك كرم زير دندانش قرچ كند و ... !

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

!!!Spreading Wisdom

زندگی کردن هم مثل دوچرخه سواری است . هزاری هم که با چرخهای کمکی برانی ، تا نکنی شان و لااقل یکی دوباری کله پا نشوی ، یاد نمی گیری !
دل است دیگر.می گیرد گاهی.
بدی اش این است که کلی چیز دیگر را هم با خودش می گیراند!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

!Like black's not a color

اولی - همون دختر چشم سیاهه؟[ با نگاه به یکی از دخترهای آن طرف سالن اشاره می کند . ]
دومی - سیاه ؟ [تآمل می کند .] نه . اون یکی . چشم رنگیه . [ به دختر دیگری اشاره می کند . ]

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

درد مشترک

هر چه عکس از آن ور آبی ها به دستمان می رسد ، رنگی و پر از خنده است ؛ مثل اکثر فیلم های آمریکایی فریبنده! خوب عکس های تنهایی و دلتنگی تان را هم برایمان بفرستید . آن سیاه و سفید ها را می گویم . ما هم از خودتانیم . هر چه باشد حداقل یه کم که با هموطنان جدیدتان فرق می کنیم که !

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

قیاس کاملا منطقی

مگر تو چی ات از سیگار کمتر است ؟ نه فکر کنم باید بگم چی ات بیشتر است ؟
[ اصلا کلا مگر تو فرقی با سیگار برای من داشتی ؟ گمان نکنم . بودنتان که ضرر – هر جور ضرری که فکرشو بکنی – و نبودنتان هم مایه اعصاب خوردی ! می بینی ؟ از نظر من فرق چندانی ندارید ! چرا البته تو خیلی بدتر از سیگاری . یه چیز تو مایه های کرکی ! ]
که من با وجود آنهمه علاقه و وابستگی گذاشتمش کنار – کنار کنار - ولی تو را گذاشتم سر طاقچه فراموشی دلم ، هر چند وقت یک بار دگرگون می شوم و می آیم گرد و غبار رویت را پاک می کنم و دوباره نازک می شوم ؟ مگر من چی ام از خودم کمتر است ؟ که فهمیدم سیگار خوب نیست ولی انگار نمی خواهم بفهمم که تو هم خوب نیستی ؟ مگر من چه ام است که اینطور سینوسی ام ؟ می دونی سینوسی بودن خیلی هم خوب نیست ، ولی حداقل این خوبی را دارد که می دونم اگر الان به سه پی دوم رسیدم ، به زودی به دو پی و بعدش هم دوباره به پی دوم می رسم . نمی دانم چند تا سه پی دوم طول می کشد . ولی من به خودم ایمان دارم .
پ . ن . اگر فکر می کنید نان سنس است ، مقادیری بهتان حق می دهم ! ولی به نظر من اشکال ندارد گاهی هم آدم واسه دل خودش هم که شده ، سنس میک نکند !

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

با همان ناباوری کهنه ، دوباره تلخ می شوم ، از فرق سر تا نوک پا . رویم را بر می گردانم تا نبینمتان . اه لعنت به این چشم های پشت سرم !

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

.Just remember... if the world didn't suck, we'd all fall off

!Jallalkhalegh


از راه آب حمام خانه ما که در طبقه سوم یک ساختمان دوازده طبقه بتونی خاکستری است یک گیاه به این ظریفی - و نه سوسک - در آمده . خوب لنگه کفش است و بیابان در این وانفسا دیگر ...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

بی زحمت یک نفر خیر بیاید برای من توضیح بدهد که چه می شود که وقتی در یک جمع پرتکلف نشسته ای و می خواهی آبی ، چایی ، چیزی بخوری و دست برقضا همه یک هو ساکت می شوند ، آدم یک جوری می شود از لحاظ بدنی که هیچی ازگلویش انگار قصد ندارد پایین برود وهمان دو چکه ای هم که به زور قورت می دهی مقادیر معتنابهی صدای ناهنجار تولید می کند و هرچه که می خواستی بخوری زهرمارت می شود؟ و چرا همه همینطورند؟
پ.ن. بعضی ها که شیر کاکائو نخوردند دچار جو کاذب نشوند لطفا .
از لبخندی که از توی عکسش به من می زند چندشم می شود . "دوست عزیز" به شدت به اصل پایداری انرژی معتقد است . ولی من دوست ندارم بین انرژی من و دختر توی عکس بخواهد موازنه برقرار شود . من هنوز هم شبها توی خوابهایم با او دعوا می کنم و گمانم همین است که او می خندد...
پ.ن. خوب آدم ممکن است برای وبلاگ جدیدش هم هیجان زده شود و مثل وقتی که یک لباس نو می خرد و دلش می خواهد هی آن را بپوشد ، دلش بخواهد هی در بلاگ جدیدش بنویسد . چه است مگر؟

در راستای کاهش احساس غربت در بلاگ جدید

امروز که این بلاگ را درست کردم کلی هم یاد بلاگ قدیمی ام افتادم و دلم برایش که دیگر وجود خارجی هم ندارد ، تنگ که نشد ، اصولا چیز خیلی خاصی نشد . ولی یه چیزی شد که باعث شد من بروم سراغ آرشیوم و نوشته هایم را بخوانم و دلم بخواهد که چند تایش را که خیلی برایم نوستالژیک اند اینجا کپی کنم .
====================================================================

بالاخره با اون وروجک کار دادم دست خودم! کاکائو الان بهتر شده. هنوزم دلم براش تنگ می شه خيلی زياد.هنوزم گاهی فکر می کنم که جاش چقدر خاليه. ..دلتنگی هام رو ريختم تو خودم و الان همه چی يه جور ديگه است. ديگه زدم به فاز بی خيالی... به قول وروجک، گفتم گور بابای زندگی . بذار ببينيم چی ميشه. وروجک محشره ، معرکه است ...ولی خدا آخر و عاقبت ما رو به خير کنه .به هرحال گور بابای زندگی! بالاخره ترم اول جهنمی هم تموم شد. بايد يه کامپايلر بنويسم. خيلی وحشتناکه اعصابم رو داغون کرده.دلم می خواد صبا رو ببينم. دلم می خواد همه اون کارهايی که خيلی وقته می خوام بکنم بکنم .ولی وقت نميشه. ...

دوشنبه، 6 بهمن، 1382
(پ.ن. صبا رو هنوز ندیدم . )
====================================================================
یادش به خیر !
وقتی جهان
از ريشه جهنم
و آدم
از عدم
وسعی
از ريشه های يأس می آيد
وقتی که يک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبديل می کند
بايد به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است !
« قيصر امين پور »

شنبه، 19 اردىبهشت، 1383
====================================================================
زنگ ادبیات ...!!!
تو شاهکار خلقتی
نهايتی نهايتی
به بامداد دوستی
من ازطلوع دلپذير خنده های تو
به خلسه هزار شعر عاشقانه می روم
در ابتدای کوچه تفاهم ای پرنده اميد
تو ای نجيب فروغ صبح روشنی
من از سکوت آن صداقت نهان تو
به سکر عارفانه می روم
به قصر مجد دوستی
به خيمهء اميد و آرزو عشق کودکانه می روم
خدای من
من از تلاوت کتاب آسمانی لبت
که حاوی تمام سوره ها و آيه های مهربانی است
من از شنيدن کلام تو
نوشتن سلام تو که نامی است
به عرش ، صوفيانه می روم
تو شاهکار خلقتی
تو واژه ی صميمی محبتی
غنيمتی! غنيمتی
به وقت کوری شبم
من از فروغ پر تلألو نگاه تو
به عمق پر حماسه کتاب شاهنامه می روم
اميد من هوای من تنفسم
تو خود حماسه بديهی صلابتی
چه عزتی
تو جاودانه لذتی
در امتداد عمر بی بهانه ام
مقدس يگانه ام
به لطف کبريايی ات
به صورت خدايی ات
در آن نگاه شيشه ای مهربانی ات
تو ای نسيم
طليعه اميد
به اوج عشق بی کرانه می روم
تو شاهکار خلقتی
تو خالق تمامی صداقتی
حقيقتی
نهايتی
غنيمتی! غنيمتی
« سهراب سپهری »
چهارشنبه، 23 اردىبهشت، 1383

====================================================================
کاش می شد بعضی وقتها هم ديگران حرفهامو بدون اينکه بگم بشنون. بعضی حرفهام اونقدر سنگينن که نمی تونن از جاشون تکون بخورن و از دهنم بيان بيرون، می مونن و سنگينيشونو ميندازن رو من...!
جمعه، 22 خرداد، 1383
====================================================================

امروز شازده کوچولو ۲۰ ساله شد.
يه کم بزرگ شده!نه؟!
سه شنبه، 26 خرداد، 1383
(شازده کوچولو چند روز دیگه 24 سالش میشه...)
====================================================================
-
وروجک برام شکل يه علامت سواله، اين شکلی :‌ ؟
هيچ علامت سوالی تا حالا اينقدر اذيتم نکرده.حتی اونهايی که آخر سوالهای کنکور بود!
جمعه، 29 خرداد، 1383
====================================================================
(:
نوارناکامی ها ادامه دارد، به روی تورينگ ماشين زندگيم!
Copy Righted!! All rights resereved by A.L.K
دوشنبه، 1 تير، 1383
====================================================================

بيا...
نگاه کن!
ببين خطم خوبه؟
من دور تو خط کشيدم
و
روی خودم.
سه شنبه، 20 مرداد، 1383
====================================================================
شادمانی و خوشبختی در يک نت تنها نهفته نيست ، شادمانی آن چيزی است که که در دو نتی که با هم تلاقی می کنند وجود دارد .
بدبختی وقتی است که نت عوضی نواخته می شود ، چون نت شما با نت همسفرتان در هم نمی آميزد .

از کتاب « ديوانه بازی » نوشته « کريستين بوبن »
شنبه، 24 مرداد، 1383
====================================================================
چند وقته اصطکاک تو زندگيم خيلی زياد شده . روحم اکيدا داره ساييده ميشه .
شنبه، 24 مرداد، 1383
====================================================================
تو هم با ما نبودی

خیلی دوستش داشتم. هیچ موجود زنده ای اندازه اون بهم نزدیک نبود. شاهد تمام ناراحتی ها و شادی ها و تنهایی هام بود . هم اتاقی ام بود، برای 7 ، 8 سال ... و امروز وقتی بعد از 3 هفته وارد اتاقم شدم ، دیدم رفته ...
نخل مرداب قشنگم خشک خشک شده بود، وقتی من نبودم ، هیچ کس نبود که بهش آب بده و دوستش داشته باشه.
جمعه، 27 شهريور، 1383
====================================================================

آدمی که زه زه رو دوست داشته باشه و بگه که زه زه اونو ياد خودش می اندازه ،‌چطوری می تونه اينقدر بد باشه؟
خيلی خسته ام ...
شنبه، 28 شهريور، 1383
====================================================================
بعضی وقتها خیلی از خودم بدم میاد. پریشب تولد بابا بود . وقتی داشتم هدیه ای رو که همون روز با عجله براش خریده بودم کادو می کردم یه لحظه خشکم زد! که من برای تولد فلان دوستم از خیلی وقت قبلش به فکر افتاده بودم و حاضر بودم پیاده تمام شهرو بگردم که هدیه ای که تو فکرم بود رو براش پیدا کنم و یک شب تقریبا نخوابیدم که براش یه جعبه درست کنم !!!! و روز تولدش خوشحالش کنم. ولی برای تولد بابام ... که عمرا هیچ دوست و رفیقی به پاش هم نمی رسه ... خدا وکیلی ارزش کدوم دوستم اندازه بابا ( یا مامان ) هست ؟ هیچ کدوم ... حتی بهترینشون . ولی من بعضی وقتها اونقدر احمقانه تو خودم غرق می شم که این چیزا رو نمی بینم .گاهی حالم از خودم به هم می خوره ...
دوشنبه، 30 شهريور، 1383
====================================================================

امروز از کنار يه آقايی رد شدم که داشت به يه خانومه می گفت : زندگی ،‌دو دو تاش هيچ وقت چهار تا نيست !
اول فکر کردم راست می گه ! بعد ديدم نه ... بعضی وقتها هم واقعا چهار تاست!
پنجشنبه، 2 مهر، 1383
====================================================================

درسته که حالم گرفته است . درسته که دلم گرفته . درسته که فاصله ام با اون تا صندلی پشتی ظاهرا کمتر از يه متر و باطنا بيشتر از يه سال نوريه ،‌ ولی برام عجيبه که يه جورايی بی خيالم ، که اونقدر هم برام سخت نبود که امروز بهش بگم باهات نميام ، که احساس می کنم يه جورايی قوی ام . شايد به خاطر حرفهای آقا معلم باشه!
تو هم همينو ميخواستی مگه نه؟ ولی من نمی خواستم . قوی بودنو نمی گم ها.فاصله رو می گم.

دوست دارم وقتی ميای می پرسی داری چی می نويسی ... البته گفتی باز چی داری پشت سر من صفحه ميذاری !! خوب می بينی که !!!

اولين روز - سايت دانشکده
شنبه، 4 مهر، 1383
====================================================================
اگر من خودم هستم چون خودم هستم ،‌ و اگر تو خودت هستی چون خودت هستی ، من خودم هستم و تو خودت هستی. و بر عکس ، اگر من من ام چون تو تويی و اگر تو تويی چون من من ام ،‌ من من نيستم و تو تو نيستی ...!

از نمايشنامه « هنر » نوشته « ياسمينا رضا »
جمعه، 24 مهر، 1383
====================================================================

گاهی وقتها وبلاگ نوشتن به نظرم مسخره مياد ... مثل الان که دوست دارم با تو حرف بزنم ولی نمی تونم و ناخودآگاه ميام طرف اينجا... ولی اون حرفها مال تو ئه ، مال من و تو و من نبايد اينجا بنويسمش .
پشيمون شدم از نوشتن حرفهايی که می خواستم بگم.
نگين که انگاری مجبور بوده اگه حرفی هم نداره بالاخره يه چيزی بنويسه . بالاخره امشب هم يکی از شبهای بيخوابی و تنهاييه ديگه...
جمعه، 6 آذر، 1383
====================================================================

امشب هم ، سهراب نخوندی...
خودش که گفت :
تهی بود و نسيمی .
سياهی بود و ستاره ای .
هستی بود و زمزمه ای .
لب بود و نيايشی .
« من »‌بود و « تو » يی :
نماز و محرابی .
پنجشنبه، 19 آذر، 1383
====================================================================
بعضی راهها تنهايی طولانی ترند. مثل راه دانشگاه تا شهربازی که امروز برای اولين بار تنهايی رفتم...
يكشنبه، 29 آذر، 1383
(پ . ن . و من الان می دانم که بعضی راهها هم تنهایی کوتاهترند )
====================================================================
امروز کلی یاد شب یلدای پارسال و خاطرات قشنگش کردم. چقدر دلم تنگ شده! یلدای امسالم ، زیاد قشنگ نیست. البته همین رو هم دوست دارم . شاید سال دیگه ، همین ها هم نباشند . اینهمه دیدم که " این قافله عمر عجب می گذرد " ولی بازم باورم نمیشه که یک سال به این سرعت گذشت. امروز لحظه به لحظه ی یلدای پارسال رو واسه خودم زنده کردم ( و چقدر تعجب کردم که اون هم یادش بود!!! )
حیفه آدم شب یلداشو حروم کنه !!می خوام تا صبح بیدار بمونم. امسال باید واسه چند نفر فال بگیرم ؟ یه جورایی قاطیم . زیاد نوشتنم نمیاد . ترجیح می دم فکر کنم...

هنوز به همون وضوح یک سال پیش می تونم بشنوم : " تو . . . میای بریم نون شاهدونه ای بخریم؟ "
تولدت مبارک...!

یلداتون مبارک!

دوشنبه، 30 آذر، 1383
(پ . ن . اینو به خاطر اون قسمت نون شاهدونه ای اش دوست داشتم . چون پاک یادم رفته بود و الان هم پاک یادم اومده.جالبه که وضوحش کم نشده !)
====================================================================
وروجک ميگه من مثل Norton Commander شدم.
پنجشنبه، 10 دى، 1383

!Wasteful Kisses

خوب چه کاری است آخر تا همدیگر را می بینیم قبل از سلام بدویم و 2 تا و یا دیگر بدتر 3 تا بوسه تهی نثارهم کنیم ؟ می خواهیم بگوییم طرف برایمان عزیز است ؟ خودمانیم در آن لحظه واقعا فرق می کند که داریم طرف را می بوسیم یا عمه اش را ؟ اگر جدا فرق می کند یک بوسه ، ولی پر ، جواب می دهد . صادقانه تر هم هست . مهربان تر هم . حالا بعضی ها اگر بخواهی باهاشان صداقت به خرج دهی و الکی بوسشان نکنی بهشان بر می خورد نمی دانم چرا !
پ . ن . در موارد ضروری می توان از شارژر لپ تاپ به جای کیسه آب گرم استفاده کرد .

!Getting Less Weird

جریان از این قرار بود که ما داشتیم با وبلاگ دوستمان ور می رفیتم که فونتش را عوض کنیم . بعد دلمان خواست که بقیه تمپلیت ها را هم ببینیم . تو نگو باید اول یک بلاگ درست کنی . این شد که اینطوری شد و ما هم الان اینجاییم و دو ساعته که داریم با بلاگ نوزاد خودمان ور می رویم . خواستیم ادورتایز کنیم اینجا و درآمد زایی کنیم ، دیدیم باید آدرسمان را بدهیم تا پول را برایمان پست کنند . گفتیم باشد . ولی تو نگو که اینجا هم ما را پیچانده اند . . . عراق در لیستش بود و ما نبودیم . عطای در آمد را به لقایش بخشیدیم و آمدیم شروع کنیم پا تو کفش بزرگتر ها کردن را . آخر ما اصولا وبلاگ نویس نیستیم . شاید هم تویمان باشد ولی هنوز نشکفته . این است که داریم خودمان را بازرسی می کنیم ببینیم هستیم یا نه .