۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

Deadlock Situation


مقدمه :

برای اولین بار دارم می بینم که درسهایی که توی دانشگاه خواندم - در این مورد خاص منظور سیستم عامل است - می توانند در زندگی روزمره هم نمود پیدا کنند . ولی این را گفته باشم که اگر امروز سر ناهار من و چهار دوست فیلسوف دیگرم بخواهیم با پنج تا چنگال اسپاگتی بخوریم*، نفری یک چنگال برمی داریم و عین آدم می خوریم و ادا و اصول هم در نمی آوریم و بیخود هم برای خودمان یا دیگران معما طرح نمی کنیم که بعد ها مایه دردسر شود .

هی با شما هستم ها آقای Dijkstra !!که عملا تنها درسی که شما درش نقش نداشتید همانا معارف اسلامی دو بود !!






* Dining Philosophers Problem

==============================================

اصل مطلب :

رئیس به منشی می گوید برای یک هفته سفر خارجی برنامه ریزی کنید.
منشی با همسر خود تماس میگیرد ومی گوید برای یک هفته باید با رئیس اداره به سفر خارجی بروم.
همسر منشی با معشوقه پنهانی خود تماس می گیرد که همسرم برای یک هفته به مسافرت می رود و ما می توانیم یک هفته را در کنار هم باشیم.
منشی با پسر بچه ای که معلم خصوصی اش بود تماس میگیرد و به او می گوید یک هفته کار دارد و نمی تواند برود .
پسر بچه با پدر بزرگ خود تماس می گیرد و می گوید معلم من برای یک هفته گرفتار است و ما می توانیم این هفته را باهم بگذرانیم.
پدر بزرگ و یا همان رئیس اول با منشی اش تماس می گیرد که این هفته را باید با نوه ام بگذرانم و ما نمی توانیم به مسافرت برویم.
منشی به همسرش زنگ می زند که برای رئیسم مشکلی پیش آمده و مسافرت لغو شد .
مرد با معشوقه خود تماس می گیرد و می گوید ما نمی توانیم این هفته با هم باشیم. برنامه مسافرت همسرم به هم خورد .
منشی با پسر بچه تماس می گیرد که این هفته مثل گذشته کلاسمان را ادامه می دهیم.
پسر با پدر بزرگش تماس می گیرد و می گوید معلمم این هفته کلاس را ادامه می دهد و ما نمی توانیم باهم باشیم .
پدربزرگ دوباره با منشی تماس می گیرد که برای سفر برنامه ریزی کنید...



۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

!No Biggie Azizam

اگر مال من بود ، یعنی می گم مال خود خودم ، فقط خودم ، که از داشتن های گاه و بیگاهش این جور لذت رو نمی بردم .

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

تو که ماه بلند آسمونی

در وبگردی شبانه ام ( که بی ربط هم به title پست قبلی نبود ) به وبلاگ یک آدم خوش ذوق برخوردم و به خاطر پیداکردن فرمت دیجیتال آن آهنگ های دوست داشتنی خییلیی ذوق کردم . رفتم توی دنیای بچگی هام ...

پ.ن. آهنگ شماره 4 از همان اولش هم سوگلی من بود D:
پ.ن. آهنگ شماره 17 هم که مخصوص بیدار کردن دوست عزیز است !!( البته ورژن آلیس و بلا !! )
پ.ن. aZ یادته شماره 26 را ؟ که یک روز اتفاقی توی دانشگاه کشف کردیم که هر دومان در بچگی حفظ بودیم و سعی کردیم بخوانیمش ولی بعضی جاهاش یادمان نبود ؟ خودمانیم کلی ذوق کرده بودیم ها !!!
پ.ن. ممنون از خانم شین و آقای الف.
پ.ن. ممنون از مامان و بابا که کودکیهایم را با موسیقی های به یاد ماندنی آمیختند .

ترانه های کوچک برای بیداری

آبش خیلی زیاده / نمی شه رفت پیاده /

عینهو رودخانه جلوی خانه عزیز - مادربزرگ پدرم . رودخانه ای که یادم هست یک روزی – طرف های بیست سال پیش ! - آن قدر آب داشت که سیل شد و نصف خانه عزیز و خیلی خانه های دیگر را خراب کرد . رود خانه ای که آن قدر آب داشت که کنارش مجبور بودی داد بزنی تا صدایت را بشنوند . رودخانه ای که آن قدر به نظرم مرموز و هیجان انگیز و خشن بود که بتوانم چند ساعتی کنارش بنشینم و بهش نگاه کنم . رودخانه ی بازی های طولانی و خوش کنار رودخانه ای . رودخانه ای که چندین سال پیش ، کنارش ، برای اولین بار به یک نفر اعتراف کردم که عاشقش شدم . دیروز دوباره رفته بودم کنار آن به اصطلاح رودخانه . باریکه آبی بود و یک عالمه زباله گوشه و کنارش . عینهو زندگی هامان ، که یک روز چقدر پرآب بودند و الان هر تکه آبمان یک گوشه رفته . یک تکه توی زمین ، یک تکه آسمان بالای سرمان ، یک تکه آسمان آن ور دنیا ، یک تکه هایی اش را هم لابد خودمان قورت دادیم . رودخانه یادم آورد روزهای شلوغ همه دور هم بودن را . همه با هم بودن را . همه با هم خندیدن را . همه با هم بازی کردن را . زود است بگویم همه تمام شدند آن روزها . نه ، هنوز آب باریکه ای مانده . عینهو رودخانه جلوی خانه عزیز .

MBC Persia

They'll cut off your balls = آنها توپهای تو را خواهند برید

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

گوگل اینها رو به یاهو بگو لطفا !

یاهو بیا چند تا emoticon هم بذار واسه وقتی که ما واقعا خیلی جدی یا عصبانی یا ناراحت یا غصه دار یا گریان یا بغض دار هستیم یا یک نفر دیگه ناراحته و ما می خواهیم مثلا بغلش کنیم که آروم بشه ( ولی ترجیح می دیم یک لبخند به پهنای صورتمان نداشته باشیم که قیافه مان عین آدم های ذوق مرگ باشد ) ، یا می خواهیم یک لبخند همدردانه بهش بزنیم و دست و بالمان از طرف مقابل کوتاه است و مجبوریم باهاش چت کنیم ، ولی خدایی قیافه مان اصلا شبیه این emoticon هایی که تو الان گذاشتی نیست که اینقدر گوگولی و بانمک اند و حتی اونی که داره گریه می کنه هم ، انگار داره می خنده ته دلش !!

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

خلاصه اش اینکه...

جدیدا هی خودم را غافلگیر می کنم ؛ و خوب است این . این که بعضی جاهای دنیا* آنطور نیست که اصولا انتظارش می رفت . بعضی جاهایش را یک هو خراب می کنم و از نو می سازم و شاید هم نسازم اصلا .


* خودم

!!Catcher in the Rye Reloaded

اسم کتاب کافه پیانو را این ور و آن ور زیاد شنیده بودم و خوانده بودم . کنجکاو شدم که بخوانمش . چند هفته پیش رفتم دنبالش که تمام کرده بودندش . کنجکاویم بیشتر تحریک شد . چند روز پیش چاپ دومش را خریدم . من نه منتقد ادبی ام و نه سواد و ادعایش را دارم . اینهایی که اینجا می نویسم صرفا نظر شخصی من راجع به این کتاب است .
اول اول کتاب ، اینکه کتاب به هولدن کالفیلد عزیز پیشکش شده ، توجهم را جلب کرد . ولی حتی اگر اسمی از کالفیلد هم برده نمی شد ، توفیری نمی کرد . چون ردپای هولدن کالفیلد در همه جای کتاب بود و همین جذابیت کتاب را برای من خیلی کم کرد . نه اینکه از هولدن کالفیلد خوشم نیاید ، برعکس من عاشق کتاب ناتور دشت و هولدن کالفیلد سلینجر هم هستم . ولی اینکه همه اش احساس می کردم نویسنده دارد به هر دری می زند که بیشتر شبیه سلینجر بنویسد – نمی دانم بگویم سلینجر یا مترجم ، چون اصل کتاب انگلیسی را نخواندم - خیلی به نظرم مسخره می آمد و باعث می شد فقط برای این کتاب را تا ته بخوانم که ببینیم آیا وضعیت بهتر می شود یا نه ؟ البته از حق نگذریم ، به نظرم این آقا ، نویسنده بی استعدادی نیست و از بعضی قسمتهای کتاب خوشم هم آمد .
راوی داستان لحن خاصی دارد . من کتاب ایرانی دیگری با این لحن ندیده ام و نمی دانم که وجود دارد یا نه ، ولی لحن ، دقیقا لحن هولدن است . نمی دانم خواسته نوآوری بکند یا دقیقا برعکس ، اصلا نوآوری که نکند هیچ ، علنا تقلید کند و به تقلیدش هم اعتراف ! بعضی جاها حس می کردم دست و پا می زند که تفاوتش را در عین لحن ساده اش به خورد شما بدهد .با نگاه صادقانه و خاص اش به هر چیز ، و طرز خاص بیان کردنش و مثال های مخصوص به خودش . البته این در نوع خودش بد نیست ، ولی این دقیقا کاری است که سلینجر در 1951 توسط هولدن اش انجام داد و به نظر من کتاب ها و فیلم های موفق ، تمام مزه شان به یک بار بودنشان است . ورژن دوم ، دیگر قضیه را لوث می کند .
مثلا از این قسمتها خوشم نیامد :
"بنای اذیت کردنت را هم نداشت . یعنی مثل بقیه و در حالی که پدرشان زنده است ؛ فکر نمی کرد تو پدرش را کشته ای و باید به هر قیمت ، نیشی کنایه ای بزند و به هر ترتیبی که شده ، این جنایت هولناک تو را جبران کند ."
"طوری که فکر کنم او الهه کینه کشی و کینه توزی باشد که اسمش ؛ به هر دلیل توی اساطیر یونان جا افتاده . شاید چون ایرانی بوده و آن ها فارسی نمی فهمیده اند . یا پیش خودشان گفته اند به چه مناسبت باید یک ایرانی را بین اسطوره های خودمان جا بدهیم . خودمان کم اسطوره داریم که نمی دانیم باهاش چه کار کنیم ؟!"
از بعضی جاهایش هم خوشم آمد . مثلا :
"و از غصه اینکه پولی توی جیبش نیست و مجبور است این وقت شب برود خانه همسایه شان و بیدارش کند که پولی ازش قرض بگیرد ؛ دلم می خواست بمیرم . نه به یک وضع طبیعی . بلکه یک طوری که مایه عبرت دیگران بشود . "
"گفت : حوصله داری ... اگه بخای خیلی قواعدو رعایت کنی ، خوشمزه نمی شه . "
حالا قرار نیست که کل کتاب رو قسمت بندی کنم به بخشهای خوشایند و ناخوشایند و نیمه خوشایند و خنثی و غیره و اینجا بنویسم که !!!! ولی کلا اعتراف می کنم حرصم از دست آقای نویسنده در آمده بود که یک بند تکیه کلام های هولدن - از جمله چیزی و می خواهم بگویم - را دقیقا مانند سلینجر به کار می برد . من از هولدن و طرز فکر و حرف زدن و تکیه کلام هایش خیلی خوشم می آید . ولی جناب کافی من غیر اصیل که از روی دست دیگری ساخته شده ، چنگی به دلم نمی زند . من هیچ اطلاعات خاصی راجع به نویسنده این کتاب ندارم . اینکه آیا کتاب اولش است یا نه ؟ طرف چه کاره هست کلا و اینها . ولی به نظرم اگر ترشی نخورد شاید یک چیزی بشود !!

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

من - اِ! تو چرا همه اش منو ضایع می کنی ؟
دوست عزیز - این ضایع کردن نیست که . این عشق بازی کلامیه !!!

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

آقای خسروی ! خداحافظ آقا .

یک جای فیلم "خواهران غریب" کیومرث پوراحمد ، یک خانم نوازنده ای که آمده در استودیوی آقای خسروی آهنگساز ( خسرو شکیبایی ) یک قطعه بنوازد و ضبط کنند ، در آن اتاقی که صدا را ضبط می کنند خیلی معطل شده بوده و شروع می کند به باد زدن خودش و با لحن اعتراض آمیزی می گوید : " آقای خسروی ! گرمه آقا ! " نمی دانم چرا این جمله در ذهن من ماندگار شده بود . اولش فقط در مورد هوا به آقای خسروی خیالی ام غر می زدم . آقای خسروی گرمه ، آقای خسروی سرده ... بعد طوری شده بود که دوستان و اطرافیانم می دانستند که من یک آقای خسروی دارم که مسئول شنیدن غر های من است . آقای خسروی چقدر ترافیکه . آقای خسروی ، خسته ام آقا ! ای بابا آقای خسروی چرا اینطوری شد ؟ آقای خسروی این چه وضعشه آخه ؟ یک دوست عزیز هم دارم که اسمش هم اتفاقا مثل خود آقای خسروی ، خسرو است و هر وقت می گفتم آقای خسروی ، می گفت جانم خانم دنیوی !

آقای خسروی ام امروز مرد .
.

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

غریبه !
غریبه عزیزم !
داری چمدانت را می بندی و می گویی که می خواهی بروی .
تنها چمدانت را بستی و داری می روی .
معلوم است چیز زیادی برای بردن نداری
و من می فهمم که دیگرهیچ وقت بر نمی گردی .

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

!Judge All You Want

هر کی هر فکری می خواد بکنه ولی من از بین این خیل جوانک هایی که از بابا ننه محترم قهر نموده و آوازه خوان شده اند ، از این Rezaya ( فارسی اش را با چه z ای می نویسند ؟ همان رضا ی خودمان است یعنی ؟ ضمنا ، از همین تریبون ، انواع و اقسام چیزها توی روح اون عرب ها ... !!! ) خوشم می آید !! D: صدایش یک جورهایی پسرانه ی مهربان می آید ما را و در خلوت دخترانه ام یاد دوران دبیرستان ام می افتم ؛ آن وقت ها که تازه داشت پشت لبمان از سبزبودن در می آمد... !!

ساده

اینهایی که وقتی یک جوک برایشان تعریف می کنی ، برمی گردند می گویند : "شنیده بودم" یا مثلا "اینکه خیلی قدیمیه !" ، منظورشان چه می تواند باشد به جز اینکه بخواهند بهت بفهمانند که جوک دانی شان از تو غنی تر و به روز تر است و به تلاشت برای خنداندنشان پوزخندی حواله دهند و بگویند که لازم نیست تو بخواهی خنده ات را با من شریک شوی ، چون من خودم بیشتر از تو خنده دارم پس تو برو کشک ات را بساب چون من کلا از تو باحال ترم ! ؟!
از نظر من ، زدن یک لبخند خشک و خالی ، حتی اگر از ته دل هم نباشد ، خیلی انسان دوستانه تر است . آن قدر ها هم سخت نیست و باور کنید هیچ چیز هم ازتان کم نمی شود و کسی فکر نمی کند که شما خیلی عقب مانده اید که احتمالا این جوک را تا حالا نشنیده بودید ! حداقل اش این است که به کسی که لبخند شما برایش مهم بوده ، لبخنده را زده اید .

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

یک من ناامید


یادم می آید خیلی کوچک که بودم ، در برنامه کودک یک سریالی نشان می داد که ماجراهای یک نفر با آدم آهنی اش بود که با هم دوست بودند و آقاهه هرچه از آدم آهنیه می خواست ،برایش انجام می داد . فکر کنم هم علیرضا خمسه توش بازی می کرد. از آنجا شد که من کشته مرده آدم آهنی ها شدم و جزء معدود دفعاتی بود که از مامان و بابام می خواستم که یک چیزی برایم بخرند . بعد از کلی اصرار و التماس من و اما و اگر و شرط و شروط مامان اینها ، بالاخره یک روز ما رفتیم بازار که یک آدم آهنی برای من بخریم . هر چه بیشتر اسباب بازی فروشی ها را می گشتیم من ناامید تر و ناراحت تر می شدم . کلا دو سه جور آدم آهنی بیشتر نداشتند و هیچ کدام هم آن طور که من تصور کرده بودم نبودند . نه هم قد من بودند ، نه حرف می زدند و نه حرف مرا می فهمیدند . خلاصه با اینکه آن چیزی نبود که می خواستم ، چون هر چه نباشد بالاخره آدم آهنی بود که من هم عاشقش بودم ، یکی خریدیم که اندازه یک عروسک معمولی بود و توی شکمش چند تا عکس نشان می داد و از توی پیشانی اش می توانست چهار تا فشنگ شلیک کند . ولی آن آدم آهنی که در ذهنم ساخته بودم ، یادم نرفت .
القصه ، این کلا شده حکایت زندگی ما ( ما بیشتر یعنی من ) ! از یک چیز یک تصوراتی برای خودمان درست می کنیم که وقتی با عمق قضیه رو به رو می شویم می بینیم که چقدر با تصوراتمان فرق داشته و هی ضد حال است که می خوریم . عاشق می شویم ، فکر می کنیم طرف خداست . خدایمان که به تلنگری فرو ریخت ، حالا خر بیار و دل درب و داغان ما را بار کن . یا مثلا فکر می کنیم دانشگاه عجب جای باکلاس و بزرگانه ای باید باشد . می رویم می بینیم که همان دبیرستان بود فقط در اشل بزرگتر !! یا مثلا فکر می کنیم ازدواج چیز فوق العاده هیجان انگیزی باید باشد . یا راجع به کار کردن و هزار و یک چیز دیگر هم هزار و یک جور تصور دیگر داریم برای خودمان . ولی نیستند آن چیزی که ما تصور می کردیم ... و حالا هم ، گل سر سبدش که مهاجرت است . یک عالمه تصویر رنگ وارنگ توی ذهنمان هست . بعید نیست این هم تو زرد از آب در آید !!!!
شاعر محترم می فرمایند :
...So no one told you life was gonna be this way

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

!Chosh

شنیدید میگن خر وامونده منتظر چُشه ؟ اینه که پیشنهاد می کنم شما کلا چُش رو بگید ، آمدیم وخره ، وامانده بود و گرفت که خوب خوش به حالتان . اگر هم نگرفت ، تیری در تاریکی بوده و رفته دیگر . بعدا پشیمان نمی شوید از اینکه نگفتید چُش و نمی گویید کاش می گفتید و شاید حرکت مورد نظرتان اتفاق می افتاد .

پ.ن. خره دیگه ، یه هو دیدی پرید !! (;
ور حیوانی ام که دست به کار شود ، مگر دیگر زبان آدم سرش می شود ؟!

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

?Remember This

فقط من ، فقط من

مری عزیزم فقط مرا دوست دارد
( او موریس را هم دوست دارد )
نه دوست ندارد ، او فقط مرا دوست دارد
( او لویس را هم دوست دارد )
نه دوست ندارد ، او فقط مرا دوست دارد
(او درختان دشت را هم دوست دارد )
نه دوست ندارد ، او فقط مرا دوست دارد
( بیچاره ، چرا نمی توانی بفهمی که او می تواند هم تو را دوست داشته باشد و هم دیگران را )

"شل سیلور استاین"

صادقانه - بی رو در واسی

انگشتانم هنوز سر به راه اند . دستهایم را دوست دارم !


پ.ن. اوهوی ! با تو ام ! تویی که دیگه نمی دونم چی صدات کنم . تو که همه اش می گفتی چرا گذاشتی اش کنار. می دونی من دیروز ناخنهای دست چپم را کوتاه کردم . این دفعه جدی جدی . بعد از چند سال ... ؟


پ.ن. Ain't it a little pathetic که من توی بلاگم با تو حرف بزنم ؟!؟

۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

چرا آخر ؟! مگر پایین صفحه را ازتان گرفته اند ؟ یک عدد کوچک می گذارید کنار یک کلمه که یعنی " توضیح دارد " و خوب ما هم دلمان می خواهد که توضیحش را هم بخوانیم . ولی توضیحش آخر کتاب یا آخر فصل مربوطه است . ما هم مجبوریم انگشت مبارک را لای صفحه مربوطه نگه داریم و هی از این صفحه بپریم به آن صفحه و دنبال شماره مربوطه بگردیم . نه که بگویم خسته می شویم یا انگشتمان درد می گیرد یا چوب الف مان مستهلک می شود ، نه ! کتاب خواندنمان مقادیری به هم می خورد و ما خوش نداریم کتاب خواندنمان به هم بخورد !!!!
خوب چرا ؟! مگر پایین صفحه را ازتان گرفته اند ؟

پ.ن. چقدر گفتم مربوطه !!!

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

(Mostly Metaphorical (2

چه فرقی می کنه background ات چی باشه وقتی desktop ات اینقدر شلوغ پلوغه ؟!

(Mostly Metaphorical (1

کیفش این است که تو invisible باشی و طرف مربوطه خودش بیاید بگوید : ?hasti

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

گیرم هم که تلخ باشد . نه می نوشم اش نه میل اش می کنم . شکر هم نمی زنم . زهر مارش می کنم .

۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

فرقی نمی کنه قدرشو دونسته باشی یا نه . فرقی نمی کنه به اندازه کافی دوستش داشته بودی یا نه . فرقی نمی کنه اونقدر که می تونستی یا می خواستی باهاش بودی یا نه . به هر حال وقتی بره ، وقتی دیگه نتونی ببینیش ، نتونی باهاش حرف بزنی ، وقتی دیگه نباشه ، کم میاریش . گاهی یه کم ، گاهی خیلی...
من یک بابایی را می شناسم که اسمش جروم است یا یک همچین چیز هایی . من شنیده ام که جی دی هم صدایش می کنند چون فکر کنم اسم وسطش دیوید است . این جی دی نویسنده است . یعنی منظورم این است که کتاب و این جور چیزها می نویسد . بگی نگی آدم باحالی است . یعنی می گم که یک طورهایی ازش خوشم می آید . نمی خواهم بگویم که اگر نباشد می میرم یا مریضی چیزی می شم . ولی کلا از آن جورآدم هایی است که می شود باهاش حرف زد . یعنی منظورم اینه که فکر نمی کنم حوصله آدم را چندان سر ببره . البته راستش را بخواهید من تا حالا این جی دی را ندیدم . ولی بدم نمیاد یک بار یک نوشیدنی و چند تاسیگار مهمونش کنم . پسر یعنی می گم جدا بدم نمیاد ها . من و جی دی از یک نظر به هم شبیهیم و اون هم اینه که جفتمون عاشق هولدن کالفیلد یم . پسر این کالفیلد معرکه است . منظورم اینه که از آن جور آدم ها نیست که توی هر خراب شده ای پیدا بشه . جدی می گم .

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

خریدن کتاب " هنوز در سفرم " - این دفعه برای خودم - بعد از آن همه وقت ، که می خواستم داشته باشمش ولی نمی رفتم طرفش ، اصلا درد نداشت . فکر کنم overestimate ات کرده بودم .

یک روزی همین نزدیکی ها می خوام بخونمش و دردم نیاد .

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

بعضی دوستیها ظرفیت بیشتر شدن رو ندارن . مثل غذایی که بیش از حد توش نمک بریزی . دیگه هیچ کاریش هم نمیشه کرد . حتی نمی شه بریزی اش دور و از اول بپزی .
پ.ن. مثل دوستی من و تو .

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

سؤال بی جواب من

" که چی ؟!" عبارت جادویی من است. کمکم می کند بخشهای ناخوشایند زندگی خودم و دیگران را برای خودم دست بیندازم . کمکم می کند که راحت تر از خیلی چیز ها بگذرم . راحت تر از خودم بگذرم . " که چی ؟!" گاهی آغاز نا امیدی هایم هم هست . می تواند چیزها را پیچیده تر هم بکند . می تواند عین آب خوردن چیزها را برایم بی ارزش جلوه دهد . "که چی ؟!" در چشم به هم زدنی همه چیزرا می برد زیر سوال ، خوشم می آید ازش . گاهی دلداریم است . "که چی ؟!" گاهی بی حوصلگی ام برای زندگی را با شدت می کوبد توی صورتم . (و باور کنید چندان خوشایند نیست !! ) من می دانم که در زندگی یک کارهایی هست که نمی توانم بکنم . واقعیتی است دیگر . به تلقین و"راز" و این حرفها هم ربطی ندارد . آن را هم با "که چی؟!" قابل تحمل تر می کنم . "که چی؟!" گاهی آرامم می کند و گاهی ناآرام . راستش بعضی وقتها آدم را دچار تناقض می کند. گاهی هم کمکم می کند دنیایم را بزرگتر کنم . "که چی؟!" بعضی وقتها ور بدش به ور خوبش می چربد و من هم که پتانسیلش را داشته باشم ، بار منفی سنگینش را می اندازد رویم ومن را می فرستد به قعر سه پی دوم ام . آن وقت است که دچار رزونانس حاد " که چی ؟!" می شوم و سه پی دومم می شود یک چیز تو مایه های باتلاق ! و همه چیز به نظرم بی معنی می شود و باور کنید این هم اصلا خوشایند نیست !! و بعد دست و پا می زنم و ناز همه چیز را می کشم تا آنقدر هم بی معنی به نظر نیایند . مثلا خود همین وبلاگ نویسی . صبح کلا به نظرم بی معنی می آمد . ولی الان می خواهم بیایم و این را پابلیش کنم . البته هنوز هم به نظرم خیلی با معنی و جالب و اینها نیست ولی همینکه در این حد حوصله کنم ، همین چیزهای کوچک هم ، نشانه حرکت به سوی دو پی است .