یادم می آید خیلی کوچک که بودم ، در برنامه کودک یک سریالی نشان می داد که ماجراهای یک نفر با آدم آهنی اش بود که با هم دوست بودند و آقاهه هرچه از آدم آهنیه می خواست ،برایش انجام می داد . فکر کنم هم علیرضا خمسه توش بازی می کرد. از آنجا شد که من کشته مرده آدم آهنی ها شدم و جزء معدود دفعاتی بود که از مامان و بابام می خواستم که یک چیزی برایم بخرند . بعد از کلی اصرار و التماس من و اما و اگر و شرط و شروط مامان اینها ، بالاخره یک روز ما رفتیم بازار که یک آدم آهنی برای من بخریم . هر چه بیشتر اسباب بازی فروشی ها را می گشتیم من ناامید تر و ناراحت تر می شدم . کلا دو سه جور آدم آهنی بیشتر نداشتند و هیچ کدام هم آن طور که من تصور کرده بودم نبودند . نه هم قد من بودند ، نه حرف می زدند و نه حرف مرا می فهمیدند . خلاصه با اینکه آن چیزی نبود که می خواستم ، چون هر چه نباشد بالاخره آدم آهنی بود که من هم عاشقش بودم ، یکی خریدیم که اندازه یک عروسک معمولی بود و توی شکمش چند تا عکس نشان می داد و از توی پیشانی اش می توانست چهار تا فشنگ شلیک کند . ولی آن آدم آهنی که در ذهنم ساخته بودم ، یادم نرفت .
القصه ، این کلا شده حکایت زندگی ما ( ما بیشتر یعنی من ) ! از یک چیز یک تصوراتی برای خودمان درست می کنیم که وقتی با عمق قضیه رو به رو می شویم می بینیم که چقدر با تصوراتمان فرق داشته و هی ضد حال است که می خوریم . عاشق می شویم ، فکر می کنیم طرف خداست . خدایمان که به تلنگری فرو ریخت ، حالا خر بیار و دل درب و داغان ما را بار کن . یا مثلا فکر می کنیم دانشگاه عجب جای باکلاس و بزرگانه ای باید باشد . می رویم می بینیم که همان دبیرستان بود فقط در اشل بزرگتر !! یا مثلا فکر می کنیم ازدواج چیز فوق العاده هیجان انگیزی باید باشد . یا راجع به کار کردن و هزار و یک چیز دیگر هم هزار و یک جور تصور دیگر داریم برای خودمان . ولی نیستند آن چیزی که ما تصور می کردیم ... و حالا هم ، گل سر سبدش که مهاجرت است . یک عالمه تصویر رنگ وارنگ توی ذهنمان هست . بعید نیست این هم تو زرد از آب در آید !!!!
شاعر محترم می فرمایند :
...So no one told you life was gonna be this way
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر