۱۴۰۱ فروردین ۲۰, شنبه

 حالا که بعد از این‌همه وقت ابرهای تیره از جلوی چشمام و توی کله‌م رفتن کنار، دارم می‌بینم که چطوری شوک مهاجرت کن‌فیکونم کرد و همراه با بقیه چیزهای تلنبارشده از قبل باعث شدند که زمستون ۲۰۱۵ عقلم رو از دست بدم و تا چندین سال بعدش هم به دستش نیارم. بیشتر منظورم به اون ماجرای عجیب و مزخرف و دیوانه‌وار مربوط به ر. هست.

من قشنگ حس می‌کنم که مثل یه ساختمون قدیمی فروریختم و پدرم هم دراومد تا باز آجر رو آجر گذاشتم، که الان یه ساختمون نوسازم با پی‌ای خیلی محکمتر از قبل. حالا جملات کلیشه‌ای دارم میگم درسته، ولی جور دیگه‌ای الان به ذهنم نمیرسه توصیف کنم. میخوام دوباره وبلاگ بنویسم (گوش شیطون کر) خیلی چیزها الان تو ذهنم هست که باید ثبتشون کنم چون بعدن به دردم میخورن قاعدتن. بعدن که یادم رفته و لازمه یادم بیاد. 

۱۳۹۸ بهمن ۲۴, پنجشنبه

مادرم مهارت عجیبی در خوردن تخمه بدون دخالت دست دارد. این تبحر را از دوران دبیرستانش پیداکرده. چون از همان موقع عاشق تخمه بوده و دلش می‌خواسته سر کلاس تخمه بخورد ولی نباید جلوی معلم‌ها تابلو می‌شده. یک عدد تخمه‌ژاپنی (جابونی؟) یا تخمه‌محبوبی، که همان‌طور که مستحضرید این‌ها از تیره تخمگان سخت‌پوستند، می‌اندازد توی دهنش و با دندان‌های آسیا و زبانش شعبده‌بازی می‌کند و بعد همان‌طور که دارد مغز تخمه را قورت می‌دهد، دو عدد پوست شکافته‌شده‌ی درسته بدون لب‌پریدگی از لای لب‌هایش می‌دهد بیرون. دست کنار دهان آماده‌است تا محموله تخمه‌ جدید را تحویل‌دهد و ضایعات قبلی را دریافت‌کند.
برای من، تصویر آرامش این شکلی است: مامانم که نشسته روی زمین و به مبلی دیواری جایی تکیه‌داده و پاهایش را درازکرده، یک کتاب گذاشته روی پاهایش و تخمه‌خوران می‌خواندش. هر چند ثانیه یک‌بار صدای خفیف شکستن تخمه هم می‌آید: پلق. (چرا خفیف؟ چون در دهان بسته می‌شکنند. نه مثل تخمه‌آفتابگردان با دندان‌های جلو و چلق چولوق)  چایی دارد دم می‌کشد و من هر از گاهی مامانم را نگاه‌می‌کنم و نگران هیچی نیستم.
آخرین باری که این تصویر را دیدم یادم نمی‌آید. خیلی سال پیش بود.

پ.ن ساعت ۱ نیمه‌شب است و خوابم نمی‌برد.  ‌ 

۱۳۹۸ مرداد ۸, سه‌شنبه

دفترچه‌ی جلدسورمه‌ای


قضیه مال دیروز و پریروز و دو ماه پیش و سه سال قبل نیست. همه‌چی از اون روز صبح شروع‌شد. یکی از روزهای شهریور یازده سال پیش، آفتاب‌نزده پاشدم رفتم در سفارت خدابیامرز کانادا تو یکی از خیابون‌های فرعی عباس‌آباد، اگه اشتباه‌نکنم خیابون سرافراز. چیز زیادی یادم نمیاد. البته چیز خاصی هم نبود که یادم بمونه به‌جز اینکه پونصددلار کانادا رو نقدی از زیر شیشه‌ی باجه هل‌دادم سمت کارمند سفارت. دلار کانادا اون‌وقتها هشتصد نهصد تومن بود، و نقد هم می‌گرفتند و مکافات مانی‌ترنسفر و کردیت‌کارد و اینا نداشتم. گرچه بعدها خیلی هم داشتم.
یک‌سال بعدش از سفارت زنگ‌زدند که تشریف‌‌تون رو بیارید کارتون داریم. کارشون این بود که یه چک بدن دستم به مبلغ پونصددلار و بگن شرمنده ما شما رو نمی‌خوایم. یادم هست که هنوز تحریم و کثافت‌کاری به شکل الان نبود، و من اون چک صادره از کانادا رو بردم بانک سامان خوابوندم به حسابم! جل‌الخالق. یک‌ سال طول کشید تا یه راه دیگه پیداکنم. یعنی این‌ها که در رو بستن، من بعد از گذراندن دوره یآس و سرخوردگی و مدت طولانی دور خودم چرخیدن، یه راه دیگه از پنجره پیداکردم. دیگه حالا خیلی نمی‌خوام طول و تفصیل بدم. مگه یه پست وبلاگ چقدر جا داره؟ مگه می‌شه همه‌ی اون ده سالی رو که منتظر این بودم بنویسم؟
یادم نیست کدوم ترم و کدوم کلاس و کدوم معلم فرانسه بود که ازمون پرسید چرا فرانسه می‌خونید. فقط لحن و صدای خودم یادمه که گفتم:
Je veux obtenir mon passeport Canadien.
پروسه مهاجرت از اونی که انتظار داشتم خیلی طولانی‌تر شد. دیگه انگیزه‌مو از دست داده‌بودم. ولی سر تصمیمم برای رفتن موندم. سر تصمیمم برای گرفتن پاسپورت موندم. من برای گرفتن این چهارتا کاغذ چیتان‌فیتان، که جلدشون زرشکی نباشه و دیگه دلم نخواد که تو همه‌ی فرودگاه‌ها قایمش کنم، خون دل خوردم و به گا رفتم.
چند سال پیش، یک بار هلند و یک بار بلژیک تقاضای ویزای توریستی‌م رو ریجکت کردن. خیلی توهین‌آمیز بود برام. اون موقع با خودم گفتم وایسین نکبتها حالا وقتی پاسپورت کانادایی‌مو گرفتم دیگه منت‌تونم نمی‌کشم، سر راه برگشتنم به ایران یه تک‌پا میام دو تا تف می‌ندازم تو هلند و بلژیک. حالا الان که برنامه‌ی سفر ندارم ولی اگه رفتم حتمن تفه رو می‌ندازم. برنامه‌ی برگشتن به ایران هم که ... ای بابا دست رو دلم نذار.
گذاشتمش کنار دستم. هر چند وقت یه‌بار دست می‌کشم به جلدش. هنوز باورم نشده که دارمش.  عقده‌ای شده‌بودم اصلن. من دهنم صاف شده واسه این چس مثقال دفترچه جلد سورمه‌ای.

پ.ن. دلم تنگ شده‌بود برای نوشتن. هنوز هم خیلی بهم حال می‌ده. ولی خیلی وقته که وبلاگ نمی‌نویسم. چون هرچی که دلم بخواد بنویسم، گفتنی نیست. حتی به شما دوست عزیز.


۱۳۹۷ خرداد ۶, یکشنبه

سبیل بابای آدم چطوری می‌چرخه؟

امروز برای اولین بار در زندگیم توی شهر دوچرخه‌سواری کردم. شاید چون اولین بارم بود به‌نظرم اومد که عجب لذت نابیه! شاید چون تمام زندگیمون از این کار ساده محروم بودیم؛ چون زن بودیم، و البته هستیم هنوز. اینکه مسیرم خیلی قشنگ و پر از دار و درخت و گل و سنبل و خونه‌های قشنگ بود هم در کیفیت ماجرا بی‌تأثیر نبود؛ و البته اینکه توی این شهر دوچرخه‌سوارها خیلی مهمند و راننده‌های ماشین‌ باید بذارنشون رو تخم چشماشون و خیلی هواشونو داشته‌باشن. یک قسمتی که خیلی بهم حال داد، جایی بود که رسیدم پشت چراغ‌قرمز و از سمت‌راست‌ترین جای خیابون از چند تا ماشین زدم جلو، تا جایی که دیگه راه نداشتم برم. فکر کنم چهار پنج تا ماشین جلو افتادم، و احساس کردم که اوه خدای من چقدر برد کردم! اون‌موقع بود که حال موتورسوارهای ایران رو فهمیدم که هی از اون لا لو ها خودشونو می‌چپونن و جلو می‌زنن، و با این حساب لابد برنده‌ی واقعی اونان.
نتیجه چی می‌گیریم؟ اینکه خاک بر سرم که تو این‌همه مدت تا حالا اینجا نرفته‌بودم دوچرخه‌سواری و یکی دیگه هم اینکه لعنت به باعث و بانی همه‌ی محرومیت‌های احمقانه‌مون، و اونایی که باعث‌ شدن من امروز هی یاد مامانم بیفتم و بگم کاش اینجا بود و با هم دوچرخه‌سواری می‌کردیم.

۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

پ...پ...پ...اون وقتا اسمشم رو زبونم به سختی می‌چرخید

دیشب بی‌خوابی زده‌بود به سرم و مغزم شروع کرد از هر دری سخنی. یاد اولین پریودهای زندگی‌م افتاده بودم. این اولین که می‌گویم منظورم مثلن چهار پنج تا نیست. من چندین سال طول کشید تا با قضیه کنار آمدم. در دوران بلوغ و نوجوانی اگر نگویم بزرگترین، یکی از بزرگترین دغدغه‌های ذهنیم همین پریود خاک‌برسر بود. احساس بدبختی مفرط می‌کردم. نه فقط خودم که به فکر بدبختی بقیه زن‌ها هم بودم. مثلن یک فیلمی می‌دیدم که بازیگر زن وسط کوه و بیابان بازی کرده‌بود، تنها چیزی که بهش فکر می‌کردم این بود که این اگر پریود بشود چی کار می‌کند، وسط ناکجاآباد و با حضور آن‌همه عوامل سرصحنه. شنیده بودم که تاریخ عروسی را اصولن خانواده‌ی دختر تعیین می‌کنند و فکر می‌کردم برای این‌ است که دختره پریود نباشد و عروسی‌اش کوفتش بشود. ولی این لازمه‌ش این بود که پریود عروس‌خانم منظم باشد که برای من پدیده‌ی ناشناخته‌ای بود و چون من باید روزهای متمادی منتظر حمله‌ی زامبی‌ها می‌ماندم که آیا بشود آیا نشود. یا مثلن خواننده‌های زن که کنسرت می‌گذاشتند، اگر پریود بودند چطور می‌شد؟ لیلا فروهر چطوری می‌توانست بخواند یا برقصد وقتی پریود است؟ چطوری تنظیم می‌کردند که سر کنسرتشان پریود نباشند؟ (البته بعدها فهمیدم که می‌شود تنظیم کرد و آن‌قدر خوشحال شدم که نگو) بس‌که خودم فلج می‌شدم وقت پریود. همه‌چیز متوقف می‌شد تا این بلای آسمانی از سر من بگذرد. وقت‌هایی که پریود بودم زمان کندتر از همیشه می‌گذشت و من مفلوک‌ترین آدم روی زمین بودم. شب‌ها خوابیدن را دیگر نگویم که عذاب الیم بود.
بزرگترین چالش توی مدرسه این بود که چطوری نوار بهداشتی را از کیفم دربیاورم که کسی نبیند. انگار من مجرمم و این هم آلت جرمم است. توی مدرسه باب نبود که کیفمان را با خودمان این‌ور آن‌ور ببریم. اگر با کیف می‌رفتم دستشویی که رسوا می‌شدم. نمی‌دانم چی توی مغزم بود که این‌قدر خودم را معذب می‌کردم و فکر می‌کردم هیچ‌کس نباید بفهمد. اگر کسی می‌فهمید عصبانی می‌شدم و فکر می‌کردم به حریمِ به‌شدت خصوصی‌ام تجاوز شده.  زشت بود و مایه‌ی سرافکندگی. شاید توی مغز بقیه هم بود چون من هم از پریودبودن همکلاسی‌هام خبردار نمی‌شدم. یک وقت‌هایی می‌نشستم با خودم فکر می‌کردم که این چه بلای لعنتی‌ای است که سر زن‌ها می‌آید، و کاشکی لااقل از یک جای دیگرشان مثلن دماغ یا زیربغلشان خون می‌آمد نه از «آنجا»، که یک منطقه‌ی بسیار خصوصی است و باید همیشه و از همه پنهان باشد (آن‌وقت‌ها از ماجرای سکس چیزی نمی‌دانستم). چقدر نذر و نیاز و آرزو و خیال‌بافی کردم که معجزه‌ای بشود و من تغییر جنیست بدهم.
از مامانم یاد گرفته بودم که نوار بهداشتی استفاده‌شده را لای روزنامه بپیچم و توی سطل آشغال بندازم. حالا چه بساطی داشتیم سر اینکه از توی توالت کسی خدای نکرده صدای خش‌خش روزنامه را نشنود. سیفون را می‌کشیدم و فی‌الفور دست‌به‌کار پیچیدن می‌شدم. ولی باز هم بعدش احساس می‌کردم که از توالت که بیایم بیرون، آنهایی که آنجا بودند هو م می‌کنند و با انگشت نشانم می‌دهند و در گوش هم می‌گویند این دختره پریوده.
آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم دیگر تا آخر عمرم (یائسگی برایم آخر عمر حساب می‌شد) این بلا گریبان‌گیرم است و وقتی فهمیدم زن حامله پریود نمی‌شود، برای رسیدن آن نه ماه طلایی روزشماری می‌کردم. تازه من جزء آن خوش‌شانس‌هایی بودم که درد هم نداشتم ولی باز چه مسافرت‌هایی که زهرمارم نشد. نوار بهداشتی مصیبت عظما بود. راه‌رفتن، نشستن، خوابیدن و به‌طور کلی حرکت‌کردن باهاش کار نکبتی بود. ضریب خطایش هم بالا بود و ممکن بود لباس آدم هم خونی بشود. آن روزها اگر می‌دانستم و می‌توانستم از تامپون استفاده کنم، قطعن زندگی‌ام زیباتر می‌شد. یا اگر یکی، مادری خواهری کسی، بهم اطمینان خاطر می‌داد که پریودشدن آخر دنیا نیست و این‌قدر بهش فکر نکنم و غصه نخورم، و اینکه یک روزی میاد که دیگه بهش فکر هم نمی‌کنم و نمی‌فهمم کی پریود شدم و کی تمام شد.


۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

کاسیو بیا جلو

یک ساعتی دارم که عمرش -به نسبت سن خودم- می‌شود گفت که دراز است. به دلایلی که زیاد برایم روشن نیست این ساعت خیلی برایم عزیز بود، یا هست. نمی‌دانم حالا که دیگر درست کار نمی‌کند باید از فعل مضارع استفاده کنم یا ماضی. نه همان مضارع بهتر است چون با وجود داغانی‌اش هنوز دوستش دارم. چرا این‌قدر دوستش دارم؟ احتمالن چون هم خوشگل بود (البته به نظر خودم. تا جایی که یادم است مامانم همیشه می‌گفت این آشغال چیه) هم پرکتیکال و هم در بسیاری از لحظات سرنوشت‌ساز و حیاتی زندگیم باهام بود. در تمام این پانزده شانزده‌سالی که از عمر ساعته می‌گذرد، ساعت‌های دیگری آمدند و بعضن هم رفتند ولی این سر جای خودش وایستاده بود. یادم نمی‌آید چند دفعه بندش را عوض کردم از بس زیاد بود. حتی یک‌بار هم بعد از جست‌وجوی زیاد موفق شدم یک بند شبیه بند اوریجینال خودش پیدا کنم که البته آن هم بالاخره پکید. هروقت می‌رفتم بندش را عوض کنم نگاه تحقیرآمیز ساعت‌فروشه را حس می‌کردم، ولی برایم مهم نبود که یک نفهم چه فکری درباره‌ی من و ساعتم می‌کند.
 دفعه‌ی اولی که رفتم ایران از توی کارتن مارتن‌ها پیداش کردم و با خودم آوردمش، در حالی که خوابیده بود و بندش هم دیگر عملن قابل‌استفاده نبود. این‌جا ساعت‌سازی به‌دل و ارزان پیدا نکردم که نونوارش کنم. سفر دوم با خودم بردمش ایران و توی همان شلوغی‌های قبل از عید از بازار تجریش مرغوب‌ترین و قشنگ‌ترین بند و گران‌ترین باتری مغازه‌ی ساعت‌فروشی را برایش گرفتم. آمدم خانه و دیدم دکمه‌هایش درست کار نمی‌کنند. تا آمدم غصه بخورم بابام که سوپرمن است شنلش را پوشید و شیرجه زد روی ساعتم و با تقریب خوبی درستش کرد. چند روزی دستم کردم و قربان‌صدقه‌اش رفتم و باهاش نوستول‌بازی کردم. ولی بعد از یکی دو هفته دیدم که هی عقب می‌ماند. گفتم این بدبخت دیگر عمرش را کرده و دست از سرش بردارم. البته توی دلم فکر می‌کردم که چند وقت بعد می‌روم سراغش و شاید خودش درست شده باشد. ولی نشد که نشد. تعمیرش هم که آفتابه خرج لحیم بود تازه اگر تعمیر می‌شد. ولی به هر حال دلم نمی‌آمد که از خودم جداش کنم. باز آوردمش اینجا ولی این‌بار رفت توی جعبه‌ی یادگاری‌هام.
بزرگترین مزیت ساعته این بود که هم عقربه‌ای داشت هم دیجیتال (تازه دو تا دیجیتال)، سر هر ساعت تک‌زنگ می‌زد (و این چیزی بود که از بچگی که ساعت ماشین‌حسابی خفن پسرداییم را دیده‌بودم عقده‌اش به جانم افتاده بود)، الارم و کرونومتر و تاریخ و روز هفته هم داشت. تازه چراغ هم داشت؛ آب‌هویج هم می‌گرفت. آدم دیگر واقعن چه توقعی می‌تواند از یک ساعت داشته باشد؟ تازه مهم‌تر از آن کاسیو بود که کاسیو به نظر من سرور و سالار ساعت‌هاست. چرا؟ چه می‌دانم لابد چون ساعت عروسی بابام کاسیو بوده و سالها دستش می‌کرد و ساعت جادویی عموم که آهنگ‌های خفن می‌زد کاسیو بود و اولین ساعتی که داشتم کاسیو بود و یک سری دلیل دیگر تو این مایه‌ها.
ساعت‌هایی که بعد از آن خریدم یا کادو گرفتم، هیچ‌کدام دو موتوره نبودند و مرضش به جانم مانده بود. حالا آن موقع‌ها دو موتور می‌خواستم چه کار نمی‌دانم. چند روز پیش طی اتفاقاتی که به دنبال هم افتاد (این اتفاقات در نوع خودشان مهم بودند ولی شرحشان در این مقال نمی‌گنجد)  تصمیم گرفتم که بالاخره جای خالی ساعت عزیزم را پر کنم. در عرض چند دقیقه گشتن در سایت کاسیو، چیزی پیدا کردم که می‌توانست جای خالی عشق از دست‌رفته را پر کند. قیمتش هم به طرز غریبی ارزان بود و اینکه ساعته به زعم سایت و طراحانش مردانه بود برام مهم نبود. معطل نکردم.

ساعت جدیدم امروز به دستم رسید. قشنگ است. خیلی. سادگی‌ش را خیلی دوست دارم. فورن تنظیمش کردم. لازم نبود منوال طول و درازش را بخوانم. اینکه کدام دکمه را چندبار و چه‌مدت باید فشار بدهیم که چی بشود، توی مغزم حک شده‌بود، با تشکر از کانسیستنسی کاسیو. سر هر ساعت که تک‌زنگ می‌زند منقلب می‌شوم و می‌گویم ای جونم. رنگ و منگش با قبلی فرق می‌کند طبعن. چراغ هم ندارد متأسفانه. ولی فرق مهم‌تر این است که آن‌وقت‌ها نمی‌دانستم با دوال‌تایم‌ش (موتور دوم دیجیتال)  چی‌کار کنم. ولی الان می‌دانم. الان عقربه‌ای‌ش به وقت اینجا، و دوال‌تایم‌ش به وقت ایران است.





پ.ن. چرا عکس گذاشتم؟ برای این‌که اینستاگرام ما را معتاد کرده، و برای اینکه تصویری از چیزی که ازش حرف می‌زنم به مخاطب بدهم. شاید هم برای آیندگان. آن‌هایی که صد سال بعد این وبلاگ را خواندند بدانند که ساعت‌های عصر نیاکان‌شان چه‌شکلی بوده. 

۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

اینترنت جون! تو نبودی من دق می‌کردم

ما خانوادگی در ابراز احساسات شفاهی فلجیم. گاهی کتبن وارد عمل می‌شیم. چه نامه‌هایی پر آب چشم که برای هم ننوشتیم. سردسته‌ من و بابامیم. مامانم و برادرم گوشه‌هاشون به تیزی من و بابام نیست، یک کم سمباده خورده‌ند و گردترند. من و بابام با هم مثل پادگانیم. اینه که وقتی توی تلگرام برام می‌نویسه «دخترم»، مثلن نه دخترم یا ممنون دخترم، قند توی دلم آب می‌شه. یک بار برام نوشت مرسی عزیزم، و من فکم افتاد کف زمین. خودش هم حتمن آن سر دنیا چسبیده بوده به سقف. ما کلمه‌های محبت‌آمیزمون رو با دقت، صداقت و البته خساست خاصی خرج می‌کنیم. هرز نمی‌چرخه و قربون‌صدقه‌ی الکی تو کارمون نیست. دیگه وقتی برای هم علامت بوس می‌فرستیم یعنی توی اوجیم. خوبی‌ش اینه که هر دومون به این امر واقفیم. پشت این صورتک زرد که یک قلب کوچولوی قرمز از دهنش اومده بیرون، متادیتا بیداد می‌کنه. ما نگفته می‌دونیم. 

۱۳۹۴ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

Devastated, hamin va tamam.

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

کابوس رفتنم بگو از لحظه‌های من بره

یه چیزی هست تو شهربازی به اسم یو. اسمش گوگوریه ولی خودش اصلا و ابدا!  خیلی هم عظیم‌الجثه‌ست. یه ریل‌طوری به شکل یویی با زاویه بازتر از حرف یو، و بسیار با ابهت. ارتفاعش هم چند ده متره. ملت می‌شینند رو صندلی‌هایی که با سرعت کم روی ریل می‌رن به نقطه‌ی بالایی یکی از اضلاع یوی مذکور. قراره بعد یه هویی ول بشن و با سرعت هرچه تمام‌تر روی این شیب بیان پایین.
صفش همیشه طولانیه. وقتی از اون پایین به عظمت قضیه نگاه می‌کنی و صدای نکره‌ش رو‌ می‌شنوی گاهی ممکنه به خودت بگی بیا و از خیرش بگذر، ولی هیجان تجربه‌کردنش به اضافه اینکه بابا این‌همه صف وایستادی خب برو تا تهش دیگه، نمی‌ذاره بی‌خیال شی. حتی در مواردی که چند دقیقه قبلش فشارت افتاده باشه و چشمات سیاهی رفته باشه و خورده باشی زمین. نه! تو اصن به خاطر یو اومدی اینجا، از دو سال پیش مونده بوده رو دلت، باید تا تهش بری.
اون لحظاتی که صندلی‌ها با سرعت حلزون دارن می‌رن بالا، قلبت میاد تو دهنت. هی فکر می‌کنی وای الان میفتم. شانست افتادی صندلی کناری. زیر پات خالی خالیه، صندلیتم کاملن کجه و فکر می‌کنی الانه که از لای میله سر بخوری و مغزت پخش شه کف زمین. از چنارهای قدبلند خیلی خیلی رفتی بالاتر. ای دهنت سرویس ولمون کن راحت شیم دیگه. فکر می‌کنی الانه که سکته رو بزنی. سکوت! هم‌قطاری‌هات هم جیکشون در نمیاد. هی لحظه ول‌شدن رو تصور می‌کنی و دلت شورشو می‌زنه. می‌ری تا بالای بالا. کمپرسور می‌گه پسسسسس. می‌دونی که این دیگه لحظه آخره.
لحظه ول‌شدن در وصف نمی‌گنجه. هم بالاخره از دلهره راحت شدی، هم هیجان فیزیکی و متعاقبن غیرفیزیکی پایین‌رفتن یه جورهایی نفست رو بند میاره. ولی بعد از چند ثانیه، وقتی بالاخره شروع می‌کنی به داد زدن، تازه حال دادنش شروع می‌شه. دیگه فقط کیف می‌کنی، دیگه چیز ناشناخته‌ای درکار نیست که بترسوندت. عین هر چند باری که توی یو بالا و پایین می‌ری دیگه فقط کیف می‌کنی. دلت می‌خواد تموم نشه.
اضطرابم از رفتن دوباره، منو یاد اون لحظات حلزونی بالا رفتن می‌ندازه که نمی‌دونی دقیقن چطور قراره بشه. من توی آینده زندگی می‌کنم و این بسیار آزاردهنده‌ست برام و بلد نیستم درست حال رو دریابم.
باید برگردی، می‌دونی که این‌بار با دفعه قبلی فرق داره، ولی نمی‌دونی بهتره یا بدتر. فکر برگشتن به اون تنهایی خورنده فلجت می‌کنه و فکر می‌کنی بیشتر از قبل پوستت کنده می‌شه تا خودتو جمع کنی. دیگه راه نداره بلیتتو بندازی عقب و از رفتن فرار کنی. کش‌اومدنش فرساینده‌ست، دیگه نمی‌کشی. می‌خوای بکنی زودتر این دندون لقو. می‌خوای روزها بگذرن و نگذرن. مرداد تموم بشه و نشه. به دلخواه تو که نیست ولی. پس گور باباش، هر چه بادا باد.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

دل بی‌قرار دارم من / فکر فرار دارم من

توجه: خطر مواجهه با سانتی‌مانتالیسم مفرط در پست زیر

شد هفت ماه که اینجام. کلمه‌ها همیشه نمی‌توانند حق مطلب را ادا کنند، کم‌لطفی هم می‌کنند. شد و هفت و ماه، فقط سه تا کلمه هستند. آره شد، ولی آیا یک کلمه با دو حرف ش و د می‌تواند به همین راحتی از پس توصیفش بربیاید؟ شد؟ چطوری شد؟ و آیا این هفت ماه با یک هفت ماه دیگر یکی است؟ خیر.
شد هفت ماه که معلقم، که پام روی هیچ زمینی نیست. که هیچی سر جاش نیست. من سر جام نیستم، آدم‌هام سرجاشان نیستند، خواب و خوراکم، گریه و خنده‌م، درس و کارم سر جاش نیست. سر جام نبودم که مثل تمامِ، یا اکثرِ، تازه مهاجرها سه ماه اول هرروز صبح چشمم را که باز می‌کردم از خودم می‌پرسیدم من اینجا چه غلطی می‌کنم. البته الان لااقل دیگر هرروز نمی‌پرسم. اما هنوز گاهی باورم نمی‌شود که بالاخره آمده‌ام خارج زندگی می‌کنم!
حتی میز بزرگ آشپزخانه هم – همیشه یکی از آرزوهام بوده آشپزخانه‌ای که آنقدر بزرگ باشد که توش میز جا بشود – سر جاش نیست. راستش این خانه‌ای که گیر ما آمد با این آشپزخانه‌ی بزرگش، در مقایسه با قوطی‌کبریت‌های معمول اینجا می‌تواند حکم معجزه را داشته باشد. ولی چه فایده! میز آشپزخانه برای چی آفریده شده اصلن، غیر از چایی خوردن با مامان و دوست‌ها و خاله‌ها؟ غیر از نشستن پشتش و تا صبح حرف‌زدن با رفیق؟ غیر از کتاب‌خواندن پشتش، وقت غذا درست‌کردن؟ کتاب‌هام هم سرجاشان نیستند آخه. هیچی سرجاش نیست که من الان تنها چایی‌م را پشت این میز می‌خورم و به دیوار روبه‌رو خیره می‌شوم که رویش یک تابلوی خیلی بزرگ منظره‌ی رود سن و برج ایفل هست، یادگار مستاجر قبلی خانه، و رویا می‌بافم.
 حرف‌هام و سکوتم سرجاش نیست. دلم سر جاش نیست.