۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

همه ی دربازکن های من

گمانم توجیه جامعه شناسانه و روان شناسانه و اینهایش این باشد که انسان موجودی اجتماعی است - و الخ - یا همچین چیزی. من می گویم دربازکن خودکار. شما هم اسمش را هر چه می خواهی بگذار. زیاد فرقی نمی کند.
ما انسان ها درِ زندگی همدیگر را به هوای در خانه خاله مان باز می کنیم و می رویم تو هر کار دلمان می خواهد می کنیم. ما درِ زندگی همدیگر را به هوای درِ یخچال خانه مان باز می کنیم و هر چه عشقمان کشید بر می داریم، دلی، هوشی، حواسی. ما آدم ها درِ زندگی همدیگر را به هوای کمد شخصی مان باز می کنیم و هر چه دلمان خواست می گذاریم تویش، یادی، خاطره ای، بویی، صدایی. ما، درِ زندگی همدیگر را باز می کنیم و گِل کفشمان را روی پادری می مالیم. می رویم تو روی کاناپه ای لم می دهیم و لابد خستگی مان را از باز کردن درهای دیگر یا هم بازشدن درهای خودمان در می کنیم، شاید آنجا چای داغی هم بخوریم و دست و صورتی هم بشوییم، دوش مبسوطی هم بگیریم.گاهی، اعصابمان سر جایش نباشد، بزنیم گلدانی، آینه ای، دلی، عهدی، حرفی چیزی هم بشکنیم. ما موهایمان را توی زندگی همدیگر شانه می کنیم. ما درِ زندگی همدیگر را به هوای پنجره خانه خودمان باز می کنیم، سرکی می کشیم و خاک قالیچه هامان را می تکانیم، خاکستر سیگارمان را می تکانیم.
ما، خیلی وقتها هم درِ زندگی همدیگر را به هوای مستراح باز می کنیم.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

حفره های ناطق

تمام م ها و و ها و هه ها و ض ها و ق ها و ف ها و ص ها و ط ها و ظ ها و o ها و e ها و b ها و d ها و a ها و g ها و p ها و q ها که سوراخهای رنگ شده یا هاشور خورده دارند، حکایت کسی اند که یک روزی، یک شبی نصفه شبی، یک جایی نا کجایی، حوصله اش خیلی سر رفته بوده و کار خاصی هم از دستش بر نمی آمده.

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

A petit watermelon dedicated to LaLa's armpit

خانم پ منصف؛
شما کشف جدید من هستید. این را امروز وقتی توی تاکسی نشسته بودم و چهار چشمی بیرون را می پاییدم مبادا خیابان سنندجتان را رد کنم مطمئن شدم. می خواهم بگویم که طبق مکاشفات من شما به آدم می چسبید. از روزهای دبیرستان ما خیلی گذشته. ما دور شدیم و بزرگ شدیم و عجیب شدیم و عوض شدیم و اینیم که هستیم. در این فاز جدیدمان، خانم، شما کشف مجدد من هستید، با این پیش فرض موذی که شما می خواهید بروید. حیف که بروید. حیف خانم.

۱۳۸۷ دی ۲۴, سه‌شنبه

از لابه لای بعضی از روزهایم

من دلم غنج می زند شما را که نگاه می کنم که نشسته اید پشت میزتان، الگوریتم می سازید وکد می زنید یا بازی می کنید با استیل پسرانه خالص یا اخم می کنید، یعنی یک جای کارتان گیر کرده و هی پیشانیتان را می خارانید و دستتان را می زنید زیر چانه یا تکیه می دهید به پشتی صندلی و دستهایتان را می گذارید پشت سرتان و زل می زنید به مانیتوری، سقفی، جایی و گه گاه چیزکی هم روی کاغذی شاید بنویسید. آن وقت ها که اصلاً هم سنگینی نگاه من را حس نمی کنید را می گویم. من هی آرام می نشینم سرجایم و زل می زنم بهتان، به ریز کردن چشمهایتان و به اخمتان، موقعی که بدون دست سیگار می کشید و یک جور خواستنی از لای لبهای تقریباً بسته تان حرف می زنید، وقتهای ورق بازی یا پارک کردن ماشین غول پیکرتان توی یک گُله جا. من دلم هری می ریزد وقتی که نشسته ام پشت میزم و غرق کامپیوترم ، بعد شما یواشکی می آیید پشت سرم و موهایم را باز می کنید و دست می برید لایشان. من می توانم ساعتها فقط به حرکت دستهای شما نگاه کنم و به یک عالمه موی دوست داشتنی شان و رگهایشان. مخصوصاً آنها که گاهی از بالای ساعد می زنند بیرون، محشرند. شما نمی دانید دستتان که می رود روی گره کراواتتان و گردنتان یک کم رو به بالا می شود و با دو انگشت گره را این ور و آن ور می کنید و شل که شد، دکمه بالای پیراهن را با همان دو انگشت باز می کنید من چه دگرگون می شوم.اصلاً خاک بر سر ریش تراش برقی. می خواهم هر دفعه وقت مراسم کف و تیغتان بیایم زل بزنم بهتان که با جدیت اداهای خنده دار در میاورید با صورتتان و من سیر نشوم از نگاه کردن حرکت دست و تیغ روی صورت و صدای خرچ خرچش و فکر کنم این تیغ چه حرکت مردانه ای دارد و اصلاً همان جا دوباره عاشقتان شوم. می دانید کلاً من می میرم برای صدای پف کرده و خواب آلود شما، صبح ها. برای وقتهای فیلم دیدن که می نشینید روی کاناپه جلوی تلویزیون و به من نگاه می کنید و با یک دست آرام می زنید روی پایتان که یعنی بیا سرت را بگذار اینجا.
اما فکر می کنم که بعضی وقتها هم دلم می خواهد که از این زنانگی هایم مرخصی بگیرم. یعنی هی یاد آن لبخند لعنتی تان نیفتم و چال گونه تان و اخم مهربانتان و دستهای گرمتان و باز هم چال گونه تان که بسی لامصب بود و نگاهتان، و هی توی دلم آتش روشن نکنند که دودش هم از کله ام بزند بیرون، وقتی که شما دیگر نیستید. یاد تارهای سفید خواستنی وسط آن همه موی مجعد سیاه نیفتم. یاد محکمی آغوشتان، یاد بوی مردانه بدنتان، وقتی که شما دیگر نیستید.

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

Persianism

- چای میل دارید؟
- نه. ممنون. من قهوه ای هستم.
[حضار بینی خود را گرفته از وی دور می شوند.]


پ.ن. در پایان، نگارنده به تراموا سلام می کند، از نوع نظامی.

ای بابا! دیگه چه خبر؟

مهندس جان، مرسی از دعوتت. راستش از وقتی که بهم گفتی چه خبر، هی دارم خودم را زیر و رو می کنم که ببینم چه بگویم که خدا را خوش بیاید. ولی از آنجا که در یک دوره رکود نفسانی نافرم به سر می برم، دیدم اگر نگویم چه خبرم است سنگین ترم! فکر نمی کنم خواندن غرغرهای ناتمام من و دلگرفتگی های کوچک و بزرگم جذابیت خاصی داشته باشد. تنها خبری که این روزها بخواهم از خودم بدهم این است :
خیلی خسته ام.

۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

اگر یک روز دیدید که دختری - مستقیم یا غیر مستقیم - از پی ام اس مرد، شک نکنید که آن منم.