۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

همه‌ش می‌ترسم که از یاد آدم‌ها بروم. گهگاهی که بهم می‌گویند جام فلان‌جا خالی بوده، یک حالت خوشی غم‌انگیزی بهم دست می‌دهد. این را که خواندم، خوش‌ترین و غم‌انگیزترینم شد تا حالا. یک آدم خیلی عزیزی نوشته توی وبلاگش. من را می‌گوید، من را!! اشکم را درآورد لامصب. اعتراف می‌کنم که خودخواهانه خوش خوشانم شد، که لااقل همچین جایگاهی واسه‌ش دارم و من را این‌طوری توصیف کرده. آنقدر که دلم خواست اینجا پزش را بدهم. جالب اینجاست که این منم که می‌ترسم از یاد آنها بروم و تقریبن روزی نیست که بهشان فکر نکنم. اما او است که دیشب نوشته:


بهش گفتم "بازم بهم وایبری تکست بده"
گفتم "نذار آدم فکر کنه داری کمرنگ می شی"
گفتم "که فکر کنه داره مارو یادت می ره".
خواستم بگویم "نذار ما رو یادت بره". دیدم خواسته ی عجیبی ست. نمی تواند ما را -من را، فرناز را، خاله ی خوشرنگ یا حتا مادربزرگمان را- بگذارد توی یک قوطی ِ فلزی و رویمان را پنبه بریزد که در نرویم. نمی تواند هر لحظه به ما فکر کند. شاید حتا یک روزی سرش آن قدر شلوغ شود که نتواند حتا هفته ای-ماهی یک بار هم به ما فکر کند. آن وقت ما به عکس هایی که با او داریم، به بارهای خوب ِ خوبی که سرمان روی شانه اش بوده یا با شوخی روی گونه اش را بوسیده ایم خیره می شویم و فکر می کنیم دلمان برای خودش، برای دست های سوپراستخوانی اش و برای آبسِشِن ِ تماس ِ فیزیکی ِ متقارنش تنگ شده. دلمان برای اخلاق ِ عجیبش و سگ اخلاقی های گاه به گاهش تنگ شده. دلمان برای خودش، دیدنش، لهجه ی بدون ِ غلطش موقعی که انگلیسی -و یا گاهن فرانسه- حرف می زد تنگ شده.
خواستم بگویم "جات خالیه". دیدم جایش خالی تر از "جات خالیه" ست. دیدم جایش بیشتر از چند اقیانوس ِ بینمان خالی ست. دیدم جایش بیشتر از شب هایی که با فیلم ترسناک و قاه قاه ِ خنده نمی گذرد خالی ست. دیدم که می داند که جایش خالی ست و می داند که اگر هزار سال ِ دیگر هم کاپشن های سنگین ِ عصبانی بپوشد و توی هوای همیشه ابری ِ آنجا پیاده روی کند جایش خالی خواهد ماند. دیدم که جای خالی ئش پر نمی شود و این را هیچ جمله ای، هیچ کلمه ای، هیچ صدایی نمی تواند بیان کند.
خواستم بگویم "دوستت دارم". اینجا که بود نمی گفتم. برحسب ِ قانون ِ نانوشته ای می دانستم که دوستش دارم و می دانست که دوستم دارد. پیوند ِ خونی را ولش کن. ما با هم پیوند ِ خنده ای داشتیم. سر ِ بی مزه ترین چیزها خنده مان می گرفت و همین خنده کار را درست می کرد. آن بار که گوشی را برداشت و سرمان داد زد هم همینطور. فاصله ی آن عصبانیت ِ بی مانند تا تعریف کردن ِ جدید ترین خاطره، فقط یک خنده بود. یک مرتبه خنده ی بلند ِ نه چندان طولانی از ته ِ دل. خواستم بگویم "دوستت دارم". گفتم. اینجا بود که گریه ام گرفت. گفت او هم دوستم دارد. نگفتم من را فراموش نکن. نگفتم بیا برگرد. نپرسیدم آدرسش را که برایش تازه های کتاب ِ فارسی را بفرستم. فکر کردم اگر آن خنده ها واقعی بوده باشد، اگر آن خنده ها واقعی بوده باشد، اگر آن خنده ها واقعی بوده باشد

بلخره یک روز بر می گردد.