۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

چی‌ش درسته که اینش باشه؟

امروز جای شما خالی دلتون نخواد حرص مبسوطی خوردم. اولش که هر کار می‌کردم خس بیدار نمی‌شد. چرا بیدارنشدنش باید من را حرص می‌داد؟ چون یک عالمه کار داشتیم و قبل از همه هم باید می‌رفتیم محضر که آقامون که طبق قوانین مزخرف خاک‌توسری صلاح من ضعیفه‌ی ناقص‌العقل را بهتر می‌داند رضایت بدهد که من پاسپورت قبلی‌م که تاریخ انقضاش گذشته بدم سوراخ کنن و یه دونه نوشو بهم بدن. حالا خوب شد از قبل می‌دونستم که اون شروط ضمن عقد که توی عقدنامه نوشتیم کشکی بیش محسوب نمی‌شه. وگرنه یک فصل حرص دیگه هم می‌خوردم. حالا من اومدم زرنگ‌بازی در بیارم مثلن از قبل رفتم توی سایت پلیس مثبت ده، دیدم نوشته اجازه نامه‌ی محضری می‌خواد. گفتم پس قبل از اینکه بریم اونجا اول بریم محضر، چون مگه دفتر پلیس شهربازیه که آدم خوشش بیاد هی بره بیاد. رفتیم گشتیم یک دفتر اسناد رسمی پیدا کردیم و با مکافات جای پارک گیر آوردیم و رفتیم تو یارو گفت که فرم رضایت‌نامه رو باید از مثبت ده بگیرید. گفتم خب آقا شما اصلن بیا وکالت‌نامه‌ی رسمی دائمی بنویس برامون. گفت نه قبلن برامون دردسر درست شده دیگه نمی‌نویسیم. (حرص مضاعف خوردن توسط بنده) پاشدیم رفتیم مثبت ده، به جان خودم جا نبود در رو باز کنیم بریم تو. گوش تا گوش آدم نشسته بود. چه خبره خب؟ دفعه‌ی قبلی که می‌خواستم پاسپورت بگیرم هیچ‌کس نبود. از اون موقع تا حالا مگه مردم چقدر تولید مثل کردن؟ بعد می‌گن نگران رژد جمعیتیم و فلان. چون عزم راسخی داشتم گفتم خب به جهنم و درک منتظر می‌شیم دیگه. رفتیم از دستگاهش شماره بگیریم دیدیم خرابه. یکی از اون مسئولاشون اومد دستگاه رو درست کنه. من گفتم من فقط الان می‌خوام فرم‌ها رو بگیرم ها. گفت فرقی نمی‌کنه باید شماره بگیری. گفتم خب. دو تا شماره من گرفتم یکی برای گواهینامه و یکی هم برای گذرنامه. خس هم توفیق اجباری یک شماره گرفت برای تعویض کارت معافیت. از جمله سرگرمی‌هایی که توی اون یک‌ساعت و نیمی که علاف بودیم پیدا کردیم، فکرکردن به معنی سامانه یارانه بود که بالای یکی از باجه‌ها نوشته بود. خلاصه نوبت شماره‌ی گواهینامه‌ی من شد. رفتم دم باجه زنه می‌گه دو ساعته اینجا نشستی ندیدی دست همه پوشه‌ست؟ چرا فرم نگرفتی؟ گفتم من که فضول کار مردم نیستم همکارتون گفت باید شماره بگیری صبر کنی. بعد اون روی سگم مقداری بالا اومد. رفتم به اون زن اولیه گفتم چرا به من گفتی شماره بگیر؟ یه خانمه شاکی از اون‌ور گفت آره به منم همینو گفت. گفت من نگفتم! گفتم بیا از همین باجه فرم بگیر. گفتم بابا دستگاه خراب بود اومدی خودت دکمه‌شو زدی برام. گفت نه من بهت گفتم اینجا پول بده برو از اون باجه فرم‌ها رو بگیر! من با حال عصب اون وسط بلند به خس (که دم باجه‌ی سربازی بود) گفتم که اصلن نمی‌خوام اینا کارمو انجام بدن من بیرون منتظرتم. خس هم بیچاره کارشو ول کرد با من اومد بیرون. (همراه‌شو عزیز ام ازش :دی) بعد از چند ثانیه دوباره برگشتیم تو که لااقل بریم یک غری به رئیس‌شون بزنیم که آخه این چه وضعشه. رئیس داشت ناهار می‌لمبوند و گفت ها خب حالا من چی کار کنم؟ بعد در حالی‌که با یه دست با موبایلش ور می‌رفت و با یه دست لقمه رو تو دهنش می‌چپوند گفت خب باشه باشه معذرت می‌خوام خوبه؟
بعد من رفتم شرکت و خس هم رفت بانک که ببینه قضیه چیه که سر جریان ضامن‌های این وام کوفتی که می‌خوایم بگیریم مسئول بانک یه روز به اون یه چیزی گفته فرداش به من یه چیز دیگه و ما نفهمیدیم بالاخره چه غلطی باید بکنیم.
از شرکت باز خر شدم رفتم تو سایت مثبت ده ببینم دیگه کجا دفتر دارن اون نزدیکی‌ها. چند تا پیدا کردم که به سلامتی تلفن‌هاشون جواب نمی‌داد. منم رو خایه‌ی باقر پاشدم رفتم. حالا لباسم هم کم بود و تیک تیک می‌لرزیدم. اصولن من یکی از باگ‌هایی که دارم اینه که از وسط پاییز به اون ور وقتی می‌رم بیرون همه‌ش یا سردمه یا گرممه. چون یا تو خونه گرمم بوده و اشتباه محاسباتی کردم تو لباس‌پوشیدنم، یا دفعه‌ی قبلی سردم شده بوده و این‌دفعه زیاد پوشیدم و شرشر وسط زمستون عرق می‌ریزم. هوا هم که حساب کتاب نداره آدم تکلیفشو بدونه. یه روز برف میاد فرداش ملت با زیرپوش دارن تو میدون آزادی آفتاب می‌گیرن از اون ور پس‌فرداش تگرگ میاد. والا.
باری، تو تاکسی رئیس زنگ زد به موبایلم. یه هفته بود رفته بود مسافرت خارجه و من داشتم عشق و حال می‌کردم مثلن و حالم گرفته شد که برگشته به این زودی.  با حال گرفته رفتم اونجایی که طبق سایت باید دفتر پلیس می‌بود. یک عالمه پله رفتم بالا دیدم جا تره و بچه نیست. چند تا خیابون اون ور تر هم قاعدتن باید یک دفتر دیگه می‌بود. باید می‌بود ولی نبود. من نمی‌فهمم سایت عنه درست کردن؟ می‌میری اون سایت لعنتی رو آپدیت کنی؟ ساعت شده بود سه و نیم. زنگ زدم 118. همون‌طور که قبلن هم گفتم عزمم خیلی راسخ بود که فرم‌های کوفتی رو همین امروز بگیرم حتی اگه به قیمت سینه‌پهلوکردنم تموم می‌شد. و ضمنن عزمم خیلی هم راسخ بود که شده فرم‌ها رو از زیر سنگ گیر بیارم ولی باز نرم اون دفتر اولیه که از قضا دو قدم با خونمون فاصله داشت. بله من گاهی به شدت برای خودم مزاحمت ایجاد می‌کنم. با دست‌هایی که از سرما می‌لرزید شماره‌ای که پاسخگوی شماره‌ی فلان بهم داد یادداشت کردم. هرچی زنگ می‌زدم اشغال بود. راه افتادم که لااقل یک کم گرم بشم. فکر کنم رأفت الهی شامل حالم شد که با همین چشمای داغونم یه هو اون‌ور خیابون یک کیلومتر اون‌ور تر یک تابلوی کوچولو مثبت ده دیدم. دویدم طرفش و یک هو پشت سرم صدای ترمز وحشتناکی شنیدم و بعد صدای جیغ و شکستن شیشه و قراضه‌شدن ماشین و بعدش هم خوردن چند تا ماشین دیگه به هم. به روی خودم نیاوردم و به دویدن ادامه دادم. (البته این صحنه‌ی اکشن بالا رو خالی بستم که هیجان ماجرا بیشتر شه) دم در پلیسه نوشته بود تا ساعت 4 هستن. دویدم بالا و رفتم به یکی‌شون گفتم فرم می‌خوام. گفت ما نداریم باید بری از دفتر پست بگیری. ای تو اون روحتون که هرکدوم‌تون یه مدل گهید. البته حالا باز خدا رو شکر که مدل گه‌ها متنوعه. آدم موضوعات مختلفی برای حرص‌خوردن پیدا می‌کنه زندگی از یکنواختی درمیاد. گفتم خب پست هست این‌طرفا؟ گفت شریعتی به سمت جنوب. راه افتادم اون سمتی. هنوز نرسیده بودم به شریعتی دیدم دم یه ساختمون تابلوی پست زده به همراه یه سری تابلوی دیگه چه می‌دونم دارالترجمه و کلاس زبان و فلان. عین کسی که حس می‌کنه داره تو مسابقه برنده می‌شه دویدم تو ساختمونه. تا پشت‌بومش هم رفتم ولی پستی در کار نبود. خب چرا تابلوی الکی رو برنمی‌داری؟ چرا هان چرا؟ گفتم نه مثکه شریعتیه تو پاچمه. رفتم و ضلع غربی خیابون رو که به نظرم آبادتر می‌اومد گرفتم رفتم پایین. دویست متر که رفتم دیدم دفتر پست لامصب اون‌ور خیابونه. خیابون که چه عرض کنم یه پا اتوبانه واسه خودش اونجای شریعتی. با فلاکت همونجا از خیابون رد شدم و به هر راننده‌ای که بهم فحش داده باشه حق دادم. رفتم تو دفتر پست. در حالیکه لب‌هام از سرما سر شده بود به زور گفتم فرم گواهینامه و گذرنامه می‌خوام. گفت گواهینامه ما نداریم باید بری از دفتر مثبت ده بگیری. تو دوربین نگاه کردم. خوشبختانه فرم گذرنامه داشت وگرنه همونجا یه سکته‌ی ناقص می‌زدم.
تنها چیزی که حالمو بهتر کرد این بود که وقتی اومدم خونه فی‌یت الاغ خوشگل عزیز منتظرم بود و طبق معمول به صورت کاملن فیزیکی ابراز خوشوقتی کرد از دیدنم.

پ.ن.های مربوط به دیشب؛
پ.ن.1.حس خوب اینکه در حال شنیدن خزعبلات آدم‌های خیلی قدیمی و دوست‌داشتنی - که نصفشون دیگه ایران زندگی نمی‌کنن-  در حالی که مثال ایوم قدیم دارن ورق‌بازی می‌کنن به خواب بری.
پ.ن.2. حس خوب اینکه بعد از مدت‌ها کسی رو که چند سال پیش روش کراش عظما داشتی ببینی و متوجه بشی دیگه هیچ‌خبری از اون احساسات لامصب قدیمی‌ت نیست :دی

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

یلدای چندم


دقیقن نُه سال پیش در چنین روزی کسی را برای اولین بار دیدم که قبلش حدود دو سال صرفن ارتباط مجازی بی‌حال و بی‌مزه‌ای داشتیم. کسی که به عنوان یک نشانه که بتوانم از روی آن بشناسمش گفته بود یک عدد سبیل را خواهم دید که پشتش یک آدم چسبیده‌است. آن روز اگر خود خدا و پیغمبر هم می‌آمدند بهم می‌گفتند که تو بعدها با این آدم ازدباج خواهی‌کرد، قطعن ازشان می‌پرسیدم چی می‌زنند (البته این سؤال بارها برای من پیش آمده). آن روزها دلم به‌شدت پیش یک نفر دیگر بود که از قضای روزگار همان روز آخر پاییز بود که بالاخره تصمیم گرفته‌بودیم همدیگر را به رسمیت بشناسیم  و برویم توی کار لیبل‌زدن؛ و من روی زمین بند نبودم.
می‌خواستم بگویم که از چرخش این سیب بسی خوشحال و راضی‌ام! 

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه


یک. یک دختری بود که توی دبیرستان همکلاسیم بود و خیلی با هم رفیق بودیم و خیلی هم آدم فان و بامزه‌ای بود و کلن باهاش خوش می‌گذشت. آقا بعد از اینکه کنکور دادیم این دختره یه هو غیب شد. فقط دو تا از بچه‌های اون اکیپ دوست‌های دبیرستان کمابیش ازش خبر داشتند که اون هم لابد به خاطر این بوده که هم‌دانشگاهیش بودن. بعد از دانشگاه کلن دیگه هیچ‌گونه خبری ازش در دست نیست. من به شدت دلم براش تنگ می‌شه گاهی. بارها پیش اومده که خوابش رو دیدم یا یکی رو تو خیابون دیدم فکر کردم اونه و یه هو یه هیجان کاذب بهم دست داده و بعدش هم دیدم که نخیر اون نیست بلکه یکی دیگه‌ست. اسمش هانیه بهمنی بود یا بهتر بگم هست. از طریق یکی از همون دوست‌های قدیمی خبر دارم که زنده‌ست و ایرانه. گفتم تو وبلاگم بنویسم اگر احیانن یه وقت خودش پاشد اسمشو گوگلی چیزی کرد، برسه به وبلاگ من و بفهمه که من این‌جوری. به هر حال آدمیزاده دیگه ممکنه یه وقت فضولیش بگیره. شما تا حالا خودت اسمتو گوگل نکردی مگه؟
دو. فکر کن غروب جمعه‌ی پاییزی باشه، یک عالمه کار هم برای آخر هفته آورده باشی خونه که هنوز نصفش مونده، از بس هم درگیر بودی وقت نکردی غذا درست کنی و داری از گشنگی تلف می‌شی، حالت داره از کثافت خونه به هم می‌خوره ولی وقت نکردی تمیز کنی، با سر و کله‌ی ژولیده پولیده و حموم‌لازم قوز کردی پشت میز با فایل‌ها ور می‌ری و از چشمات می‌خوای کمتر بسوزن. حالا چطور می‌شه که شرایط تهدیدآمیز بالا تبدیل به فرصت بشن؟ مثلن اینکه نازلی و فیل بیان خونه‌ی آدم و یکی از بهترین کادوهایی که آدم تا حالاش گرفته رو بهش بدن. تازه قسمت جالب‌ترش هم این بوده که همون موقع‌های تولدم نازلی اینو پست کرده بوده ولی بسته برگشت خورده. اگه با پست بهم می‌رسید که حتمن مـــــی‌شدم درجا! نسبت به باقی ماجراهای دیشب یه حس رادیوطوری دارم. زیرا من داشتم پای کامپیوتر تو سر خودم و کارم می‌زدم و بقیه نشسته بودن اون‌ور هی عکسای خنده‌دار به هم نشون می‌دادن و هرر و کرر می‌کردن ولی من نمی‌فهمیدم چیه که خنده‌داره.
سه. همون دیشب، داشتیم شام می‌خوردیم که خس اومد گفت که آقای موسوی گم شده! یعنی قرار بوده صبح بره خونه و نرفته و موبایلشم جواب نمی‌ده. عرض شود که آقای موسوی آچار فرانسه‌ی کلینیک محسوب می‌شه. همه کار می‌کنه. مثلن چک نقد می‌کنه، ماشینا رو پارک می‌کنه، ماشینا رو می‌شوره، نگهبانی می‌ده و ... نمی‌دونم از کی و از کجا پیداش شده، ولی لابد اونقدر نزدیک و دوست‌داشتنی بوده که حتی توی مهمونی ازدباج ما هم جزء معدودمهمون‌ها بود. نازلی پرسید کلینیک چیه و خس گفت همین کلینیک مامانش اینا و بعد بحث کشیده شد به پروفایل فیس‌بوک مامان خس و فلان و بهمان و متعاقبن شوخی و خنده، و ما آقای موسوی رو یادمون رفت. چند ساعت بعد که من همچنان داشتم تو سر خودم و فایل‌ها می‌زدم، خس تلفنی با خواهرش حرف زد. تلفن رو که قطع کرد بهم گفت : آقای موسوی رو کشته‌ن. با چاقو. من؟ شوکه. چطور؟ کجا؟ کی؟ چرا؟ نمی‌دونم. من همچنان شوکه‌م و بسیاار غصه‌دار. هی یادم می‌افته که با اینکه سنش کم نبود باز هم کارهای سخت می‌کرد یعنی مجبور بود که کار کنه. مهربون بود و همه‌ش می‌خندید و به فی‌یت حسودی می‌کرد که اینهمه مرغ می‌خوره.

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

خیر؛ اتوپیا جای دیگری‌ست طبعن.

تصور کنید فاصله‌ی محل کارتان تا خانه –سینه‌خیز- پنج دقیقه باشد.
تصور کنید مسئولیت کاری‌تان چندان سنگین نباشد.
تصور کنید کارتان برایتان سخت نباشد و ازش لذت ببرید.
تصور کنید محل کارتان را دوست داشته باشید و در آنجا راحت باشید.
تصور کنید ملزم نباشید قبل از ساعت 9 توی شرکت باشید یا بعد از ساعت 3-4 بعدازظهر آنجا بمانید.
تصور کنید بتوانید هروقت دلتان خواست بروید و از مخزن کتاب‌ها و مجلات معماری و طراحی و اینهای موجود در کتابخانه‌ی شرکت استفاده کنید و حالش را ببرید.
تصور کنید که برای گرفتن مرخصی دستتان خیلی باز باشد.
تصور کنید حتی مثلن، که امروز یک بسته‌ی مرموز برای رئیستان رسیده باشد و کاشف به عمل آمده باشد که بسته‌ی مربوطه حاوی یک عدد شیشه‌ی تکیلای گلد فرد اعلاء می‌باشد؛ رئیس‌تان گفته باشد بیایید یک شات بزنیم و شما پرسیده باشید که آیا جدی می‌گوید و او گفته باشد وای نات؛ و در نهایت شما گفته باشید که الان نمی‌خورید چون باید بروید سر کارتان و دقت به خرج بدهید (خویشتن‌داری‌ام از خودم) 
حالا تصور کنید که چقدر ماتحت آدم می‌سوزد وقتی مجبور باشد برود جای دیگری را برای کار پیدا کند؛ چون اولندش پول کافی از جای فعلی در نمی‌آورد دومندش شغلی که برای خودش آرزو دارد خیلی از کار فعلی‌اش وسیع‌تر است.

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

آلیس‌اینها دیگر آنجا زندگی نمی‌کنند*



در حالی این پست را می‌نویسم که خیلی دچار رقت (یا غلظت) احساسات شده‌ام. حتی به نظرم می‌آید که مدل نوشتنم هم یک جوری شده. ممکن است بعدن بخوانم و بگویم واه! به چی فکر می‌کرده‌ام ؟! ممکن هم هست نه. وات اِو‌ ِر.

یک. دوشنبه عصر
همان‌طور که سرم را انداخته‌ام پایین و در پیاده‌رو به سمت منزل طی طریق می‌کنم و مواظبم که پایم را روی خط موزاییک‌ها نگذارم، دارم فکر می‌کنم که شاید با وجود اینکه همیشه غبطه می‌خوردم به آنها که دل‌بستگی خاصی ندارند و سیب‌زمینی‌طور هستند و زندگی‌شان توی دو تا چمدان جا می‌شود، گاهی ته دلم به طرز مازوخیستی خوشم می‌آید احساساتم را قلقلک بدهم و تولید نوستالژی کنم. حال بس گرفته‌ای دارم. امشب قرار است بروم "خانه" به مامان این‌ها کمک کنم که آخرین خرده‌ریزها را هم جمع کنیم. فردا روز تلخی است. از وقتی یادم می‌آید، رفتن از این خانه جزء کابوس‌های بسیار آزاردهنده و بسیار تکرارشونده‌ام بوده‌است. یعنی من مثلن مریض بودم و تب داشتم، خواب می دیدم که خانه‌مان را عوض کردیم. با اینکه چند ماه است که دیگر رسمن آنجا زندگی نمی‌کنم، هنوز هم بدجوری عاشقش هستم. چه پوستی انداختم، سر رفتن از آن خانه و سعی کردن به عادت کردن به خانه‌ی جدیدم. باید تا خیلی کهنه نشده بنویسمش؛ حتی شده در حد درفت. چون فکر می‌کنم که بعدها دلم خواهد خواست که بخوانمش.
دو. دوشنبه شب
جای خالی تابلوها و آینه‌ها روی دیوار، با من حرف می‌زنند. توی سرم تمام در و دیوار و پنجره‌های خانه با من حرف می‌زنند. اوضاع یک کم شبیه آن چند سال پیش است که بنایی داشتیم. خیلی روزهای افتضاحی بود. باورم نمی‌شد یک روز بنایی کوفتی تمام بشود. تمام شد و چقدر خانه‌مان خوشگل شد. چقدر دیگر دلم نمی‌خواست از آن خانه جم بخورم. برعکس من،مامان. مصداق "هستم اگر می‌روم" است. خیلی وقت بود دلش می‌خواست از این خانه برویم. من و بابا و برادرم به شدت مخالف بودیم. من که از آن خانه رفتم، جناح اپوزیسیون یک کم ضعیف‌تر شد و یک کم هم کوتاه آمد. تازه من هم رفته بودم در جناح مامان، چون خانه‌ی جدیدشان به خانه‌ی جدید من نزدیک‌تر است. بله من این‌طور آدم خانواده‌دوستی هستم.
سه. سه‌شنبه ساعت نمی‌دانم چند بامداد
اتاقم – اتاق سابقم- پر از کارتن و صندلی و خرت و پرت است. اینجا غم‌انگیزتر از آن است که سعی کنم جایی برای خوابیدن درش پیدا کنم. تختم دیگر سر پا نیست. از هم وارفته و به دیوار تکیه داده. تخت عزیز قدیمی محکم من که بیشتر از بیست‌سال رویش خوابیده‌ام. اصولن تمایل غریبی دارم به جان‌بخشی به اشیا (اسم یک آرایه یا چی چی بود تو ادبیات می‌خوندیم). فکر می‌کنم که این تخت شاهد خصوصی‌ترین صحنه‌های زندگی من بوده. از عذاب شب‌ْخوابیدن‌ها در اولین سری‌های پریود و کشف کارکردهای سکشوال بدنم بگیر تا از خلاص‌شدن از شر ویرجینیتی‌م و گریه و زاری‌ و مونولوگ‌ها و دیالوگ‌های فراوان. روی این تخت زندگی‌ها کرده‌ام. همین چند ماه پیش  که تازه به خانه‌ی خودم اسباب‌ کشیده بودم، تا مدت‌ها حال خرابی داشتم و شب‌ها نمی‌توانستم درست و حسابی بخوابم. هر چند روز یک‌بار گریزی به تخت قدیمی‌ام می‌زدم و دلی از عزای خواب در می‌آوردم.

بدون شماره. بسیار به این فکر می‌کنم که من با این شدت دلبستگی‌ام چطوری می‌خواهم بروم خارجه زندگی کنم. جوابی پیدا نمی‌کنم به جز اینکه :‌فردا بهش فکر می‌کنم؛ یا هر وقت قرار شد برم یک کاریش می‌کنم حالا.

چهار. همان شب
امشب آخرین شبی است که زیر این سقف می‌خوابم و اینجا هنوز "خانه" است. فردا سکانس-آخر-فرندز ِماست.

پنج. سه شنبه طرف‌های ظهر
کارگرها آمده‌اند. هر وقت فرصتی گیر می‌آورم می‌روم پشت پنجره‌ی اتاقم و به درخت‌های بلند زیر پنجره نگاه می‌کنم : آخه کجای تهران از اینجا بهتر است؟ بعد به عنوان کلوژر، می‌روم پایین و زل می‌زنم به کامیون نیمه پر. همان وسایلی که بهشان جان بخشیده بودم آن تو چپیده‌اند. رو تختی بنفشم، بقچه‌ی بزرگی شده.

شش. چهارشنبه
چقدر من همانی که بودم مانده‌ام! آخه چقدر کنسرواتیو دختر؟ اول دبستان را که تمام کردم، به خاطر کار بابا از تهران کوچ کردیم اصفهان. از تمام دوست‌ها و فک و فامیل جدا شده بودیم. نمی‌دانم خودم یادم مانده یا مامان بعدها بهم گفته، که آن اوایل مدام غر می‌زدم که اصفهان زرد است و من خوشم نمی‌آید. در حالی‌که معتقد بودم تهران آبی بوده و من دوستش داشتم. و همین بساط دو سال بعدش تکرار شده. یعنی اصفهان آبی شده و تهران زرد؛ و من نمی‌خواسته‌ام برگردم تهران. من نمی‌دانم چطوری توضیحش بدهم. فقط همین را می‌توانم بگویم که همین الان هم تا دسته حس می‌کنم که خانه‌ی بزرگ و راحت و خوشگل اکباتان با درخت‌ها و چمن‌های پایین پنجره‌هایش به شدت آبی بود، خانه‌ و محله‌ی جدیدشان رنگ ان کفتر است. حتمن اگر من هنوز با آنها زندگی می‌کردم و می‌خواستم از آن خانه بروم این خانه، به فاک عظما می‌رفتم.

هفت. هنوز برای گرفتن شماره‌ی تلفنشان فکر می‌کنم. پس هنوز خانه‌هه "خانه" نشده. اگر شده بود، انگشتم خودش شماره را از حفظ بود.

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

comfortable yet a little bored is what I am at this very moment

Well, it's not so bad this marriage thing, so far.
I've been chewing on facebook's online poker game all night, while the other spouse is out playing real poker with friends. The bad thing is that I've been losing every single hand I played tonight :|
By the way, se do yek azmayesh mikonim, this is my first post from this tribune, the new home; well, not quite "home" yet, more of a house, a cozy cool one :D

P.S. I don't exactly know what's with this sudden urge to do English now, but hamine ke hast :D

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

یعنی سرهنگ کریم دهخدایی الان کجاست؟ چی کار می‌کنه این وقت شب؟ زنده‌س؟


آقا ما اون روز اول دیدیم روش نوشته اعتبار ده سال، به خیالمون قد عمر نوح. گفتیم اوووه تا اون موقع لابد سفینه شخصی اختراع شده، بایستی اصلن اینو بندازیم دور بریم تصدیق اونو بگیریم. ما هنوز اندر عوالم کوچک خودمونیم مثکه. تو فولدر اُلد سانگ هارد مامان می‌چرخیم چهار تا آهنگ دندون‌گیر بجوریم، می‌بینیم فولدر گذاشتن آلابینا 1992. می‌گیم وا اینکه جدیده. تو نگو بیست سال پیش به نظر ما جدید میاد. گواهینامه‌مون هم یک ساعت و بیست دقیقه‌ی پیش به افق ایران رسمن باطل شد. دیگه دارم به سن خر حاج‌باقر (؟) می‌رسم، هنوزم تعجب می‌کنم که چقدر زود گذشته انگار. خوبه دیگه باز لااقل زندگی اونقدرها هم یکنواخت نمی‌شه چون تا آخر عمر لابد هی می‌خوام تعداد سال‌های گذشته رو بشمرم و متعجب بشم.

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

از این پست جدیا


امروز که می‌رفتم سر کار توی مترو به یک تناقض شخصی درون‌سازمانی برخوردم. واگن ویژه بانوان پر از آقایان بود و من و یک سری بانوی دیگر خودمان را لابه‌لای آقایان جاکردیم. من از خودم پرسیدم که آیا الان شاکی‌ام که این آقایان آمدند توی واگن ویژه‌ بانوان؟ یا اصولن فکر می‌کنم که باید شاکی بشوم؟ با اینکه این سؤال از نظر گرامری یس/نو کوئزشن ساده‌ای بیش نیست، من نمی‌توانستم خیلی صریح و روشن پاسخ‌گو باشم.
ببینید من خودم این‌طوری هستم که هروقت عنصر ذکوری همراهم نباشد، حتمن سوار واگن ویژه بانوان می‌شوم، حتی اگر مجبور بشوم خودم را به زور جا کنم. شاید خیلی‌ها این را نفهمند ولی گاهی تماس آرام یک انگشت با آدم، دردش از لگدشدن پای صندل‌پوش نیمه‌برهنه‌ی آدم توسط یک پاشنه‌ی بلند و نوک‌تیز، خیلی بیشتر است. این است که من ترجیح می‌دهم وسط کیف‌های گنده و بوی گند عرق و دهن زن‌ها خفه شوم تا اینکه یک مرتیکه‌ی عقده‌ای و بیمار جنسی خودش را بهم بمالد.
ولی، آممما! این درواقع پاک‌کردن صورت مسئله است؛ چون مردهای بیشعور زن‌ها را انگولک می‌کنند پس زن‌ها بروند توی واگن ویژه که امنیت داشته‌باشند! یکی از چیزهایی که من به شدت باهاش مخالفم، ایزولاسیون جنسیتی است. آیا همین "واگن ویژه" یک‌جور تبعیض جنسیتی نیست؟ من که قرار نیست هروقت به نفعم بود زن و جنس لطیف و شکستنی باشم که باید حتمن توی محفظه قرار بگیرد تا اوف نشود، هر وقت به نفعم نبود نباشم که. بارها شده توی اتوبوس یا مترو، متأسف شدم چون قسمت زن‌ها جا برای نشستن بوده آن‌وقت آن‌طرف مردها چیک تو چیک هم وایستاده‌اند دارند له می‌شوند. خب قانون نانوشته‌ی وسایل نقلیه‌ی عمومی این است که هر کس زودتر آمد و خوش‌شانس‌تر بود، جای بهتری گیرش می‌آید، و این منطقن نباید ربطی به جنسیت آدم داشته‌باشد. پس من، در راستای همان از بین‌بردن تبعیض جنسیتی و رعایت حقوق مسافر خوش‌شانس، خوشحال می‌شوم اگر مردها بیایند داخل واگن زن‌ها یا زن‌ها بروند قسمت جلوی اتوبوس بنشینند.
ولی، آمممما! آیا این مردهایی که می‌آیند توی واگن ویژه بانوان، وقت‌های دیگر هم حقوق خودشان را برابر با حقوق زن‌ها می‌دانند (و یا برعکس)؟ آیا این ها جزء همان‌ آدم‌هایی نیستند که وقتی می‌خواهم از کنارشان رد بشوم گارد می‌گیرم مبادا حرکت ناجوری بکنند؟ آیا آن طرز تفکر احمقانه‌ای که به مردها اجازه می‌دهد در رفتار با زن‌ها غلط اضافه بکنند، همان طرز تفکر بیمار ایزولاسیون جنسیتی و ایجاد واگن ویژه بانوان نیست؟ آیا همین نیست که باعث می‌شود به من اجازه ندهند برای تماشای فوتبال، حالا ورزشگاه که پیش‌کش، حتی به سینما بروم؟ (تماشای بازی استقلال-پرسپولیس توی استادیوم آزادی از بزرگترین آرزوهای دوران نوجوانی من بود)
الان که این‌ها را می‌نویسم هنوز تصمیمم را نگرفته‌ام که اینکه مردها بیایند توی واگن زن‌ها بالاخره خوب است یا نه! آدمی هستم که هیچ دلم نمی‌خواهد حتی اتفاقی هم به مرد غریبه‌ای مالیده بشوم، چون متأسفانه درست یا غلط دچار این توهم هستم که هر مرد غریبه‌ای که بدنش را به بدن من بزند بیمار جنسی است مگر اینکه خلافش ثابت شود :|  آیا می‌شود من در عین اینکه در دفاع از چس‌مثقال حقوق خودم، که می‌خواهم توی مترو مدام نگران خودم نباشم، به آن مردها اعتراض کنم که چرا آمده‌اند توی واگن زن‌ها، و در عین حال بهشان بفهمانم که از کانسپت واگن ویژه بانوان حالم به هم می‌خورد و تازه در عین همان حال هم به هر کسی –فارغ از جنسیت- که زودتر آمده حق می‌دهم برود روی صندلی خالی قطار بنشیند یا واگن کم‌جمعیت‌تر انتخاب کند؟ ها؟

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

Baby I've done all I could/ Now it's up to you/ Girl, you'll be a woman soon/ Please, come take my hand/ Girl, you'll be a woman soon/ Soon, you'll need a man


دلم می‌خواد بدونم کسی بود که حسودیش بشه یا دلش بسوزه و فکر کنه که حیف شد که من باهاش ازدباج نکردم؟ البته بهتره که علامت سؤال رو از آخر جمله‌ی قبل بردارم. خب. دلم می‌خواد بدونم که کسی بود. یعنی اگر کسی نبوده همون بهتر که ندونم. والا. سرخورده می‌شه آدم خب. دروغ چرا طبعن من هم مثل سایر انواع بشر دلم می‌خواد که خاطرخواه داشته باشم. ولی از وقتی یادم میاد پسرهایی که خودشون بودن که اول اومدن طرفم و من قبلش ازشون خوشم نیومده بوده، برام جذابیتی نداشتن. حالا فکر نکنید لشگر بیست میلیونی اومده بوده سراغم. نه بابا همون چهار نفر و نصفی که بودند رو می‌گم. تا حالا هر پسری که به عنوان دوست‌پسر باهاش بودم (به جز این آخری!)، این‌طوری بوده که اول من یه حسی نسبت به اون طرف پیدا کردم بعد سعی کردم یه سری اتفاقات پیش بیارم که با هم باشیم و جواب رد هم نگرفتم. راضیم از این بابت. خوش گذشت. باعث شد توی یک مقاطع زمانی حس خوبی نسبت به خودم و تواناییم پیدا کنم. ولی اعتراف می‌کنم راضی نیستم از اینکه کسی ازم نخواست باهاش ازدباج کنم. دو نفر بودند که من دلم می‌خواست (بماند که صرفن دیوانگی هیجان‌انگیزی بود ازدباج با اونها)، ولی آنها نخواستند با من ازدباج کنند. چند صباحی دوست‌دخترشان بودم و در نهایت هم برک‌آپ ناخوشایندی داشتیم.
دوست‌پسر آخری، برعکس بقیه، منو انتخاب کرد نه من اونو. مدتی طول کشید تا من تونستم بپذیرمش. بالا و پایین زیاد داشتیم. همه‌جوره پام وایستاد. یه بار خونه‌شون بودم، رفتم دستشویی وقتی برگشتم تو اتاق دیدم یه جعبه‌ی کوچیک دستشه و نشسته رو تخت و یه لبخند مرموزی هم داره. قلبم ریخت کف پام. گفتم ای بااااباااا الان پیشنهاد ازدواج می‌ده خاک بر سرم چطوری بگم نه که دلش نشکنه آخه من الان آمادگی‌شو ندارم هنوز کلی پسربازی نکرده دارم و می‌خوام ادامه تحصیل بدم و آخه چه کاریه اصلن... در جعبه رو که باز کرد دیدم ساعت جدید کادو گرفته بوده می‌خواسته بهم نشون بده. (شما هم یاد اون جک زیر پتویی افتادین که پسره به دختره می‌گه ببین ساعتم شبرنگ داره؟!) چند سال بعد از اون روز - شاید بنا بر همون عادت انتخابگری که داشتم -  این من بودم که بهش پیشنهاد ازدباج دادم. قبول کرد خوشبختانه.
حالا ما که رفتیم پی کارمون؛ ولی خدایی یعنی کسی نبود دلش بخواد با من زندگی کنه؟ دلش بخواد با من بره وسایل خونه زندگی بخره؟ دلش بخواد شب کنار من بخوابه و صبح کنار من بیدار شه؟ کسی نبود دلش بخواد شب که از مهمونی برمی‌گردیم جفتمون بریم تو یه خونه، لباسمونو عوض کنیم و بیفتیم رو مبل فیلم نگاه کنیم؟ کسی نبود بخواد جمعه صبح واسه من نیمرو درست کنه؟ کسی نبود بخواد ذوق کنه که من زنش باشم؟ کسی نبود فکر کنه که می‌تونه بهم تکیه کنه؟ می‌تونه روم حساب کنه؟ یا دلش بخواد که من روش حساب کنم؟ کسی نبود دلش بخواد یه روز صاف وایسته جلوم تو چشمام نگاه کنه و محکم بگه با من ازدواج کن دختر؛ نبود؟  

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

بادمجان‌های پوست‌کنده و ورقه‌شده و نمک‌خورده از توی آبکش کنار سینک به من چشمک زدند که بیا ما را بخور. ما از ماهیتابه و روغن داغ می‌ترسیم. تروخدا بیا ما را نجات بده. گفتم به روی چشم. انصافن خوشمزه بودند طفلکی‌ها. با گرد غوره و نمک فراوان. نمی‌دانم مزه‌اش را چطوری می‌شود توصیف کرد. باغ گیاه‌شناسی؟! علفزار تازه؟! حالا هر چی. اولین گاز را با احتیاط زدم و منتظر بودم دهنم مزه‌ی زهرمار بگیرد. چون سری قبلی بادمجان‌هایی که خریدم از دم تلخ بودند. نمی‌دانم لامصب‌ها اینها را با شاش خر آبیاری می‌کنند یا زباله‌های اتمی قاطی خاکشان می‌کنند یا چی. ولی این سری بادمجان‌ها اصل بودند، محصول رشت. حتی تخم‌هاشان هم به زور دیده می‌شد که از نظر بنده این مزیت بزرگی – البته صرفن برای یک بادمجان- است.
اینها که بالا گفتم، مال سه ربع ساعت قبل است. الان من گلاب به رویتان شده‌ام و دل پیچه گرفته‌ام و هی عرق می‌کنم. دراز کشیدم کف اتاق و لپ‌تاپم را گذاشتم روی شکمم. گفتم شاید گرمایش نفوذ کند به معده‌ام و بادمجان‌ها را لااقل نیم‌پز کند و شرشان را کم کند. بعد از آنجا که مدت‌ها بود که دنبال فرصت می‌گشتم یک سری به وبلاگم بزنم، دم را غنیمت شمردم. یک عالمه حرف دارم. ولی چون محققان می‌گویند نوشته‌ی طولانی خواننده را می‌گرخاند و من هم با محققان موافقم، الان نمی‌نویسم. بلکه بعدن به صورت سریالی می‌نویسم.
پ.ن. الان دارم مداقه می‌کنم؛ و همچنان معتقدم خدا وقتی داشته بادمجان (و تخم‌مرغ) را می‌آفریده یک چیزی زده بوده.با معده‌م هم صحبت می‌کنم که دفعه‌ی بعدی این سوسول‌بازی‌ها را درنیاورد.

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

تو شرکت یک فقره مایع ظرفشویی هست (از قرار مارک خاکستر فکر کنم) که من هر بار می رم دم سینک آبی بخورم، لیوانمو بشورم یا چی، اینو می بینم نیشم باز می شه. روش درشت و ایتالیک نوشته: بهتر می شوید.‏
البته پایین ترش هم نوشته: تمیز می کند؛ که بنده به این قسمت ماجرا وقع خاصی نمی نهم.‏

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

دی دی دی دیــــم / دی دی دی دیــــــم (اول سمفونی 5 بتهون)

آخرین یکشنبه
به امام غریب اگر این پست را امشب هوا نکنم خوابم نمی برد. دروغ گفتم. ولم کنند همین الان کله پا شده و ترجیحن تا بیست ساعت دیگر بیدار نخواهم شد (و مست می عشق خواهم شد و هشیار نخواهم شد.) ولی نکته اینجاست که امشبه را اصلن دلم نمی آید بخوابم. دلم می خواهد شب کش بیاید و تمام نشود و الهی سحر پشت کوهها بمیرد. زیرا این آخرین شب رسمن مجرد بودن من است. یکی از مرض هایی که من دارم و خودم را با آن سرویس نموده ام چرتکه انداختن روزها و شب هاست. اصلن عادت دارم به شمردن، اعم از معکوس و مستقیم. مثلن هی می شمرم چند روز دیگر مانده به آخر پریود یا آخر هر سال ناخودآگاه  به خودم یادآوری می کنم که این آخرین دوشنبه ی سال هزار و سیصد و فلان است، یا قبلن ها می گفتم مثلن این آخرین چهارشنبه ای است که من کلاس سوم راهنمایی هستم. حالا چه مرضی است نمی دانم. شاید در زندگی قبلیم تاریخ نویسی چیزی بوده ام. به هر حال اوقات فراغتم در هفته ی گذشته را با شمردن آخرین روزهای رسمن مجرد بودنم گذرانده ام؛ و امروز که آخرین یکشنبه ام است بالاخره فرصت کردم بنشینم و یک کم حرف تایپ کنم. الان سر کار هستم ولی حوصله ی کارکردن ندارم و چون ددلاین مدلاین نداریم فعلن، عذاب وجدان ندارم.
دلم می‌خواهد معمولی رفتار کنم تا قضیه از آنی که هست بزرگتر به نظرم نیاید. امروز از سرکار که برگشتم خودم را به زور چپاندم توی آرایشگاه که ابروهام را بردارم. بهم گفته بودند امروز وقت ندارند و  فردا صبج بروم. ولی فردا صبح هم می‌رفتم سر کار و نمی‌رسیدم. ده سالی می‌شود که می‌روم اینجا برای ابرو. میزان گندزدن‌شان نسبت به هزارتا آرایشگاه دیگری که امتحان کرده‌ام،حداقل است. برای همین نمی‌خواستم بروم یک جای دیگر. دو ساعتی نشستم تا نوبتم بشود. آخر وقت بود و مسئول ابروبرداری بسیار خسته و شاکی، و هی هم غر می‌زد که چرا ملت بدون وقت می‌آیند و من چشمم درآمده و دستم فلان شده و اینها. البته روی صحبتش کاملن هم با من نبود چون آدم‌های دیگری هم بودند که بدون وقت آمده بودند. بعد من داشتم می‌مردم از عذاب وجدان و تا فرصت گیر می‌آوردم می‌گفتم ببخشید دیگه من مورد اورژانسی بودم و فقط الان فرصت داشتم و فردا نمی‌توانم با این ابروها در انظار عمومی ظاهر بشوم. البته منظورم از انظار، بیشتر عکس‌هایی بود که قاعدتن چلیک چلیک از من – علیرغم میلم و اخلاق تلخم به قول بابا – گرفته می‌شود و بعد هم عموم می‌خواهند عکس‌ها را ببینند و تو دلشان بگویند چقدر شلخته است دختره. نکرده ابروهاش را یک تمیزی بکند.  واه واه. البته بنده شخصن یک عقد چریکی را ترجیح می‌دهم. فقط دو نفری برویم و با شلوار جین و کفش راحتی. ابروهام هم تمیز نبود نبود. آز می‌گوید مثلن می‌خواهی بگویی متفاوتم و باحالم و اینا؟ خیر. فقط می‌خواهم همه‌چیز معمولی و عادی باشد. شلوغش نکنند. شاید بعدن اینها به نظرم احمقانه بیایند. ولی احساس فعلی من این است. هر چه تأکید بیشتری روی قضیه بشود، بیشتر پنیک می‌زنم. به عبارتی میزان و شدت رسم و رسومات بیخود و اجباری نسبت مستقیم دارد با خوف بنده. به نظر خودم همین‌قدر که امروز کلاسم را پیچاندم که بروم آرایشگاه، کفایت می‌کند. راستی آرایشگاه را عرض می‌کردم. خانم صاحب آرایشگاه همین‌طوری محض خالی نبودن عریضه از من پرسید راستی دن تو برنامه‌ی ازدواج مزدواج نداری؟ و من گفتم فردا عقدم است. با همان لحنی گفتم که انگار گفته باشم فردا دوشنبه است. بعد همه به گوششان شک کردند و مجبور شدند بپرسند که آیا من گفته‌ام فردا عقدم است یا آنها توهم زده‌اند. بعدش یکدفعه فرکانس صدای همه عوض شد و حالت جیغ‌جیغی پیدا کرد و خانمه گفت پس چرا هیچی نگفتی سه ساعته. یکی دو نفر هم نوبتشان را دادند به من. چرا؟ چون من فردا عقدم بود. یک دختره می‌گفت من اگر جای تو بودم الان اینجا را گذاشته بودم روی سرم. من معتقد بودم خب چرا باید می‌گفتم و الان هم پرسیدند که گفتم. حالا مسئول ابرو دیگر شاکی و خسته و غرغرو نبود و اصرار می‌کرد که بنشینم ناخن‌هایم را فرنچ کند و این چه وضع ناخن است که من دارم و من می‌گفتم ول کن بابا حوصله ندارم و ناخن‌هایم همین‌طوری خوب است.  

در راستای عادی رفتار کردن فردا را هم می‌روم سر کار. تازه قرار است برویم سر ساختمان که این قسمتش را بیشتر دوست دارم. شما که لابد نمی‌دانید ولی من توی یکی از پست‌های درفت‌شده‌ام گفته بودم که بالاخره کاری پیدا کردم که دوستش دارم. وقتی یک بار همان اوایل یک‌هو متوجه شدم که دارم در حین کار آواز می‌خوانم برای خودم، آن هم یکی از آهنگ‌های شجریان که درست هم بلدش نبودم، مطمئن شدم که کارم را دوست دارم. امشب بابا چپ چپ نگاهم کرد وقتی گفتم فردا می‌روم سر کار. شما فکر کن، بابای من که همیشه به من غر می‌زد که چرا درست و درمان نمی‌چسبم به کارم، حالا هی گیر می‌دهد که کار را ول کنم و ازدباج مهم‌تر است. در صورتی که من موافق نیستم. هر دوشان به یک اندازه مهم هستند. بابا می‌گوید مثل اینکه شما دو تا قاطی کارهاتان دارید ازدواج هم می‌کنید. ما هم می‌گوییم آره دیگه پس چی کار کنیم خب؟ آخرین سه‌شنبه‌ی مجردی‌م که گفته بودم می‌خواهم بروم شمال با مامان، بابا گفته بود چقدر شما دل‌گنده‌اید. مگه هفته‌ی دیگر عقدت نیست؟ و من فکر کرده بودم آیا آخرالزمان شده و لابد الان است که قورباغه ابوعطا بخواند. زیرا اینکه بابای من – با آن سابقه‌ی خونسردی و سخت‌نگرفتنش – برگردد به من – با این سابقه‌ی استرس بیخود و سخت‌گرفتنم – بگوید دل گنده؛ مصداق بارز سربالارفتن آب می‌باشد.
آخرین دوشنبه و سه‌شنبه
خیلی حرص می‌خورم. آدم را به گه‌خوردن می‌اندازند. دلم می‌خواهد در کل ماجرا حداکثر یک مهمانی گرفته بشود. خوشم نمی‌آید/حوصله‌اش را ندارم هی در نقش عروس قرار بگیرم و مجبور باشم با کلی آدم که برای من غریبه هستند خوش و بش کنم و لبخند بزنم و برقصم و خانمانه رفتار کنم. ولی مجبور شده‌ام. خسته‌ام. دو هزار تا کار باید بکنم. از آزمایشگاه و محضر و این‌ها گرفته تا آزاد کردن مدرک فوقم و تحویل دادن تری‌دی‌ها و افتادن روی غلتک کار جدید و زبان‌خواندن و پیداکردن خانه. برای همه‌شان هم فرصت کم است. خسته‌ام خیلی. بابا داد می‌زند که یک هفته آن کار لعنتی‌ات را ول کن. می‌گویم بعد از این‌همه وقت یک کاری پیدا کردم که دوستش دارم، نمی‌خواهم به گا بدهم این فرصتم را. گرسنگی مفرط و پی‌ام‌اس نکبت هم قوز بالا قوز شدند تا من یک‌هو جلوی زن‌داییم و خواهرش که داشت از ماجراهای اعصاب‌خردکن عروسی دخترش برایمان تعریف می‌کرد، بزنم زیر گریه و دیگر گریه‌ام بند نیاید و کلی هم شرمنده بشوم آن وسط.  
هی یاد این  آهنگه (لابد خیلی‌هاتان شنیدینش نه؟ Je veux-ZAZ) و مخصوصن این قسمتش می‌افتم:
Allons ensemble,
 découvrir ma liberté
Oubliez donc tous vos clichés
Bienvenue dans ma réalité
J'en ai marre de vos bonnes manières, c'est trop pour moi !
Moi je mange avec les mains et j'suis comme ça !
J'parle fort et je suis franche, excusez moi !

آخرین چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه
بوی جنگل‌های گیلان. توی جنگل‌های گیلان. سعی می‌کنم به هیچ‌چیز دیگری فکر نکنم.
آخرین شنبه
حلقه ام را چند روز است دستم نمی کنم. البته حلقه ی حلقه که نه، انگشتر نامزدی طوری مثلن. چند روز اول دستم خیلی غریبی می کرد. در تمام لحظات کاملن به حضور انگشتره آگاه بودم و سعی می کردم کمتر با دست چپم کاری انجام بدهم. مخصوصن توی جهاد که حوصله ی عکس العمل جیغ جیغی بچه های خاله زنک را هم اصلن نداشتم. همه ش حس می کردم اگر کسی ببیند فکر می کند من دارم با انگشترم پز می دهم یا چی. هرکی را توی خیابان می دیدم نگاهم می رفت سمت دست چپش ببینم حلقه دارد یا نه. دقیقن نمی دانم از این کار چه انگیزه و هدفی داشتم. مثل دوران بلوغم شده بودم که برای اولین بار سوتین بسته بودم و به هر دختر همسن و سال خودم که می رسیدم دقت می کردم ببینم سوتین دارد یا نه. آن موقع هم یک چیز جدید بهم اضافه شده بود که باهاش غریبی می کردم، مثل انگشتر نامزدی. انگشتر توی دستم می چرخد. داده ام تا جایی که می شده تنگش کرده اند ولی باز هم می چرخد و حرصم را در می آورد. چند روز اول، وقتی می آمدم خانه از دستم درش می آوردم و انگشتم انگار نفس می کشید و تو دلم می گفتم آخیش. انگار مثلن روسری‌ت را درآورده باشی. آخر سر چهارشنبه که می خواستم بروم شمال، که مصادف شده بود با آخرین آخر هفته ی رسمن مجردی و آخرین شمال مجردی و آخرین بستنی (بستنی قیفی کناره کلاچای با شیر محلی. باور بفرمایید مرده رو زنده می کنه اصن یه وعضی) مجردی و آخرین غیره و ذلک، انگشتره را درآوردم و دیگر دستم نکردم تا الان که خدمت شما هستم.

آخرین ساعت‌ها
این پست را می‌نویسم. بسیار درهم و برهم و پس و پیش. دیر شده و وقت ادیت‌کردن ندارم. ببخشید.
یک شب حس کردم که خمینی شدم دور از جان. آن شبی که خس این‌ها می‌خواستند بیایند خانه‌مان. اصطلاحش مثل اینکه شیرینی‌خوران یا بله‌بَران یا بله‌بُران یا یک کوفتی تو این مایه‌هاست. یعنی از این لحاظ عرض کردم که مامانم بهم گفت چه حسی داری و من گفتم هیچی. بعد دقت کردم که چقدر حس بامزه‌ای است و چقدر این‌طوری همه‌چیز راحت‌تر است و زودتر می‌گذرد.
الان دارم سعی می‌کنم خونسردی‌ام را حفظ کنم.  به خودم می‌گویم طوری نیست بچه‌جان نترس. هی به در و دیوار اتاقم نگاه نمی‌کنم که دلم شروع کند به تنگ شدن. سر ناهار تا آمد یادم بیاید که آخرین ناهار مجردی و چهارنفری‌مان است، از خودم خواهش کردم که بکشم بیرون و شورش را در نیاورم.  
حالا شما که دیگر لابد می‌دانید که من مدلم به گل چیدن و گلاب آوردن و این‌ لوس‌بازی‌های بی‌مزه نیست. من همان بار اول باید بگویم بله. ترجیحم هم با یک لحن فانی‌ای است که یخ حضار بشکند. الان نشسته‌ام تصور می‌کنم که امروز توی محضر، اگر یک لحظه دیر بجنبم و  یکی هم آن وسط بخواهد بگوید عروس رفته فلان‌جا، وضعیت مضحکی می‌شود. مثلن صدای من و صدای او قاطی می‌شود، بعد آقاهه می‌گوید نشنیدم چی؟ بعد من و ایضن شخص مذکور دوباره حرفمان را تکرار کنیم و باز هم آقاهه نشنود که بالاخره من به ایشان وکالت دادم تا یک جمله‌ی عربی برای ما بخوانند یا خیر. بعد آقا سردرگم می‌شود، من هم اعصابم خرد می‌شود و ممکن است قیافه‌ام باز نحس بشود (که آخر شب مامان و بابا هی به من غر بزنند که این چه اخلاق گهی است که من دارم و باید دلم را بزرگتر بکنم و این‌ها) بعد من با حرص می‌گویم که من جایی نرفتم و همین‌جا نشسته‌ام و شما هم وکیل هستید آقا لطفن زودتر تمامش کنید دیگر. بعد به همه بر می‌خورد. قبلش هم که نمی‌شود به حضار سفارش کرد که کسی نگوید عروس رفته چی چی بیاورد. اگر برگردند بگویند که حالا کی‌ خواست بگوید اصلن اگر همان بار اول نگویی کسی اصرار خاصی بهت نمی‌کند و بنشین سر جات ببینم؛ ضایع نمی‌شود خدا وکیلی؟ یا اینکه اینها را نگویند ولی توی دلشان بگویند عجب انیه ها.

قول می‌دهم این تشریفات که تمام بشود و آرام بشویم، حال خودم را بهتر می‌فهمم و اخلاقم بهتر می‌شود.خب؟

پ.ن. خوشحال شدم که وبلاگ خرس (که لینکش این بغل هست) توی مسابقه‌ی دویچه وله نامزد شد.  اگر خرس نبود، من به دانشمند رأی می‌دادم. اصلن در جریان نیستم که نتیجه چی شد و آیا مسابقه تمام شده یا نه هنوز. ولی کلن می‌خواستم از این تریبون بگویم که به خرس ارادت دارم و شما هم اگر می‌خواهید بهش رأی بدهید یا دادید، کار خوبی می‌کنید یا کردید.