۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه

" باید نباید" کم درست نکرده ام توی زندگیم. حالا یک جور مرض است یا هر چی کاری نداریم. یکی ش این است که خانه باید کتابخانه داشته باشد خانه ای که کتابخانه نداشته باشد خانه نیست. از بزرگترین حسرت هام وقتی داشتم می آمدم این بود که کتاب‌های خیلی عزیزم را باید می گذاشتم توی کارتن و توی انباری. الان که این‌ را می‌نویسم جمله‌های خوبی برای توصیف حسم به کتاب و کتاب‌فروشی پیدا نمی‌کنم. هر وقت حالم خراب بود می رفتم توی کتاب فروشی و ساعت ها آن تو می ماندم و با دست های پر و جیب های خالی می آمدم بیرون در حالی که داشتم حساب می کردم که اوه چقدر گران شد و باید از چه خرج هاییم بزنم حالا که این همه کتاب جدید خریدم. هی به خودم می گفتم که دیگر اجازه نداری تا این ها را نخواندی کتاب جدید بگیری، حالت که بد بود برو برای خودت لاک بخر. اما گوشم بدهکار نبود و هی هم لاک هام بیشتر می شد و هم کتاب هام. همه شان را هم گذاشتم و آمدم. اه. اه. اه.
باید دیگرم این است که کتابی که به قصد لذت روحی و معنوی بخواهم بخوانم باید فارسی باشد. نمی دانم چرا بقیه در عکس العمل به این باید من می گویند برو بابا یا بی خیال چرا مزخرف می گی و چرا هیچ کس نمی فهمد من چی می گویم. به هر حال کاری به دیگران ندارم. این نظر من است. قبلن و فعلن این نظر من بوده و هست. انگلیسی ام می‌شود گفت خوب است و فرانسه ام هم بد نیست و از یادگرفتن زبان های جدید خوشم می آید و برایم جالب است که بفهمم آدم ها به یک زبان غیرفارسی چی دارند می گویند. کتاب ها و متون انگلیسی و فرانسه زیاد خوانده ام، ولی همه ش برای یادگرفتن یک چیزی بوده. آقا! کتاب باید فارسی باشه دیگه. اه.
چند روز پیش که کتاب آیدا پیاده رو را آنلاین خریدم، گفتم بگذار ببینم می توانم بایدم را عوض کنم یا نه، و یک رمان انگلیسی هم سفارش دادم. کتاب وقتی به دستم رسید که طبق معمول این روزها حالم خراب بود. بسته را که باز کردم و جلد کتاب انگلیسی را دیدم کم مانده بود اشکم در بیاید از بس که دلم برای کتاب فارسی تنگ شده و مستأصل شده بودم. سه صفحه اول را که می خواندم احساس می کردم دارم ریدینگ کلاس زبان می خوانم. نچ. نشد. حال نمی داد. فعلن گذاشتمش کنار.
امروز صبح جایی کار داشتم و بعدش حوصله نداشتم بروم خانه. گفتم یک کم توی شهر قدم بزنم، حتی بروم یک کتابفروشی پیدا کنم ببینم چطور است. کتابفروشی خارجی هم می تواند حالم را بهتر کند یا نه. یک چیزی از توی گوگل جستم. کتابفروشی کوچک و جمع و جوری بود که بیشتر کتاب هایش دست دوم بود و صاحبش هم یک مرد نسبتن پیر که نشسته بود پشت دخل و کاری به کار کسی نداشت. مغازه خوشگلی بود، از این هایی که توی فیلم ها هست. یک ربع بیست دقیقه اول داخل کتابفروشی به سرگیجه و باز هم استیصال و غصه و دلتنگی گذشت و مقایسه با کتاب فروشی های تهران که چقدر مرتب کتاب ها را بر اساس موضوع دسته بندی کرده بودند و می‌دانستم کجا بروم و حتی با گردن کج نکرده هم می توانستم عنوان ها را بخوانم. اینجا خیلی غریبه بود و هیچی ازش نمی فهمیدم. حالم را که خوب نکرد هیچی بدتر هم کرد. می خواستم دمم را بگذارم روی کولم و بروم بیرون که یک اسم آشنا دیدم : آلیس مونرو. کتاب را ورقی زدم. اسم کتاب یادم نیست ولی جایزه ادبی گرفته بود. باز به خودم گفتم تا آن یکی را نخواندی اجازه نداری چیز دیگری بخری. بعد کم کم دستگیرم شدم که این طرف قفسه های رمان هاست و بر اساس فامیلی نویسنده و به ترتیب حروف الفبا چیده شده. حالم بهتر شد. چند تا آشنای دیگر هم پیدا کردم: دوریس لسلینگ و دیوید سداریس و سلینجر و میلان کوندرا و حتی جومپا لاهیری. اسم های آشنا خوبند. چند تا از کتاب ها را برداشتم و ورق زدم و باز پشیمان شدم از خریدنشان. زیادی غریبه و دور بودند برام. کتاب غیرفارسی که می‌خوانم احساس می‌کنم کورمال کورمال توی تاریکی دارم دنبال یک چیزی می‌گردم.


در بالاترین طبقه قفسه اول چند تا کتاب آقا وودی آلن را دیدم. یک نردبان کوچک آنجا بود. درست است که من قانون‌های اینجا را بلد نیستم ولی قاعدتن نردبان و پله همه‌جای جهان یک کارکرد دارد. توی کتاب‌فروشی‌های تهران، خودمان نباید می‌رفتیم روی نردبان. الان باید به آقاهه می‌گفتم فلان کتاب را می‌خواهم یا نه؟ چه کاری است بیخود مزاحم مردم بشویم! تازه ممکن است یک چیزی بگوید که من نفهمم و هی باید بگویم چی فرمودید؟ بعد حالا اگر کتاب را نخواستم چی؟ دوباره صداش کنم که بگذارد آن بالا؟ چرا یک چیز به این سادگی توی خارج این‌قدر پیچیده و تو‌مخ‌برو می‌شود برای من؟ با استرس رفتم روی پله اول در حالی که منتظر بودم هر لحظه بهم بگوید کی گفت تو بری آن بالا. حواسش به من نبود. یک قدم دیگر هم رفتم بالا و باز نگاهش کردم. در دنیای خودش بود. کاری بهم نداشت. بالاخره با محافظه‌کاری هرچه تمام‌تر کوچک‌ترین و لاغرترین کتاب را برداشتم. ساید افکتس آقای آلن. این‌همه راه آمدم خوب نبود دست خالی برگردم. نمی‌دانم، باید ببینم؛ شاید این بار کتاب غیر فارسی هم حال بدهد بالاخره.