۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

می شود یک روز هم با دوستت سر خیابان درکه قرار بگذاری و از پمپ بنزین ولنجک حواست را جمع کنی که به میدان که رسیدی گردنت را سفت نگه داری که نچرخد سمت ساختمان های آجری قرمز . سمت کوههای آن ته ( که لابد توی ذهن تو همیشه رویشان برف هست . حتی الان . یعنی مگر می شود آنجا برف نباشد ؟ ) . سمت آن راه ورود مخفی برای اینکه از جلوی زنیکه دم دری رد نشوی . می شود بعد از ناهار درکه برگردی و گاز بدهی تا ته بلوار دانشجو و فوقش فقط زیر لب فحشی به آموزش کل بدهی . می شود بلوار را که دور زدی برگردی پایین ، دیگر گردنت را سفت نگیری . می شود همه جا را نگاه کنی. می شود برگشتنه زیاد گاز ندهی . لفتش بدهی و همه را ببینی . بشنوی . همه ی همه را . می شود عقب گرد کنی تا آن روزها توی خیال لامصبت*. حتی می شود یک هو شب باشد انگار و شما هفت هشت ده نفری با هر و کر از کلاس بتول بیایید دم همان در که الان جلوش هستی و سوار ماشین ها تان شوید و باران هم بیاید جر جر و اصلا هم تابستان نباشد . گیرم تابستانی که بوی پاییز گرفته است ، آن هم نباشد . و بعد همه جایت را سفت بگیری که وا نرود . مخصوصا چشم ها را و لب ها را . می شود مثل همیشه که دلتنگ می شوی تنها کاری که می کنی دود کردن و خیره شدن به دود ها نباشد . می شود این دفعه یک بطری بزرگ آب معدنی بخوری بلکه دلت گشاد شود ! می شود خودت را بزنی به آن راه . بعد شب که آمدی خانه ، دوباره که دلت تنگ شد ( تنگ ها ! یک چیز می گویم ، یک چیز می شنوید ) ، بیایی خودت را پهن کنی توی اینترنت ، وبلاگ بخوانی و شاید چیزی هم بنویسی و با خودت فکر کنی که بعضی آدم ها – یعنی خیلی هاشان - فقط می آیند که بعدش بروند . مدلشان است . همه که آنطوری نیستند که خودت زودتر از آنها بروی . آنها که رفتند ، تو هم اگر نروی می بازی . چون کسی بر نمی گردد . می شود باکیت نباشد . سخت است ولی به گمانم که می شود . یعنی باید بشود .


* "لامذهب" چندان حق مطلب را ادا نمی کند !

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

- "دل" خوش سیری چند ؟
+ سیری نیست قربون . مدل به مدل فرق می کنه . Latitude هست ،
XPS ، Vostro ، Inspiron ... چه قیمتی مد نظرتونه ؟
- خوشا آن "دل" که بر دل برنشیند/ که ما را قیمتش بر گل نشیند

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

حول محور کذایی بیشعوری

یک - دیشب برای شام رفته بودیم رستوران فلان* . رستوران فلان کوچک است و تویش جای زیادی برای نشستن نیست . معمولا هم شلوغ است و ملت بیشتر تو پیاده روی جلوی رستوران که چند تا صندلی گذاشته اند ، یا لبه باغچه و یا توی ماشین هایشان غذاشان را می خورند . ما هم غذامان را گرفتیم و توی ماشین خوردیم . بعد که خواستیم راه بیفتیم برویم دیدیم یک رونیز کاملا پشت ما ایستاده و ما نمی توانیم از پارک در بیاییم (آنجا ماشین ها عمود به پیاده رو می ایستند). خوب تا اینجایش زیاد مشکلی نبود و کم هم پیش نیامده . ولی اعصاب خوردی اش مال وقتی بود که هر چه این ور و آن ور می رفتیم دنبال صاحب ماشینه ، از طرف خبری نبود . حداقل ماشینش دزدگیر هم نداشت یک لگد بزنیم !! خلاصه بعد از مقادیری بوق و چراغ زدن وکلی پرس و جو از این و آن ، آخر سر یارو را توی رستوران گیر آوردیم که راحت برای خودش نشسته بود و غذایش را میل می کرد . بعد هم گفت : " ئه ! هه هه ! آخه ما قرار نبود تو بشینیم ! " خوب مرتیکه قرار نبود که نبود . حداقل ماشینت را یک جای خوب بذار . جا نیست ؟ حداقل حواست به ماشینی که گذاشتی پشتش باشه . چشمهاتو باز کن ببین ما توی ماشین داریم غذا می خوریم و احیانا ماشینمان را اینجا پارک نکردیم که برویم و سه روز دیگر بیاییم . این جدا سطح خیلی بالایی از شعور نمی خواهد که . همان یک جو هم کفایت می کند . لازم به ذکر است که ماشین ما تنها ماشینی بود که دقیقا روبه روی در رستوران بود و دو تا چراغ که می زدیم آن تو رقص نور راه می افتاد .
دو – در راه برگشتن ، ساعت یازده شب ، بزرگراه یادگار امام شمال به جنوب ، یک الگانس پلیس که خروجی نمی دانم کجا را رد کرده بود داشت دنده عقب توی اتوبان می آمد . یکی از دوستان گفت : "حالا خوبه سر و ته نکرده . "
سه – چند دقیقه بعد ، در همان بزرگراه ، نزدیک خروجی همت غرب که ما می خواستیم بپیچیم ، یک هو ماشینها زدند رو ترمز و فلاشر و بوق و خلاصه راه خروجی و ضمنا دو لاین و نیم از خود اتوبان بند آمده بود . حالا ما که همان موقع از همت صرف نظر کردیم و گفتیم لابد تصادف شده و کشیدیم تو لاین سمت چپ وبعدش دیدیم که دقیقا سر خروجی ، چهار پنج تا ماشین که یکیشان هم ماشین عروس بود ایستاده اند و دارند می زنند و می رقصند و عین خیالشان هم نیست که گند زده اند توی بزرگراه .

*رستوران فلان : پیتزا کالیس توی قیطریه . سیب زمینی هایش عالی است . پیتزایش هم نسبتا خوب است .

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

از عوالم کباب بدون نان !!

خوب راستش را بخواهید ، من حتی یک خواهر واقعی هم ندارم . ولی یک دانه خواهر غیر واقعی دارم . این غیر واقعی که می گویم یک وقت فکر نکنید که یعنی از پدر جدا از مادر سوا ییم ها . نه ! دقیقا یعنی غ ی ر و ا ق ع ی . این خواهر خانم بگی نگی کم پیداست . ولی آن قدر هوای من را دارد که هر وقت بخواهم بیاید پیشم . راستش درست نمی دانم اسمش چیست یا چه شکلی است . (لابد اسمش ستاره است ، شاید هم سهیل !! ) ولی فکر کنم شبیه من باشد و انصافا هم آدم خیلی باحالی است . یکی دو سالی از من بزرگتر است . امروز هم اینجا بود . از صبح که من از دنده چپ بیدار شدم و آن قدر توی رختخواب ماندم تا حالت تهوع گرفتم ، یک بند گیر داده که آخه چه مرگته بچه امروز ؟ هی بهش می گویم ول کن حوصله ندارم . پاپیچ شده که مگه تو الان هزار و یک کار نکرده نداری ؟ می گویم تو بگو ده هزار تا . همه شون به جهنم . می گوید هوممم! هورمون هات به هم ریخته . لابد باز خواب هم دیدی ؟ نمی دانم ناکس از کجا اینها را می فهمد . من را زیاد نمی بیندها ولی حفظم است . نشسته بودم یک گوشه و تا اعماق در خودم فرو رفته بودم که آمد گفت اه لعنتی خوب چته ؟ که جوش آوردم و سرش داد زدم که بابا مگه حالیت نیست می گم ولم کن . چی از جونم می خوای آخه ؟ نمی خوام اصن حرف بزنم . که پکر شد و گذاشت رفت بیرون از اتاق . خوب آن موقع من داغ بودم و حالیم نبود . بعد که آمدم این را نوشتم و یک کم حالم بهتر شد ، خودم از رفتار بیشعورانه ام خیلی ناراحت شدم . می دانید عذاب وجدان و این حرف ها دیگر . آخر او خیلی مهربان است . گفتم بروم از دلش در بیاورم و بهش بگویم که بیاید برویم بیرون و آبمیوه مهمان من – هیچ وقت از دو تا لیوان بزرگ آب طالبی کمتر نمی خورد - و بعد برایش بگویم که چه مرگم است و او هم گوش کند و یک کم خواهر جان بازی در بیاوریم . ولی دیدم رفته که رفته . لاکردار انگار هر وقت من حالم خراب است پیدایش می شود و تا می شوم خواهر غیر حال خراب و دوست داشتنی اش ، زودی غیبش می زند .

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

...تو اون روحت

نخبگان ایرانی موفق به ابداع روشی برای برقراری ارتباطات فیزیکی از راه دور از جمله نزدیکی جنسی شدند .

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

لیوان دو نیمه دارد : خالی - پر

دوربین هایمان ازمان آویزانند . از دست هامان ، شانه هامان یا گردن هامان . ولی انگار ما آویزان آنها می شویم تا به لحظه های خوبمان چنگ بیندازیم که از کفمان نروند ، لااقل مفت نروند . این لحظه را ثبت کنیم که دیگر تکرار نمی شود . که یادمان بماند فلان روز با که بودیم و چه کردیم و چه شد . که خنده هامان را ، با هم بودن هامان را ، لابه لای پیکسل ها و یا مثل قدیم تر ها روی مقواهای گلاسه نگه داریم .
چندین سال دیگر اگر عمری باشد و برویم سراغ عکس هامان ، هی آه می کشیم که :
آخی خدابیامرز فلانی ...
یادش به خیر فلان کس چقدر جوان بود . نگاه کن صورتش یک چین هم ندارد .
خدا چقدر این یکی شکسته شده !
وای آن یکی را ! دیگر اصلا یادم نمی آمد قبل از سرطان چه شکلی بوده .
یعنی این الان آن سر دنیا دارد چه کار می کند ؟
این یکی کجا رفت و گم شد ؟ حتی نمی دانم زنده است یا مرده .
اصلا نمی دانستم فلانی را دارم برای آخرین بار می بینم .
این یکی را ! آخرین عکسی بود که با هم گرفتیم . اگر می دانستم اینقدر نامرد است اصلا کنارش نمی ایستادم ! !

توی عکس ها دنبال دوستی های گم شده می گردیم و دست آخر هم می گوییم : هیییی ! یادش به خیر آن روزها ...
پس کو آن خنده هایی که توی عکسها قایم کرده بودیم ؟ فریز شان کرده بودیم که یک روز که هوس کردیمشان بگذاریم یخشان آب شود دوباره ؟ آخر یخشان که آب شود ، دیگر مثل روز اول نیستند . تلخ می زنند . پر از جاهای خالی اند . اما حیف است نگهشان نداریم . خودمانیم ، نگاه کردن این جور عکس ها ، گاو نر می خواهد و مرد کهن ؛ دل سفت می خواهد . یک عالمه شادی جانبی می خواهد . کنارش هم از آن عکس ها می خواهد که حواسمان را پرت کند . که حواسمان را بدهیم به آن که توی آن عکس دارد پستانک می خورد و دو روز دیگر عروسی اش است . به آن که توی قنداق است و الان خودش بچه دارد . به آن که چه روزهای وحشتناکی بود جنگ . به آن که خانه مان چقدر کوچکتر از الان بود . به آن که حالمان همچنان می تواند خوب باشد .

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

اتفاقا این دفعه از هیچی بهترنیست

می گه : " بیا وب کم "
می گم : "باشه من روشن می کنم ، ولی تو نکن"

آخه دوست ندارم آدم ها رو از تو وب کم ببینم . فاصله ها رو بدجوری به روم میاره . دوست دارم لااقل تو ذهنم ببینمشون . اینطوری انگار نزدیکتریم .

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

روزگار ما

دیر و زود داره ، به موقع نداره !

۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه

پارادوکس نمایی !

احتمالا برایتان پیش آمده که با این جمله برخورد کنید : همیشه در هر موردی استثناء هم وجود دارد . معمولا وقتی می خواهند یک چیز را توجیه کنند ، این را می گویند . خوب گیریم که درست باشد . یعنی در هر موردی استثناء وجود داشته باشد . پس در مورد خود همین جمله هم استثنا وجود دارد . یعنی لزوما در هر موردی استثناء وجود ندارد . بنابراین این جمله دارای نارسایی خود نقض کنی است !

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

شاید یکی از همین روزها یکی در بیاید به من بگوید تو این روزها را به خودت بدهکاری . این روزهای بی تفاوتی محض را . این روزهای انفعالی را . من هم شاید بگویم خوب بدهکار باشم . چه فرقی می کند ؟ شاید هم بگویم من طلبکارم این روزها را . از زندگی طلبکارم . شاید فقط به خاطر اینکه وجدان خودم را راحت کرده باشم که تقصیر من نبوده . ولی چه فرقی می کند که تقصیر که باشد یا من بدهکار باشم یا طلبکار ؟ شاید هم اصلا چیزی نگویم .
این روزهای خواب های طولانی و بی هدف را .
روزهایی که برایم چندان مهم نیست که یک ساعت و نیم توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودم و نمی کردم هم با یک چیز دیگر بروم ، صرفا چون از صبح اش – ببخشید - راست کرده بودم با اتوبوس بروم . برایم چندان تفاوتی نمی کند که توی همان ایستگاه ، پسرک لاغر سبزه ای را دیدم که یک نفری ایستگاه را گذاشته بود روی سرش ، یک بند حرف می زد و به هر گوشه ای یک انگولی می کرد و حالتهای صورتش موقع حرف زدن عین تو بود و من آن موقع با خودم شرط بستم که پسرک ، بچگی های تو است و یک هو به خودم آمدم و دیدم چهل و پنج دقیقه است با لبخند بهش زل زده ام و همچنان در اعماق ذهنم دنبال تو می گردم . مهم نیست که دیدم با تو از دانشگاه پیاده راه افتاده ایم و بزرگراه نیایش را با یک توپ پلاستیکی زیر پاهامان گز می کنیم ، نصف هدفون توی گوش من است و نصفش توی گوش تو . با هم حرف می زنیم و دعوامان هم نمی شود و هنوز یک چیزی نیفتاده توی دل من که هی چنگ بزند در و دیوارش را .
این روزها که پروژه ها و پایان نامه عقب افتاده ام ، به بعضی نقاطم هم نیست .
این روزها که فرم های سفارت را هی پر نمی کنم . انگار که برایم فرقی نکند که پر بکنم یا نکنم ، که بروم یا نروم .
این روزها که برایم مهم نیست که خیلی وقت است قرار است بروم دکترِ فلان و دکترِ بهمان ، ولی نمی روم .
این روزهای دیوانگی و دل نازکی – قطر دل در حد انگستروم می شود گاهی – که نصف جاده چالوس را به خاطر اینکه 13 سال پیش یک بار خیلی عصبانی شده ام و داداش کوچیکه را زده ام - که هیچ وقت یادم نمی رود – و هنوز هم عذاب وجدان دارم و دلم برای خودش و مامان و بابایش یک هو تنگ شده ، یواشکی آبغوره می گیرم ؛ ولی وقتی بر می گردم خانه ، ساعت ها می چپم توی اتاقم و با هیچ کدامشان حرف نمی زنم چون غرق شدم توی خودم و کامپیوترم و حواسم به هیچ جای دیگر نیست .
این روزها که سفر هیجان انگیزی – تو مایه های توفیق اجباری - را از خودم دریغ می کنم به دلایلی که خودم قبول دارم . دلایلی که بعدا زبانم سر خودم دراز نباشد که خاک بر سرت که نرفتی . دست آخر هم به خودم می گویم رفتن یا نرفتن چه تفاوتی می کند در کل قضیه ؟
بی تفاوتی بد دردی است و ضمنا خوب دردی هم می تواند باشد بعضی وقت ها .
ولی خانه پرش این است که کلی اگر نگاه کنی ، فرق زیادی نمی کند ؛ که این نیز بگذرد .

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

من یک کارت دارم . این کارت از طرف بیمارستان مسیح دانشوری به درخواست من و به نام من صادر شده و می گوید که اگر من دچار مرگ مغزی شدم ، مایلم تمام اعضای قابل پیوند بدنم را اهدا کنم . این کارت همیشه توی کیف پول من است . کیف پول من همیشه همراهم است . من امروز تصمیم گرفتم بروم یک کارت دیگر برای خودم دست و پا کنم که همیشه همراهم باشد و بگوید که اگر به هر دلیلی یک اتفاقی برای من افتاد که یکی از اعضای بدنم را از دست دادم و به همان دلیل در حال مرگ بودم و خودم هم چیزی حالیم نبود ، هیچ کس حق ندارد برای زنده نگه داشتن من تلاشی بکند . چون من جدا ترجیح می دهم بمیرم و این یک مسئله شخصی است . چون این منم که بعدا باید با نقص عضوم کنار بیایم . البته من همیشه به این موضوع فکر می کردم ، اما امروز به فکر کارتش افتادم .
حالا تا کارته درست شود ، شما شاهد باشید که گفتم ها .

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

در کوچه و خیابان

- ببخشید ، از اینجا چطوری می شه رفت خیابون بولوار ؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

از یک سفرنامه

در همین ایام مبارک و فرخنده اخیر ، با دوستان راهی شمال میهن آباد خویش گشتیم . شبی از شب ها ، در ساحل شلوغ رامسرجان ، بر آن شدیم که قایق سواری نماییم . از این قایق موتوری ها که آدم را می برند و چند دوری همان نزدیکی های ساحل می زنند . ماه کامل ، و نورش روی موج های کوچک دریا افتاده بود و خلاصه صحنه دلربایی بود . قایق تند می رفت و باد می پیچید توی صورتمان و خوشمان می آمد .
حالا شما تصور بفرمایید ، بنده انواع پوزیسیون های ژانگولری را به خودم می گرفتم تا بتوانم توی آن باد سیگاری بگیرانم . در حالی که دو دستم را شدیدا دور سیگار و فندک حلقه کرده بودم و تقلا می کردم ، ناگهان باد زد و روسری محترم را با خود برد . کجا ؟ چه می دانم ! مگر توی آن تاریکی و با آن سرعتی که داشتیم و موجهای دریا، دیگر می شد روسری را پیدا کرد ؟! از خیرش گذشتیم و به خود آقا امام زمانِ در شرف متولدی تمسک جستیم ! به ساحل که برگشتیم ، دو تا از دختران همراهمان ، هم برای اینکه من تنها نباشم و هم به این دلیل که خودشان هم بدشان نمی آمد دقایقی هر چند کوتاه بی روسری باشند ، روسری هاشان را برداشتند . به سمت جای پارک ماشینمان که می رفتیم ، تقریبا همه برمی گشتند و نگاهمان می کردند . حالا یک عده با تعجب ، یک عده با چشم غره ، یک عده با متلک ، یک عده با تحسین و عده های دیگر هم با چیزهای دیگر . ما هم هی بلند بلند بهشان می گفتیم : روسری مان را باد برده ! چه کار کنیم ؟ می خواهید دامنمان را بکشیم روی سرمان ؟ ( سلام بی بی اشکان اینا ) خلاصه ، چشمتان را درد نیاورم ... در همان هیر و ویر ، یک هو دیدیم که چند تا زن دیگر هم روسری هاشان را برداشتند . زن های آن وری هم با جیغ و هورا همان کار را کردند و در چشم به هم زدنی تقریبا هیچ زنی در ساحل روسری به سر نداشت . خیلی هیجان انگیز بود ، جایتان خالی ! چند تا زن چادری آنجا بودند که رویشان را سفت تر گرفتند . دخترهاشان هم از نگاهشان معلوم بود که می خواهند چادرشان را بردارند و قاطی بقیه شوند ولی از ترس برادر ها و پدرهاشان جرئت نداشتند . پدرهای ریشو و اکثرا شکم گنده ، تند تند تسبیح می گرداندند و چشمشان این ور و آن ور می دوید و هی زیر لب می گفتند : فتبارک الله ، استغفرالله ! ولی برادر هاشان داد و بیداد می کردند و خط و نشان می کشیدند و دست خواهر ها و مادر ها را کشیدند و از آنجا رفتند . بعد یک دفعه ، تمام غرفه ها و آلاچیق ها و دکه ها و رستوران ها یی که توی ساحل خوراکی و قلیان و این چیز ها می فروشند ، در یک اقدام هماهنگ به جای علیرضا افتخاری و احسان خواجه امیری ، اندی و شهرام شب پره و آرش گذاشتند و ما همه شروع کردیم به دست زدن و رقصیدن . تازه حاضرم قسم بخورم که یک نفر هم به افتخار ما که اولش روسریمان را باد برده بود یک بطری شامپاین باز کرد ! بعدش هم پیاده راه افتادیم به سمت بلوار کازینو و یک کارناوال شادی حسابی آنجا راه انداختیم و خلاصه هفت شبانه روز به جشن و پایکوبی پرداختیم .
البته بعدش من از خواب نپریدم . چون اصلا از اولش خواب نبودم ، فقط چیزی که بود این است که این تخیلات در همان موقع که توی قایق نشسته بودم و صحنه دلربائه را نگاه می کردم و گوشه روسریم را گرفته بودم که باد نبردش ، از ذهنم تراوش کرد و در همان حین یک سوال علمی – کاربردی هم برایم مطرح شد که حالا واقعا اگر روسری ام را باد ببرد ، چه می شود ؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

اسم تو از کانتکت لیست موبایل من پاک نشده ، ادیت هم نشده . هنوز هم جزء آن کانتکت هایی است که فقط به اسم کوچک save شده اند . یعنی لازم نبوده فامیلشان را هم بنویسم که یادم نرود . یعنی حساب می کردم که دوست تر از این حرفها بوده ایم ، حالیته ؟ یعنی لازم نبوده یک note برای خودم تویcontact details بگذارم که یادم باشد طرف کی بوده . فقط امروز یک ادیت کوچولو توی شماره ات کردم . به جای ...0912 و ...021 شده ...001
No biggie ، نه ؟!

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

دنیا زبانکاو ، دنیا بی ادب ، دنیا لاس لینک

البته بر همگان واضح و مبرهن است که فاک - که یک کلمه بسیار بی تربیتی است – یعنی چه و خوب نیست آدم بگوید و این آمریکایی ها هم چون جهانخوار و بی نزاکت و کله پوک اند هی می گویند . ولی نمی دانم اخیرا چرا یک جوری شده که آدم همه اش حرص می خورد و با اینکه آمریکایی نیست این کلمه در روز دست کم نود و سه بار می آید توی ذهن و بلکه هم دهن آدم !
برای ریشه یابی کلمه fucked up که از مشتقات فاک می باشد ، ( اعتراف تو پرانتز : در اینجا دستم مقادیری روی کیبرد لغزید و تایپ کردم ریشه سابی و دیدم که "سابی" وجدانی با مسما تر است ! ) این کلمه را سه بار سریع پشت سر هم بگویید . فاک تاپ ! نه ؟ با بررسی کلمات مشابه مانند لپ تاپ ( چیزی که روی لپ می گذارند ) و دسک تاپ ( چیزی که روی دسک می گذارند ) نتیجه می گیریم که این هم یعنی چیزی که روی فاک می گذارند که تکلیفش بر همگان آشکار است . از دیدی دیگر هم اگر بنگریم ، معنی اش می شود چیزی بالاتر از فاک ، یا همان ماوراء الفاک ؛ که آن هم تکلیفش ایضا روشن است !
ضمنا این روزها همه احساس fucked up بودن می کنند ، شما چطور ؟

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

اندر احوالات ما

دلتنگی هایی هستند نابلد ، ناجور، ناخوانده و معمولا عوضی که می آیندمان . می آییم بریزیمشان دور ، می خورند به در و دیوار و کمانه می کنند و بر می گردند تویمان و این بار در گلویمان جا خوش می کنند .
اگر آن بالا خدایی هست ، پس امیدوارم حواسش به چیزهای مهم تری باشد تا به ویسکی و گوشت خوک خوردن من .
بادبادک باز - خالد حسینی

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

دور باطل

حوالی غروب ، یک کم مانده هوا کاملا تاریک شود ، می رسم دم خانه دوستم . جلوی در پارک می کنم و منتظر می شوم تا دوستم بیاید بیرون . به دلایلی از صبح حالم گرفته است . فکر می کنم غم دنیا را ریخته اند توی دلم . اصلا حال و حوصله ندارم . رو به روی خانه دوستم دارند یک خانه می سازند . یکی از کارگرهای ساختمان کنار کوچه نشسته است و من از گوشه چشم می بینم که به من زل زده است . فکرم می رود تو فکرش . درست قیافه اش را ندیدم . نمی توانم سنش را حدس بزنم . می گویم شاید مرا دیده یاد زنش ، دخترش یا نامزدی چیزی افتاده و دلش هوای ولایت خودشان را کرده . حتما خیلی دلتنگشان است . حتما الان خیلی خسته است . یعنی من الان با همین قیافه و لباس نسبتا ساده ام به نظرش شیک و پیک می آیم ؟ آلامد ؟ سانتی مانتال ؟ اصلا او این کلمه ها را بلد است ؟ الان من به نظرش چی چی می آیم ؟ جواب می دهم : متفاوت با زنان خودش . شاید هم نفرت انگیز . یعنی زنی که رانندگی کند برایش عجیب است ؟ شاید دارد فکر می کند که واقعا خوش به حال من که ماشین دارم . فکر می کند اگر آنقدر پول داشت که یک ماشین می خرید دیگر غمی نداشت . شاید حتی برای زنش هم یکی می خرید . شاید هم از آن غیرتی هاست که زنش نباید روی آفتاب و مهتاب را ببیند . شاید اصلا زن نداشته باشد . شاید فکر می کند من هم یکی از آن مرفهین بی دردی هستم که لابد می خواهد سر به تنشان نباشد . لابد دلش برای بچه هایش تنگ شده . بچه هایش که همیشه ماشین سواری را دوست داشته اند . چند وقت است ندیده شان ؟ فکر می کنم لابد خانواده اش را گذاشته توی ولایت و خودش آمده اینجا پول جمع کند . شاید هم آنها هم اینجا باشند ، چه می دانم ! دلم برایش می سوزد . بگی نگی احساس شرمندگی می کنم که من بیشتر از او پول دارم . صرفا چون من شانسم این بوده که در خانواده ای به دنیا آمدم که وضع مالی اش بهتر از خانواده او بوده . تقصیر من نیست ، تقصیر او هم نیست . نگاه خیره اش که از گوشه چشمم می بینم ، معذبم می کند . شاید هم کلا بیراهه رفتم . شاید هم از وضعش – هر چه که هست – راضی باشد . یواشکی نگاهش می کنم . به نظر نمی آید بیراهه رفته باشم ؛ حداقل صورتش و نگاهش که اینطور نشان می دهد . لابد دارد فکر می کند که اگر جای من بود ، خیلی خوشحال تر بود . خوشبخت بود . اینقدر خسته نبود . اینقدر مشکل نداشت . اینقدر دلتنگ نبود . نمی داند که من از صبح حس می کنم غم دنیا را ریخته اند توی دلم و خودم داشتم همین چند دقیقه پیش فکر می کردم که شاید اگر جای فلانی بودم ، خوشحال تر بودم ...

!I Can See Through You

سلام گوگل . گوگل من تو را خیلی دوست دارم . تو خیلی خوبی که به من کمک می کنی این همه چیز میز پیدا کنم . گوگل تو خیلی خوبی که وبلاگ من از توی تو آمده است . گوگل تو معرکه ای با این Google Earth ات . اصلا اشک آدم را در می آورد از بس که خوب است ! گوگل من خیلی مخلصم . گوگل دوستم هم برایت سلام می رساند و می گوید تو واقعا googol هستی . فعلا خداحافظ گوگل .
پ.ن. فقط کاشکی یک ذره آدم بودی و شعور داشتی و اینقدر ایران توی لیست سیاهت نبود .

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

خوب تر از آن بود که فقط share اش کنم .
:: سلام خَشي!
خشي! صد بار يادت كرده ‌ام اين يك ساله، صد بار ياد تو و ياد خودم و ياد پايداري‌ام براي ايران ماندن. كانادا كه بوديم هم تو گريه كردي و هم من، اما تو همان موقع فايل امگريشنت نيمه راه بود و من يك لحظه هم به زندگي در آن كشور فكر نمي‌كردم. از قبلش مي‌دانستم دوستش ندارم، بعدش هم مطمئن‌تر شدم كه نمي خواهم. دليلش هم همان وزنه‌هاي ذهني و مديريت فردي و زندگي شخصي و حتا همان عرق سگي ِ احمقانه بود. باباجان تمام آن فروشگاه الكل فروشي گردن كلفت نزديك پمپ بنزين و متعلقاتش كار اين يك و نيم ليتري آب معدني دست دوم موسيو را نكرد، نمي‌كند.
خشي مي‌خواهم اعتراف كنم كه دچار تزلزل شده‌ام. پيش تو همچنان نمِي‌خواهم بيايم، اما خيلي قلقلك شده‌ام كه بروم يكي از اروپايي‌هاي دلنشين، چهار-پنج ساعتي ِ تهران ولو شوم، ماهي 1700 يورو بگيرم، درس بخوانم،‌ تحقيق كنم،‌ سلانه سلانه، رفتنه به دانشگاه توي قطار كتاب بخوانم، برگشتنه آدم‌هاي كم دغدغه را از پنجره تماشا كنم، آدم‌هايي با نوعي يكرنگي فرهنگي نهان را تماشا كنم، و بكشد بيرون اين غصه‌ي دائم ِ شهروندي ِ نامعلومِ ِ بلاتكليفِ نامحترم بودن در تهران، از من. بكشد بيرون هرچه مسافركش نفهم ِ بدراننده است از من. بكشند بيرون تمام دريچه‌هاي ناهموار خيابان‌ها، از من. خشي درجه‌ي افسوس من تغيير كرده،‌ من آدامسم را مي چپانم لاي دستمال مي‌گذارم توي درِ ماشين تا يك هفته بعد كه سطل زباله پيدا كنم و همت بيرون انداختنش باشد،‌ تحملش مي‌كنم زباله‌ي ماشينم را، اما تحملم كم شده نسبت به ماكسيماي پلاك ايران11 شمال تهران كه يك كوه زباله را پرتاب مي‌كند وسطِ وسط خيابان. قبلن مي‌گفتم هه! اختلاف فرهنگي، نياز به آموزش، كوفت، زهر مار، اما كم كم دندان روي هم فشار مي‌دهم و حس مي‌كنم كه دندان‌هايم يك روز مي‌شكنند زير اين فشار.
خشي يك لحظه هم به‌ كار كردن در آن جاهاي كيفور فكر نمي‌كنم، دانسته و نداسته حس مي‌كنم كار اينجا يك كيف مجزايي دارد،‌ حس مي‌كنم پول درآوردن در اين مملكت قلق دارد و من خوشم مي‌آيد از اين چالش لعنتي، از اين هوشي كه اگر به كار بزني عين آب خوردن مي‌شوي مرفه بي‌درد، مرفه بي دردِ ايراني اما. خشي كاش مي‌شد همينجا كار مي‌كردم،‌ پاريس دانشگاه مي‌رفتم، مونيخ كافي‌شاپ بازي‌ مي‌كردم و شب را روتردام مي‌ماندم. كاش مي‌شد تعميرگاه 125 سايپا نزديكي‌هاي ميلان بود و شهر كتاب نياوران توي زيرزمين موزه‌ي مادام توسوي لندن و بين همه‌ي اين‌ها فقط يك ساعت راه داشتم.
خشي گاهي كم مي‌آورم،‌ نه ديگر به‌خاطر اماكن و منكرات،‌ كه شايد سنم راه نمي‌دهد نگرانشان باشم، كه ديگر دغذغه‌ام ماليدن زانوي دختركي در پارك جهان كودك نيست،‌ درآوردن جيغش در سينما نيست،‌ راستي چرا نيست؟ ديشب كه عروسي بوديم، ساعت ده آمدند با دويست هزار تومان رفتند، يازده باز امدند با صد هزار تومان رفتند، ساعت يك هم كله گنده‌ترشان را فرستادند، هم صدهزارتومان را گرفت و هم دستگاه را برد. ميني‌بوسشان پشت در بود،‌ اما باور كن، خشي، ككم هم نگزيد. خودم مانده‌ام چرا اپسيلوني نگرانم نكرد با اينكه مي‌دانستم حرامي در خونم دارم و نامحرم در اطرافم ريخته و گناه بزرگي مثل شادماني بر گردنم هست، اما ككم هم نگزيد، مي‌فهمي؟ اين‌ها رفته‌اند در ذاتم، ناچيزند ديگر، محوند، اما تا زماني كه بوي دهنشان را احساس نكنم.
خشي مي‌روم شمال،‌ جنوب،‌ كيش، دماوند،‌ ولو مي‌شوم، دو قلپ تلخي مي‌زنم،‌ يك پك سيگار دخترك را مي مكم، نفس عميق مي‌كشم، مي‌گويم خدا، بهترين جاي دنيا همينجاست،‌ اما بر مي‌گردم، رئيس جمهورم را در جعبه‌ي لامپ‌دار آن گوشه مي‌بينم، كه وقتي مي‌پرسند "قدرت در كشور شما درست كيست؟" نيشش را باز مي‌كند،‌ چشمانش را تنگ مي‌كند، و به‌ عنوان اولين رئيس جمهور تاريخ در جواب سوال خبرنگار امريكايي مي‌پرسد "مگر قدرت در كشور خودتان دست كيست؟!" و از ديدن قيافه‌ي كش آمده‌ي طرف، عيشم مخدوش مي‌شود پسر، خسته مي‌شوم باز.
خشی من ادم مهاجرت نبودم، هنوز هم نیستم، اما الان یک سوپاپ اطمینان نیاز دارم که آن روزها نداشتم، شک ندارم که هر روزی که بر سنم اضافه می‌شود اگر نروم، نرفتنی‌تر می شوم از این به بعد، اما آن روزها کاملن راضی بودم از این ماندنم و این روزها نیمه راضی، رفیق من می ترسم از فردا که ناراضی باشم و دیگر کندن محال باشد، پس یک راه فرار، یک سوراخ دعا، یک گوشه ای لازم دارم، که وقتی داغی مغزم زد بالا بروم یک ساحلی چیزی که ارشادگر نداشته باشد تنم را به شن بمالم و خرغلط بزنم و چکمه ی گه مامور را بالای سرم حس نکنم.
ببین، هنوز که هنوزه آرامش طلبی‌ام در صدر آرزوهایم می‌پلکد و اگر تا امروز دنبال یک قران پس انداز نبوده ام، بعد از این هم چهاردیواری که سندش به نامم باشد دوزار به دردم نمی خورد اگر تویش حبس بمانم و نفس کشیدن ِ خودم و رختخوابم و آنتن ماهواره ام نیاز به اجازه داشته باشد. خشی دارم بهت می گویم، من تلاشم را دارم می کنم، اما اگر بیرونم کنند، نه پیش تو نمی آیم، اما یک سوراخ دعایی پیدا می کنم که پول این مملکت را بردارم بروم آنجا برای دل خودم بریزم دور، می فهمی؟ فقط برای دل خودم.
خشی باورم نمی‌شد که یک روز، نه، حتا یک لحظه هم دچار کم‌آوردگی بشوم، حالا هم دارم خودم را یک نمه‌ای سبک می‌کنم، اما همین که یک لحظه‌اش هست، می‌ترسم مرد، می‌ترسم که الباقی داشته باشد.

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

!Like I needed a closure again

از صبح تو کله ام می چرخد که : تو امشب می روی ؛ بالاخره می روی . سعی می کنم بهش فکر نکنم . تصمیم می گیرم بهت زنگ نزنم برای خداحافظی . خداحافظی یعنی چه اصلا ؟ که چی ؟ حرفی برای گفتن به تو ندارم آخر ! شب شده . با آن همه شلوغی و دود و نورهای رنگ و وارنگ و دوستان دور و بر و خون ناخالص توی رگهام ، بالاخره از کله ام می روی بیرون . دارم ته دلم به دخترک و پسرکی که هر کدام به آن یکی گفته اند می روند مهمانی خانوادگی و بعد از قضای روزگار هر دو از یک مهمانی کاملا غیر خانوادگی سر در آورده اند و دروغشان در آمده و حالا زده اند به تیپ هم ، می خندم . یک نفر -یک دوست مشترک - out of blue در می آید و یک چیزی راجع به تو می گوید . بعد هم می گوید" امشب می ره ها !" می خواهم داد بزنم سرش که : "فکر می کنی من خودم نمی دونم ؟" ولی لبخند می زنم و زیر لب می گویم : "آره . می دونم . " ناخالصی خون کار خودش را می کند . گور بابای تصمیم صبحم . شماره ات را می گیرم . آن قدر که آنتن بدهد و گوشی را برداری . می دانم که آخرین باری است که این شماره را می گیرم . درست یادم نیست توی آن شلوغی چه گفتیم . ولی یادم هست که گفتی : " تو میای و به من سر می زنی " ! من پوزخند می زنم . خداحافظی می کنم و قیافه ام خیلی کج و کوله می شود . می شمارم که چند دقیقه دیگر می روی . بهترین دوست دنیا کنارم است . حرف می زند . حرفهای خوبی می زند . یک چیز توی این مایه ها که " داری از کاه کوه می سازی " و "باید براش خوشحال باشی" . درست نمی شنوم من ولی . بعد می گوید : "Now give me a smile " دو نقطه دی می شوم . می گوید : "!A real one " دستش را می گیرم و می رویم می رقصیم . نور ها می زنند توی چشمم . فلش را بیشتر دوست دارم . انگار یک لحظه یک آدم را می بینی و لحظه بعدی را که نمی بینی ، خودت هر طور خواستی تصور می کنی . یا اینکه اصلا تصور هم نکنی بهتر است . نمی دانم چرا . شاید چون بعضی حرکات آدم ها زیادی است !! تو همچنان توی سرمی . دوست ، پیشم است . مهربان و عزیز مثل همیشه . با آن لبخند دوست داشتنی اش . از آن دوست ها است که اگر نباشد نمی دانی چه کار باید بکنی . خوب است که هست .
زودتر از معمول مهمانی را ترک می کنم . همه جایم انگار زق زق می کند . می خواهم بروم زیر آب سرد . امشب ، از آن شب ها است . از آن شب ها که با ناخالصی خون ، از آن شب ها بودنش دو چندان می شود .
می دانی رفتن تو ، فقط رفتن تو نیست . رفتن تو ، تجسم محض نقطه سر خط روزهای خوب دانشگاه است . رفتن تو ، شروع رفتن دیگران است . رفتن تو ، تازه اولش است .
می دانم که اگر مثل قبل تر ها پروازتان از همین فرودگاه قدیمی نزدیک خانه مان بود و نه آن فرودگاه بزرگ جدید دور وسط بیابان ، منتظر صدای بلند شدن هواپیمایت می ماندم و وقتی رفتنت را می شنیدم ، می خوابیدم .
میم میم خداحافظ .