۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

یادم میاد یکی از سؤال‌های بی‌جواب بچگیام این بود که ما که تو دهنمون آب داریم پس واسه چی تشنمون می‌شه.
باز هم یادم میاد که یکی از قوانین طبیعت رو هم به خیالم کشف کرده بودم و واسه خودم خوشحال بودم. اینکه آدم بزرگا وقتی دارن رانندگی می‌کنن، اندازه‌ی چرخوندن فرمون با سرعت ماشین نسبت عکس داره. بعد هر وقت تو یه ماشینی نشسته بودم، قانونم رو امتحان می‌کردم و جواب که می‌داد ذوق می‌کردم و به خودم می‌گفتم مثلاً دیدی گفتم الان زیاد می‌چرخونه؟
آدم بزرگایی که رانندگی می‌کردن، مخصوصاً راننده تاکسی‌ها، سر چهارراه برام حکم غیب‌گو رو داشتن. چون چند ثانیه قبل از اینکه چراغ سبز بشه، می‌فهمیدن و می‌ذاشتن تو دنده و شروع می‌کردن گاز‌های درجا دادن مثل اسبی که داره سم می‌کوبه. ولی رازش رو نتونسته بودم کشف کنم. فکر می‌کردم لابد از بس رانندگی کردن دیگه حفظ شدن.

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

آی نسیم سحری ...!‏

دیروز، یعنی جلسه‌ی سوم کلاس تی‌تی‌سی، باید یک چیزی می‌نوشتیم. داشتم می‌نوشتم که همکلاسیم، خانم رادیو گفت... اسمش رادیو نیست ها. چرا بهش می‌گویم خانم رادیو؟ چون اولین روز کلاس که آمد تو و گفت سلام، من سرم پایین بود و حس کردم یکی همان موقع رادیو روشن کرده، بسکه صدایش خوب بود و قشنگ حرف می‌زد. یعنی آن‌قدر خوب بود که من داشتم غش می‌کردم برای صدا و حرف‌زدنش و زنگ تفریح رفتم بهش گفتم که از صدایش خیلی خوشم آمده. شما اگر من را بشناسید می‌دانید که این کار از من بعید بود. خوشبختانه خودش را چس نکرد و من آن‌موقع فهمیدم که آدم چسی نیست و ازش خوشم آمد و یک کم هم با هم دوست شدیم و جلسه بعدش هم توی کتاب‌فروشی پایین مؤسسه بودیم که به من گفت فکر می‌کند که از من خوشش بیاید و من هم گفتم که من هم همین‌طور. بله جواب کلیشه‌ای بود ولی من راستش را گفتم. خلاصه می‌گفتم که داشتم یک چیزی می‌نوشتم و خانم رادیو که کنار من نشسته بود یک‌هو به خانم معلم باحالمان که نزدیک ما وایستاده بود گفت که :
. Oh I like the way she writes! She writes like breeze-
خب خودمانیم من از این تشبیهش خیلی خوشم آمد و خندیدم و به‌خاطرش ازش تشکر کردم. بعد یک‌هو خانم معلممان آمد سمت من و دو دستش را آرام گذاشت دو طرف سر من و سرم را چسباند به دلش و گفت :
. She feels like breeze-
حالا درست است که من بیشتر احساس tornado داشتم، ولی از تصویری که خانم معلم از من داشت خیلی خوشم آمد. خوب است بتوانی ژولی‌پولی‌های دلت را بپوشانی هر جا که لازم شد.

Revolution

بعله اسم وبلاگم بی‌رودرواسیه، ولی رسمش نیست.
می‌خوام که باشه، حتی شده یه مدت کوتاه، نمی‌دونم حتی شاید اندازه‌ی یک پست.‏
اونم یه جورشه.
این روزها نوشتن بهترین کاریه که بکنم، اونم نوشتن با یه حالی که انگار مستی؛ بدون اینکه برگردی پشت‌سرتو نگاه کنی، یا حتی جلوتو.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎که من کورش بزرگ را از نزدیک می‌شناسم - یک

‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎چیلیک! و عین یک سگ بوی سیگارش را از پنجره‌ی باز ته یک اتاقی آخر یک راهروی هفت متری بالای چهارده تا پله که پایینشان نشستم می‌فهمم و چیز ِ توی گلویم گــنـده‌تـر می‌شود. لابد باز همین الان یک خبری توی کامپیوترش خوانده یا عکسی چیزی دیده و یا فکری خوره‌اش شده و دستش رفته به پاکت بهمن کوچک و یکی از ده پانزده تا فندکش که هر کدام یک جای منظومه‌ شمسی ولو هستند را هم برداشته و چیلیک! دم پنجره. رسالتم این است که بگویم بابا چقدر سیگار می‌کشی، یا عذاب وجدان که نه، عذاب روح و جان بگیرم که اگر نگویم، تقصیر من است که به خاطر سیگار زودتر می‌میرد و من بعداً جواب خودم را چی بدهم؟ من که کله‌شقی و لجبازیم را از تو گرفتم، روزی هزار بار هم که بهت بگویم این چندمی است؟ و تو یا بداخلاقی و جواب ندهی، یا همانطور که دود پک اول را از گوشه‌ی لبت می‌دهی بیرون لبخند کجی بزنی که یعنی می‌دانی و مرسی که نگرانتم، یا بگویی زیاد نمی‌کشم که، یا بگویی سومیمه، من باز دلشوره‌هه را دارم و باز سر هر سیگار بالاخره یک چیزی بهت می‌گویم، یا ادای خفه‌شدن در می‌آورم و غر می‌زنم سرت. بابا! تو که بابا شدی، تو که بابای من شدی، نباید سیگار بکشی. فهمیدی؟ تو که آخرش حرف حرف خودت است و کار کار خودت، تو که فقط یک‌بار شد که یکی ازنصفه‌شب‌های دهه‌ی اول تیر هشتاد و هشت آمدی به من گفتی سیگار داری؟ که من ایمان آوردم اوضاع انقلابی است؛ تو که سالی یکی دو بار بی‌هوا می‌آیی ازم می‌پرسی روزی چند تا سیگار می‌کشی؟ یا هنوز سیگار می‌کشی؟ لااقل یک بار بیا و بعد از شامی، چایی، چیزی، به جای اینکه تنها بروی پشت پنجره‌ی تاریکت وایستی به سیگار، یا تنهایی پای تلویزیون اخم کنی به حرف‌های آقای میم به سیگار، پاکتت را بگیر طرف من، بگذار یک کم پدر-دختر بازی در بیاوریم دیگر. می‌ترسم دیر بشود. خیلی می‌ترسم.