قضیه مال دیروز و
پریروز و دو ماه پیش و سه سال قبل نیست. همهچی از اون روز صبح شروعشد. یکی از
روزهای شهریور یازده سال پیش، آفتابنزده پاشدم رفتم در سفارت خدابیامرز کانادا تو
یکی از خیابونهای فرعی عباسآباد، اگه اشتباهنکنم خیابون سرافراز. چیز زیادی
یادم نمیاد. البته چیز خاصی هم نبود که یادم بمونه بهجز اینکه پونصددلار کانادا
رو نقدی از زیر شیشهی باجه هلدادم سمت کارمند سفارت. دلار کانادا اونوقتها
هشتصد نهصد تومن بود، و نقد هم میگرفتند و مکافات مانیترنسفر و کردیتکارد و
اینا نداشتم. گرچه بعدها خیلی هم داشتم.
یکسال بعدش از
سفارت زنگزدند که تشریفتون رو بیارید کارتون داریم. کارشون این بود که یه چک
بدن دستم به مبلغ پونصددلار و بگن شرمنده ما شما رو نمیخوایم. یادم هست که هنوز
تحریم و کثافتکاری به شکل الان نبود، و من اون چک صادره از کانادا رو بردم بانک
سامان خوابوندم به حسابم! جلالخالق. یک سال طول کشید تا یه راه دیگه پیداکنم.
یعنی اینها که در رو بستن، من بعد از گذراندن دوره یآس و سرخوردگی و مدت طولانی
دور خودم چرخیدن، یه راه دیگه از پنجره پیداکردم. دیگه حالا خیلی نمیخوام طول و
تفصیل بدم. مگه یه پست وبلاگ چقدر جا داره؟ مگه میشه همهی اون ده سالی رو که
منتظر این بودم بنویسم؟
یادم نیست کدوم ترم
و کدوم کلاس و کدوم معلم فرانسه بود که ازمون پرسید چرا فرانسه میخونید. فقط
لحن و صدای خودم یادمه که گفتم:
Je veux obtenir mon passeport Canadien.
پروسه مهاجرت از
اونی که انتظار داشتم خیلی طولانیتر شد. دیگه انگیزهمو از دست دادهبودم. ولی سر
تصمیمم برای رفتن موندم. سر تصمیمم برای گرفتن پاسپورت موندم. من برای گرفتن این
چهارتا کاغذ چیتانفیتان، که جلدشون زرشکی نباشه و دیگه دلم نخواد که تو همهی
فرودگاهها قایمش کنم، خون دل خوردم و به گا رفتم.
چند سال پیش، یک
بار هلند و یک بار بلژیک تقاضای ویزای توریستیم رو ریجکت کردن. خیلی توهینآمیز
بود برام. اون موقع با خودم گفتم وایسین نکبتها حالا وقتی پاسپورت کاناداییمو
گرفتم دیگه منتتونم نمیکشم، سر راه برگشتنم به ایران یه تکپا میام دو تا تف میندازم
تو هلند و بلژیک. حالا الان که برنامهی سفر ندارم ولی اگه رفتم حتمن تفه رو میندازم.
برنامهی برگشتن به ایران هم که ... ای بابا دست رو دلم نذار.
گذاشتمش کنار دستم.
هر چند وقت یهبار دست میکشم به جلدش. هنوز باورم نشده که دارمش. عقدهای شدهبودم اصلن. من دهنم صاف شده
واسه این چس مثقال دفترچه جلد سورمهای.
پ.ن. دلم تنگ شدهبود
برای نوشتن. هنوز هم خیلی بهم حال میده. ولی خیلی وقته که وبلاگ نمینویسم. چون
هرچی که دلم بخواد بنویسم، گفتنی نیست. حتی به شما دوست عزیز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر