۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

Melancholic

من می گویم که آدم یا نباید بمیرد، یا باید یک جور با کلاس و آبرومندی بمیرد. خوب گزینه ی اول که خیلی منطقی به نظر نمی رسد پس می ماند دومی. مثلاً یکی از راههای ضایعِ مردن، مردن توی گلاب به رویتان مستراح است آن هم به طرز ناجوری. یعنی فرض کنید که شما رفته اید دست به آب و هنوز کارتان تمام نشده که زبانم لال، خدای نکرده، یک سکته قلبی کارساز بر شما عارض می شود و تمام. ( ببینید من الان توجه کردم که اینجا اگر بگوییم خدای نکرده زبانم لال آن هم بدون ویرگول معنی اش برعکس می شود ) بعد بازماندگانتان که بیایند در را بشکنند و بیایند تو خودتان تصور کنید که چه می بینند دیگر. اینطور می شود که یاد و خاطره شما در اذهان عمومی با تقریب خوبی ممکن است مخدوش شود. حتی اگر فقط بیهوش شوید هم همانقدر ضایع است. من از دیشب که توی دستشویی خانه مان به طرز نیمه مرگباری افتادم زمین، عزمم را جزم کردم که حواسم باشد که توی حمام یا دستشویی هنگام بروز شرایط اضطراری همیشه وضعیت به سامانی داشته باشم. از آنجا که این شرایط قابل پیش بینی هم نیستند، آدم مجبور است همیشه هوای قضیه را داشته باشد. راستش دیشب من در کسری از ثانیه به اینها فکر کردم . یعنی من پایم سر خورد و با کمر خوردم زمین و پاهایم رفت بالا و سرم از لبه تیز یک سکو که آنجا بود حدود یک سانتی متر و سه میلی متر یا به عبارتی سیزده هزارم متر فاصله داشت و من با چابکی خودم را جمع و جور کردم، ولی قبل از اینکه بفهمم سرم به جایی خورده یا نخورده و آیا مرده ام یا نه، به این فکر کردم که اگر مرده باشم و کسی بیاید تو، صورت خوشی ندارد من را با این وضع ببیند. پس اول لباسم را درست کردم و بعدش بود که فهمیدم از زور درد و خنده نمی توانم بلند شوم! خوب من دیشب شانس آوردم که یک مچم گیر کرد به یک جا و یک آرنجم هم گیر کرد به نمی دانم کجای دیگر و این شد که آن طور شد. ولی اگر مرده بودم ضایع بود دیگر. وقتی انسان در حال استحمام هست هم بیم این قضیه می رود. البته دکتر و مرده شور اصولاً داستانشان فرق می کند. آنها که من را نمی شناسند خوب حالا هر چه دیدند هم دیدند. چه کارش کنم. حکمش مانند همان خانم اپیلاسیونی است. اصلاً این جور آدم ها شغلشان ایجاب می کند که ببینند. ولی خدا وکیلی مثلاً برادر آدم ببیند ستم است دیگر. اما من یک مرضی دارم که حاضرم بمیرم ولی کسی من را با موهای زائد بدن نبیند. یعنی راستش ترجیح می دهم که حتی وقتی مردم هم کسی نبیند. ولی خوب دیگر آن اش خیلی دست من نیست. جبر زمانه هم این اجازه را نمی دهد که شما همیشه سه موم باشید که. این است که فکر کردم هر وقت می روم حمام یک پارچه ای چیزی را به صورت مهندسی ساز در یک جای استراتژیک حمام قرار دهم، که اگر بر فرض پایم سر خورد یا سکته کردم و یا حالا به هر دلیلی داشتم می افتادم زمین که احتمالش می رفت که دیگر بلند نشوم، در همان لحظه اول که هوشیاری ام سر جایش است بتوانم دست بیندازم و آن پارچه را بکشم روی خودم و بدین وسیله خود را از شر نگاههای نامحرم حفظ نمایم حتی پس از مرگ، قربتن الی الله.

هیچ نظری موجود نیست: