پنج شنبه 21/9/87
امشب شام خونتون بودیم. ما همگی اونجا بودیم ولی تو نبودی. تو نبودی و من باز هم دلم گرفت... تو نبودی و من با عکست توی قاب چوبی، و کنار گل و شمع، حرف می زدم. تو نبودی ولی یادت تمام خونه رو پر کرده بود... روی کاناپه روبروی تلویزیون نشستم. همونجا که وقتی حالت خوب نبود دراز می کشیدی. نشستم و با عکست حرف زدم. صدای آروم موسیقی می اومد"ای کاش که جای آرمیدن بودی..." من گوش می کردم و یاد تو بود و اشک...فریدون برقصیم؟؟ و تو اومدی روبروم، و با هم رقصیدیم...پاهام رو زمین نبود انگار. یه جورایی تو هوا معلق بودم. سیاوش را که بوسیدم، یهو پرت شدم به 29 سال پیش...توی ماشین تویوتای تو بودیم. من، مثلاً مسافر بودم و تو هم مسافر کشی می کردی، بعد از اینکه سه نفر هم عقب سوار می شدن، من روزنامه رو در می آوردم و طوری می گرفتم که عقبی ها هم بتونن مطالبش رو بخونن..."فریدون می خوام یه خبری بهت بدم،من و کورش می خوایم ازدواج کنیم"...و تو اومدی. با حمید وسهراب، با همون لباس سربازی. از پادگان یه راست اومده بودی عروسی ما... بازم به عکست نگاه کردم. تمام اطمینانت به خوب شدن رو بهم منتقل کرده بودی، و من هم مطمئن بودم که از این بدتر نمیشی و با این درمان جدید بهتر هم خواهی شد، و ما دوباره با هم می ریم مسافرت، و تو دوباره موقع رانندگی با کورش کورس میذاری. دوباره باهم می ریم کوه... "فریدون این چه کفشیه؟مگه اومدی مهمونی؟" و تو غرغر می کردی که:" این چه برنامه ایه...قرار بود فقط یه کم پیاده روی داشته باشه "...." فریدون،هفته دیگه بریم مسافرت؟شیش-هفت تا ماشین هستیم" و تو با خنده می گفتی" میام ، به شرطی که غذا کنسرو نباشه" قرارمون این نبود شریک ! ولی نمی دونم چی شد که تو رفتی، یه رفتن بدون بازگشت، و ما ماندیم و یک دل بیقرار، برای همه آن خاطرات رنگارنگی که با تو داشتیم. ما ماندیم و خروار ها خروار دلتنگی به خاطر دیگر ندیدن یک رفیق قدیمی. به عکست که از توی اون قاب چوبی نگام میکرد گفتم: "فریدون چایی میخوری؟" گفتی : " نه تو بخور"گفتم: " پس بیا پیشم بشین" یه چایی ریختم و با هم رفتیم توی آشپزخونه...همون جایی که اون روز ناهار نشسته بودی، نشستم...یه کم سرت رو ناز کردم، درست مثل همون روز تو بیمارستان. چقدر خسته بودی...چاییمو با کشمش هایی که مال تو بود خوردم. چه چسبید! "شکوفه چایی میخوری؟" "آره" با کشمش براش بردم، تو چشمام که نگاه کرد فهمیدم که کنارش نشسته ای. خودش برات جا نگهداشته بود... مثل تمام اون روزهایی که می رفتیم رستوران و تو و شکوفه و من و کورش با خنده و شوخی، تمام تلاشمون این بود که نذاریم اون دو تای دیگه پهلوی هم بشینن همیشه هم شما می بردین. یادم باشه که من از این به بعد همیشه جای تو، پیش شکوفه بشینم، تا تو یادت نره که من چقدر دوستت داشتم و دارم و چقدر دلم برات تنگ میشه... "راستی بابت شام امشب ممنون ، فریدون جان" از بالای عینکت نگام کردی: "قابل شما رو نداشت" ...
دلم تنگه
دلم تنگه
گریه امانم نمی ده فریدون...
پ.ن. عمو ف اینها را مامانم برای تو نوشته. تیترش هم ... یادت هست اسم شرکتتان را گذاشته بودم فریدون و دوستان زبل؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر