۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

امشب دل من هوس رطب کرده ...

بالاخره پر مرگ به ما هم گرفت. اصلاً فوبیای من است مرگ عزیزانم. به لالا می گفتم چند وقت پیش. که از بس هیچ کسی ام نمرده وحشت دارم . علی من از آنهایی ام که از ترس مرگ کسانی که دوستشان دارد روزی هزار بار می میرد. من اصلاً ف را یک جور دیگر دوست داشتم. ف بابای اولین عشقم بود. یعنی آن وقت ها که دبیرستان می رفتم خیلی جدی عاشق پسر ف شدم. ف ای که بهش می گفتم عمو. عمو ف. من بیشتر از اینکه فک و فامیلمان را ببینم، این دوست های دوران دانشگاه مامان و بابام را می بینم. اینها بیشتر عمو و خاله ی من هستند. ما با هم می رویم مسافرت. خیلی . با هم یک هو شام می رویم بیرون همینطوری. با هم به ما خیلی خوش می گذرد. با اینکه خیلی هامان رفتند خارج یا اگر خودشان هم هستند بچه هاشان رفته اند، باقیمانده های ما باز هم با هم اند. مسافرت و مهمانی و عید و تعطیلی و غیره. یکی مان هست که بیشتر از همه پایه ی جوجه کباب است آن هم توی شمال. که بیشتر از همه می رقصد. که همیشه پایه آواز هست و فالش هم می خواند. یکی مان هست که موقع مسافرت ها من همیشه می روم توی ماشین آنها. یکی مان هست که اگر جایی هم نخواهد بیاید اگر بهش بگوییم جوجه کباب درست می کنیم به احتمال خیلی زیاد می آید. که چند سال است خیلی مریض است. یکی مان هست که از دیشب دیگر نیست. یکی مان هست که چند سال است دیگر نمی تواند با ما بیاید مسافرت و مهمانی. چون خیلی مریض است. هی بهتر می شود و ما خوشحال می شویم ولی هی بدتر می شود. یکی مان هست که من همه اش بهش فکر می کنم و می ترسم ، خیلی می ترسم که بمیرد. نه فقط به خاطر اینکه پسرش یکی از بهترین دوستهای من است و زنش که خاله ش صدایش می کنم یکی از دوست داشتنی ترین آدم های من است. نه. به خاطر اینکه من اصلاً این یکی را یک جور دیگر دوست دارم. من آخرین باری که دیدمش روی تخت بیمارستان بود سه هفته پیش و حالش آن قدر بد بود که من از دیدنش وحشت کردم. من باورم نمی شد که عمو ف عزیز قوی من آنطوری شده باشد. من امشب کلید را توی قفل در نچرخاندم و نیامدم توی خانه. من ندیدم چشمهای مامان قرمز است. من بهت نداشتم. من دو ساعت زیر دوش گریه نکردم. من نبودم که فکر کردم که خاله ش که با عمو ف رفته بودند آلمان برای معالجه چقدر امید داشته و حالا چطور تنها بر می گردد. که فردا نسترن می رود فرودگاه و مامانش تنها از در فرودگاه می آید بیرون و بابایش هم که برای همیشه خوابیده است. بابام به من نگفت که ش و جسد کی می آیند. من بودم؟ فکر کردم؟ گفت؟ مرد؟ جسد؟ نمیشه که آخه. ف که نمیشه بمیره. ف؟! که اینقدر با بیماری اش می جنگید؟ همین چند روز پیش من از پسرش پرسیدم که بابایش چطور است و گفت بهتر شده. ما ازشان پرسیدیم کی بر می گردند که مطمئن شویم برای مهمانی شب یلدا اینجا هستند. پسر - شازده کوچولوی من - سفر است. هنوز نمی داند که بابایش بر نمی گردد. دیگر هیچ وقت نه هیچ جا می رود و نه بر می گردد. می گویند سیاوش پنج روز دیگر می آید. و من فکر می کنم که من آن موقع حتماً باید پیشش باشم که محکم بغلش کنم.
سپیده تو اینجا را می خوانی نه؟ تو باورت می شود؟

هیچ نظری موجود نیست: