۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

من کیستم - شش

از خستگی روی پایم بند نیستم. یک روز اعصاب خرد کن دیگر در شرکت. گاهی خودم هم از صبر و تحمل خودم تعجب می کنم. ولی امروز دیگر بیشتر مطمئن شدم که می خواهم از اینجا استعفاء بدهم. توی راه بندان راه برگشت به خانه، فکر می کنم رفتم خانه به سعید بگویم ببینم نظرش چیست. هر چه باشد او تجربه اش توی اینجور مسائل کاری بیشتر از من است. از فکر اینکه لابد خوشحال می شود و بالاخره یک لبخند تأیید به من می زند ته دلم خوشحال می شوم. بعد فکر می کنم که نه، حتماً پوزخند می زند که من که از اول گفتم نرو. جداً حوصله جر و بحث همیشگی سرکار رفتن من و وضعیت بچه ها و زندگی را ندارم. من فقط این کار را نمی خواهم. مادرم امروز زنگ زده که فردا باهاش بروم دکتر. وسط یک دعوای کاری بودم که زنگ زد. من هم بهش پریدم که من سر کارم و وقت ندارم و اصلاً چرا به لیلا نمی گوید که باهاش برود و او هم زیر لب چیزهایی گفت که نفهمیدم. از عذاب وجدان دارم خفه می شوم. همین الان به مامان زنگ می زنم و می گویم که فردا می روم باهاش. اصلاً فردا صبح بچه ها را می رسانم مدرسه و مهد کودک و بعدش نان تازه می گیرم و می روم پیش مامان. گور بابای مدیرعاملی که می خواهد سرم غر بزند که مرخصی نداشته ام چرا نیامدم سر کار و پلیسی که الان بخواهد به خاطر موبایل جریمه ام کند. مامان تلفن را جواب نمی دهد. ساعت نه و نیم می رسم خانه. بوی گند می آید. نمی دانم مثل بوی زباله و سوختگی با هم. سفره پهن است و بشقاب های کثیف جمع نشده روی میزند. یک پیش دستی پر از پوست میوه و تخمه روی زمین است که نزدیک است پایم برود رویش. نیما و نینا روی زمین خوابشان برده و صدای سوت زدن سعید از توی حمام می آید. نمی توانسته لااقل این بشقاب های کثیف را بگذارد توی آشپزخانه؟ نیما بلند می شود. می گویم سلام شوماخر. اخم می کند و هیچی نمی گوید و می رود توی اتاقش. این هفتمین شبی است که وقتی می آیم خانه بچه ها خوابند. نینا که به دنیا آمد، من گفتم که همیشه دلم می خواسته یک دختر داشته باشم که اسمش نینا باشد و صدایش کنم نینا ریچی. بس که از این اسم خوشم می آمد. نیما گفت که پس به من هم باید بگویید نیما شوماخر. با اینکه از آهنگ اسم شوماخر خوشم نمی آمد گفتم قبول. نینا را بغل می کنم که ببرمش توی تختش. بیدار می شود. می گوید مامانی بابا غذا رو سوزوند. می گویم اشکال ندارد عزیزم. خودم فردا برات یک غذای خیلی خوشمزه درست می کنم. می گوید یعنی آلبالو پلو؟ می گویم آره. لباسم را عوض می کنم و می آیم بشقاب ها را جمع می کنم و شروع می کنم به شستن ظرفهای کثیف سه روز مانده. می شنوم که سعید از حمام می آید بیرون. می شنوم که می آید توی پذیرایی و دوباره بر می گردد توی اتاق. حتی یک سلام؟! با خودم فکر می کنم که الان یک چایی دم می کنم و می نشینیم با سعید می خوریم و حرف می زنیم. زیر کتری را روشن می کنم که جوش بیاید. برنج خیس می کنم برای آلبالو پلو. یک بسته گوشت از فریزر در می آورم و فکر می کنم تا یخش باز شود با سعید آشتی کرده ایم. ظرفها تقریباً تمام است. فقط یک قابله مانده که تهش انگار یک لایه سنگ سیاه چسبانده اند. باید بگذارم خیس بخورد. شیشه چای خشک را بر می دارم . سه قاشق می ریزم توی قوری و می آیم شیشه را بگذارم سر جایش نمی دانم چه می شود که از دستم می افتد زمین، روی سرامیک های آشپزخانه. خودم هم از صدایش ترسیده ام و قلبم دارد توی گلویم می زند. صدای خواب آلود سعید از توی اتاق می آید : چه خبره بابا اه! خیره مانده ام به توده سیاه روی سرامیک های سفید و خرده شیشه هایی که همه جا پخش شده اند. زیر کتری را خاموش می کنم. آرام می نشینم کف زمین. فکر می کنم چای ها عین مورچه اند. یک عالمه مورچه ی سیاه که من بهشان خیره شدم.

هیچ نظری موجود نیست: