۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

وقتی من :| می شوم

یک. دیروز که از خانه رفتم بیرون، هوا یک جورهایی غافلگیرم کرد. خیلی وقت بود که آن جور هوا ندیده بودم. باد می آمد و خبری از گرد و غبار همیشگی نبود و آسمان خیلی آبی بود و کوهها سفید بودند و آفتاب بود. بله دوست عزیزم آفتاب عالمتاب هم بود! و چه شفاف هم شده بود خورشید جان دیروز، و من دیدم که دستم نمی رود توی کیفم که عینک آفتابی ام را در بیاورم و ترجیح می دادم اخم کنم و چشمهایم را تنگ کنم ولی صورتم در مقابل آفتاب برهنه باشد. که آفتاب مغتنم را در این روزهای ابری بهتر ببلعم، و بعد دلم برای خودم و خودم های دیگر سوخت که تنها برهنگی دلچسبمان زیر آفتاب، نداشتن عینک آفتابی باشد. نه موهایی که زیر نور خورشید برق بزنند و نه گرمایش روی پشت برهنه مان که زوجیت عالی ای دارد با باد سردکی و نه بازوهای آفتاب مالیده ای و شاید هم ساق پایی.

دو. این روزها من یک چند نفری هستم. ( این را نخوانید این طور: یک عدد موجود چند نفری. بخوانید این طور: من یه دو سه باری رفتم فلان جا.) یک نفرم که درس می خواند و حرص می خورد و غر می زند. یک نفرم خسته است کلاً. یک نفرم مسئول رفع و رجوع نفر های دیگر است و معمولاً می خندد و حواسشان را پرت می کند و در ضمن شدیداً – به مقیاس من البته - سوشالایز می کند. یک نفرم روزمرگی می کند. یک نفرم فقط فکر می کند. یک نفرم که اصولاً هیچی نمی گوید. یک نفرم هم داغ است و حالیش نیست.

سه یا توصیه های ایمنی به مثابه پیام های بازرگانی. توی اتاق شلوغ پلوغتان، صرف اینکه فیش شارژر موبایلتان را از میان انبوه سیم های آباژور و تلفن و اپی لیدی و شارژر و آداپتور فلان و بهمان کف زمین پیدا کنید و توی سوراخ گوشی تان فرو کنید ، کافی نیست. اطمینان حاصل کنید که آن یکی سرش توی پریز باشد. آها راستی! یک نفرم هم بسیار شلخته شده این روزها و مونیکای درون من را سرویس نموده است.

چهار. شاید یک روز، اگر گذارتان به اتاق من افتاد ، دستتان را بگیرم و ببرمتان سر کمدم که تویش پر شیشه های خالی عطر است. مامان فکر می کند که خسیسی ام می آید بیندازمشان دور. نمی داند مولکول مولکول آن بو ها خاطره است که انگار از جنس دی ان اِی آن روزهاست و برای من کافی است فقط چشمم را ببندم و سر پِس پِسی شیشه را بگیرم زیر دماغم و ماشین زمانم به کار بیفتد. یعنی خوب متوجه هستید که منظورم این است که من گاهی لذت می برم که توی گذشته های چه خوب و چه بدم قدم بزنم. چه بسا که مازوخیست درون مرا هم ارضا کند. حالا هر چقدر هم که می خواهد گذشته ها گذشته باشد.

پنج. لابد دیده اید که می گویند نفهمیدیم چطوری گذشت و چطوری بزرگ شدیم و چطوری فلان طور شد و یک « این قافله عمر عجب می گذرد » هم به خودشان می بندند و سری هم از سر افسوس تکان می دهند و لبی هم شاید بگزند. خوب ببینید من الان با این مشکل دارم. با همین مسئله نفهمیدم چطوری گذشت. من در همین لحظه که دارم اینها را می نویسم خیلی هم خوب می دانم دارد چطوری می گذرد. ولی اگر تا دو ثانیه دیگر با سرعت صد کیلومتر در ساعت بروم توی دیوار مسلماً بعدش دیگر نمی فهمم چطوری می گذرد. اگر بر فرض نمیرم و مرا ببرند بیمارستان و بعد از سه روز به هوش بیایم و بگویم من داشتم می نوشتم که رفتم توی دیوار و دیگر نفهمیدم چطوری گذشت تا الان، خوب منطقی است دیگر. ولی اینکه بگویم دوران دبیرستانم را نفهمیدم چطوری گذشت خالی بندی محض است. یا اگر برگردم بگویم از دانشگاهم که نفهمیدم چطوری گذشت ایضاً. چون من خیلی هم خوب می دانم که چطوری گذشت، و روزهایی بود که آرزو کردم زودتر بگذرند پس حالیم بوده که چی دارد می گذرد. اگر بیایم بگویم نفهمیدم کی و چطوری عروسی کردم و چطور شد بچه دار شدم و اینها یعنی دارم راست می گویم؟ پس کی بوده که سر همان عروسی اش آسمان را به زمین آورده و زمین را به آسمان برده و ایضاً سر زایمانش؟ یعنی کسی که نمی دانسته چطوری دارد می گذرد می توانسته این کارها را کرده باشد؟ عزیز من، جان من، جوهر من، گل من، گوهر من! بگو به نظرم خیلی زود گذشت و خیال ما را هم راحت کن. و حواست باشد که این زود گذشتن ارتباط مستقیم دارد با خوش گذشتن یا لااقل بد نگذشتن. چون کسی که توی زندان است، کسی که مریض است، کسی که بدبخت و بیچاره است یا احساس بدبختی و بیچارگی می کند، یعنی شما کلی در نظر بگیر کسی که سختش است، خیلی خوب می فهمد که چطوری می گذرد. پس برو حالشو ببر که لااقل بهت خوش گذشته که می آیی می گویی نفهمیدم چطوری گذشت و تازه حسرت هم می خوری. اصلاً خوب به من چه ربطی دارد شما هر چه می خواهی بگو. والا به خدا.


شش. هیچ بدهی بدتر از این نیست که آدم به خودش بدهکار باشد.

هیچ نظری موجود نیست: