بی رودرواسی
مينويسم. ممكن است دير به دير بنويسم، ولي مينويسم.
۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه
خوب تر از آن بود که فقط share اش کنم .
:: سلام خَشي!
خشي! صد بار يادت كرده ام اين يك ساله، صد بار ياد تو و ياد خودم و ياد پايداريام براي ايران ماندن. كانادا كه بوديم هم تو گريه كردي و هم من، اما تو همان موقع فايل امگريشنت نيمه راه بود و من يك لحظه هم به زندگي در آن كشور فكر نميكردم. از قبلش ميدانستم دوستش ندارم، بعدش هم مطمئنتر شدم كه نمي خواهم. دليلش هم همان وزنههاي ذهني و مديريت فردي و زندگي شخصي و حتا همان عرق سگي ِ احمقانه بود. باباجان تمام آن فروشگاه الكل فروشي گردن كلفت نزديك پمپ بنزين و متعلقاتش كار اين يك و نيم ليتري آب معدني دست دوم موسيو را نكرد، نميكند.
خشي ميخواهم اعتراف كنم كه دچار تزلزل شدهام. پيش تو همچنان نمِيخواهم بيايم، اما خيلي قلقلك شدهام كه بروم يكي از اروپاييهاي دلنشين، چهار-پنج ساعتي ِ تهران ولو شوم، ماهي 1700 يورو بگيرم، درس بخوانم، تحقيق كنم، سلانه سلانه، رفتنه به دانشگاه توي قطار كتاب بخوانم، برگشتنه آدمهاي كم دغدغه را از پنجره تماشا كنم، آدمهايي با نوعي يكرنگي فرهنگي نهان را تماشا كنم، و بكشد بيرون اين غصهي دائم ِ شهروندي ِ نامعلومِ ِ بلاتكليفِ نامحترم بودن در تهران، از من. بكشد بيرون هرچه مسافركش نفهم ِ بدراننده است از من. بكشند بيرون تمام دريچههاي ناهموار خيابانها، از من. خشي درجهي افسوس من تغيير كرده، من آدامسم را مي چپانم لاي دستمال ميگذارم توي درِ ماشين تا يك هفته بعد كه سطل زباله پيدا كنم و همت بيرون انداختنش باشد، تحملش ميكنم زبالهي ماشينم را، اما تحملم كم شده نسبت به ماكسيماي پلاك ايران11 شمال تهران كه يك كوه زباله را پرتاب ميكند وسطِ وسط خيابان. قبلن ميگفتم هه! اختلاف فرهنگي، نياز به آموزش، كوفت، زهر مار، اما كم كم دندان روي هم فشار ميدهم و حس ميكنم كه دندانهايم يك روز ميشكنند زير اين فشار.
خشي يك لحظه هم به كار كردن در آن جاهاي كيفور فكر نميكنم، دانسته و نداسته حس ميكنم كار اينجا يك كيف مجزايي دارد، حس ميكنم پول درآوردن در اين مملكت قلق دارد و من خوشم ميآيد از اين چالش لعنتي، از اين هوشي كه اگر به كار بزني عين آب خوردن ميشوي مرفه بيدرد، مرفه بي دردِ ايراني اما. خشي كاش ميشد همينجا كار ميكردم، پاريس دانشگاه ميرفتم، مونيخ كافيشاپ بازي ميكردم و شب را روتردام ميماندم. كاش ميشد تعميرگاه 125 سايپا نزديكيهاي ميلان بود و شهر كتاب نياوران توي زيرزمين موزهي مادام توسوي لندن و بين همهي اينها فقط يك ساعت راه داشتم.
خشي گاهي كم ميآورم، نه ديگر بهخاطر اماكن و منكرات، كه شايد سنم راه نميدهد نگرانشان باشم، كه ديگر دغذغهام ماليدن زانوي دختركي در پارك جهان كودك نيست، درآوردن جيغش در سينما نيست، راستي چرا نيست؟ ديشب كه عروسي بوديم، ساعت ده آمدند با دويست هزار تومان رفتند، يازده باز امدند با صد هزار تومان رفتند، ساعت يك هم كله گندهترشان را فرستادند، هم صدهزارتومان را گرفت و هم دستگاه را برد. مينيبوسشان پشت در بود، اما باور كن، خشي، ككم هم نگزيد. خودم ماندهام چرا اپسيلوني نگرانم نكرد با اينكه ميدانستم حرامي در خونم دارم و نامحرم در اطرافم ريخته و گناه بزرگي مثل شادماني بر گردنم هست، اما ككم هم نگزيد، ميفهمي؟ اينها رفتهاند در ذاتم، ناچيزند ديگر، محوند، اما تا زماني كه بوي دهنشان را احساس نكنم.
خشي ميروم شمال، جنوب، كيش، دماوند، ولو ميشوم، دو قلپ تلخي ميزنم، يك پك سيگار دخترك را مي مكم، نفس عميق ميكشم، ميگويم خدا، بهترين جاي دنيا همينجاست، اما بر ميگردم، رئيس جمهورم را در جعبهي لامپدار آن گوشه ميبينم، كه وقتي ميپرسند "قدرت در كشور شما درست كيست؟" نيشش را باز ميكند، چشمانش را تنگ ميكند، و به عنوان اولين رئيس جمهور تاريخ در جواب سوال خبرنگار امريكايي ميپرسد "مگر قدرت در كشور خودتان دست كيست؟!" و از ديدن قيافهي كش آمدهي طرف، عيشم مخدوش ميشود پسر، خسته ميشوم باز.
خشی من ادم مهاجرت نبودم، هنوز هم نیستم، اما الان یک سوپاپ اطمینان نیاز دارم که آن روزها نداشتم، شک ندارم که هر روزی که بر سنم اضافه میشود اگر نروم، نرفتنیتر می شوم از این به بعد، اما آن روزها کاملن راضی بودم از این ماندنم و این روزها نیمه راضی، رفیق من می ترسم از فردا که ناراضی باشم و دیگر کندن محال باشد، پس یک راه فرار، یک سوراخ دعا، یک گوشه ای لازم دارم، که وقتی داغی مغزم زد بالا بروم یک ساحلی چیزی که ارشادگر نداشته باشد تنم را به شن بمالم و خرغلط بزنم و چکمه ی گه مامور را بالای سرم حس نکنم.
ببین، هنوز که هنوزه آرامش طلبیام در صدر آرزوهایم میپلکد و اگر تا امروز دنبال یک قران پس انداز نبوده ام، بعد از این هم چهاردیواری که سندش به نامم باشد دوزار به دردم نمی خورد اگر تویش حبس بمانم و نفس کشیدن ِ خودم و رختخوابم و آنتن ماهواره ام نیاز به اجازه داشته باشد. خشی دارم بهت می گویم، من تلاشم را دارم می کنم، اما اگر بیرونم کنند، نه پیش تو نمی آیم، اما یک سوراخ دعایی پیدا می کنم که پول این مملکت را بردارم بروم آنجا برای دل خودم بریزم دور، می فهمی؟ فقط برای دل خودم.
خشی باورم نمیشد که یک روز، نه، حتا یک لحظه هم دچار کمآوردگی بشوم، حالا هم دارم خودم را یک نمهای سبک میکنم، اما همین که یک لحظهاش هست، میترسم مرد، میترسم که الباقی داشته باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر