الان نه ؛ ولی یک روز که آردم را بیخته بودم و الکم را آویخته بودم ، می آیم از ساییدگی و انزجار درسی که در طول این حداقل نوزده سالی از زندگی ام که مجبور بودم درس بخوانم ، بر نگارنده - لاله من حس می کنم با نوشتن این کلمه یک جوجه تیغی بالغ قورت می دهم هنوز هیچی نشده - مستولی شده است ، می نویسم و با هم به این روزهای من که با غول مرحله آخر (؟) می جنگم ، می خندیم . لابد آن موقع دیگر پاییز اینقدر توی دل من رخت نمی شوید . و لابد آن موقع دیگر من از قهوه بدم نمی آید چون مزه شب امتحان و تحویل پروژه و از این جور چیزهای عذاب آور می داده است . شاید هم خودم یک قهوه دبش درست کنم که بدون عجله با هم بخوریم و حالش را ببریم . بعد برایتان تعریف کنم از این روزها و با دل گشاد لبخند های گنده بزنم بهتان .
حالا می بینید که راست می گویم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر