۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

اووپس!

من دیگر از شنیدن کلمه اتفاق هم کهیر می زنم.
زن من از آن آدمهایی است که همیشه ی خدا منتظر است یک اتفاقی بیفتد.
اصلاً از من بپرسید می گویم خودش هم اتفاقی به وجود آمده، یک اتفاق تستیکولار. می دانید که منظورم چی است.
بیشتر از سه هزار و پانصد بار بهم گفته که اتفاقی با من ازدواج کرده و خدا می داند اگر من سر راهش قرار نگرفته بودم چقدر خوشبخت می شده. یعنی سه هزار و پانصد بارش را من خودم شخصاً روی چوب خطش حک کرده ام.
تمام خانه را پر بلیت بخت آزمایی و قرعه کشی کرده است.
یک بند پیش این فالگیر و آن کف بین و آن یکی رمال می رود.
ازش که می پرسم آخر منتظر چی هستی، هر دفعه یک مزخرفی تحویلم می دهد.
باور کنید خودش هم درست و حسابی نمی داند.
دیشب اتفاقی زنم را توی وان حمام خفه کردم.
امروز از بانک باهام تماس گرفتند که حسابمان توی قرعه کشی برنده شده.
خوب خرج کفن و دفنش هم درآمد.

هیچ نظری موجود نیست: