لذتی که در شکستن تابو است، در نشکستن آن نیست. منظورم این است که اصلاً می خواهم از فردا راه بیفتم توی شهر و بروم بقیه ی جاهای ممنوعه ام را هم فتح کنم. از گوش دادن آن آهنگ قدغن شده شروع شد که پستش را هم درفت کردم و شاید هم یک وقتی پابلیش اش کنم. بعدش رفتم قنادی فرانسه، که تا همین دو ماه پیش هم بغضم می انداخت. ولی یک هفته پیش رفتم و حالش را هم بردم و تویی هم در کار نبود، در یاد هم نبود. چند روز دیگر هم لابد بالاخره می روم دانشگاه دنبال کارهای عقب انداخته شده. دیشب رفتم یکی از آن جاها و بعد از چند سال بچه ها را دیدم. البته آن چندتایی که ازشان باقی مانده بودند هنوز. همانهایی که یک روز خیلی دور، خودم را به تلخی ازشان بُرانده بودم. هیچ حس بدی نداشتم، هیچ. یک جورهایی حس می کردم که توی خلأ می بینمشان. ذهنم گریز چندانی هم به گذشته های مشترکمان نمی زد. هیچ کس نشانی از تو برایم نداشت. هیچ چیز. دارم موفق می شوم همه نشان هایت را پاک کنم. دیشب، از بچه ها که خداحافظی کردم، عین یک روبات برنامه ریزی شده یک طبقه بیشتر رفتم پایین. قلبم فقط چندتایی بیشتر زد. ویترین نان فروشی را که دیدم آرام شد. باز هم خالی شدم. از تو و همه چیز. فقط رفتم که نون شاهدونه ای بخرم. به نان پیتزا با بستنی قیفی فکر نکردم. به گز کردن خیابان ها و شلنگ تخته انداختن، دو تا جعبه نون شاهدونه ای به دست فکر نکردم. دیگر به تو فکر نکردم. نه به خودم و خودت ، نه به اینکه کجایی، نه به ازدواج کردنت، نه هیچی. هر وقت روی چپ سنگینی کنی، می فرستمت راست و بالعکس. نان را خریدم و سبک شدم و رفتم خانه. آمدم اینجا بگویم که دیشب، به خاطر همه ی تیره شدن هایم و همه ی دوستیهای از دست رفته ام – گر چه دیگر به دست نمی آیند - هم خودم را بخشیدم هم تو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر