۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

پست باید خودش بیاد

من نوشتن را دوست دارم. مخصوصاً نوشتن توی وبلاگم را. خودم را هم موظف نمی‌کنم که مرتب و منظم بنویسم. اینکه بیایی زور بزنی یک چیزی بنویسی که نوشته باشی به درد خر هم نمی‌خورد. من نمی‌آیم توی وبلاگم بنویسم که تا تاریخ فلان نمی‌نویسم یا تا فلان روز هر سه ساعت یک بار یک پست می‌گذارم و این‌ها. حتی اگر آداب وبلاگی حکم کند. اصلاً من آدم بی‌ادب وبلاگی هستم. هر وقت آمد می‌نویسم و هر وقت نیامد نمی‌نویسم. ولی دوست هم ندارم وبلاگم خاک بخورد. الان چند تا پست نیمه تمام روی دسک‌تاپ من باشد خوب است؟ می‌روم سراغشان و کلمه‌ها را پس و پیش می‌کنم. بعدش بی‌خیال می‌شوم و می‌روم پی کارم. پست‌بند شده ام! ( بر وزن شاش‌بند) الان می‌خواهم درپوش راه‌آب ( اسمش چی هست؟ بگویم آبگیر؟) کله‌ام را بردارم، بلکه محفظه خالی شود. یعنی می‌خواهم هر چیز که می‌آیدم بنویسم بلکه این حجم چگال کلمه‌های توی سرم کمتر شود. هر چیز از ترک دیوار گرفته تا گسل شمال تهران.

می‌خواهم بنویسم از welcome screen ام‌پی‌تری‌پلیرم، که پنج سال پیش یک نفر برداشت دست‌کاریش کرد که هر وقت روشنش می‌کنم یک صورتک خنگ خندان بیاید و بنویسد : Dooset Daram Divooneh و من هنوز عوضش نکردم. لابد می‌خواستم یادم بماند که یک روز می‌گفته دوستم دارد. یک بیت از یکی از این آهنگهای درپیتی بودکه می‌گفت دوست دارم دیوونه/این خط و این نشونه. یادم هست که می‌گفت دوست دارم دیوونه بعد با انگشتش پشتم یک خط و یک نشونه می‌کشید. یعنی مسابقه می‌گذاشتیم، هر کی زودتر کشید. تا خیلی بعد از رفتنش هم هر وقت ام‌پی‌تری‌پلیره رو روشن می‌کردم به اسکرینش نگاه می‌کردم و با انگشت رویش یه خط و یه نشونه می‌کشیدم. الان یک سالی می‌شود که وقتی روشنش می‌کنم یا زود جلدشو تنش می‌کنم یا چشمهام را می‌بندم. امشب کشف کردم که دیگر برایم فرقی نمی‌کند که چه کار کنم. فقط عوضش نمی‌کنم به نشان حقیقت داشتن کسی که الان جداً دود شده و رفته هوا. به احترام آن روزهای خودم.

از دندان بابام می‌نویسم که سر شام شکست. یعنی یه هو یک تکه از دندانش کنده شد. خوب راستش وضعیت دندان‌های بابای من از اولش هم چندان خوب نبوده است. بعد مامانم گفت: باید زودتر دندون مصنوعی بگیری و خندید. نمی‌دانم جدی گفت یا شوخی. ولی من از فکر اینکه بابام دندان مصنوعی داشته باشد هم وحشت کردم. همین عینکش هم سختم است. خیلی سختم است وقتی می‌گوید اینجا چی نوشته من عینک ندارم نمی‌بینم. اصلاً بابام را که نمی‌شود نوشت. آن هم توی این پست. شاید یک روز دیگر از موهای سفید بابایم که قوی‌ترین و بی‌عینک‌ترین مرد مومشکی دنیا بود نوشتم.

از پایان‌نامه‌ام که بیشترین فضای این روزها را اشغال کرده نمی‌نویسم که گند مسلّم است و حالم را به هم می‌زند و این پست بنا نبوده حال من را به هم بزند.

از دوست عزیز می‌نویسم که مدتی است نیستیم؛ نیست و نیستمش. دیروز زنگ زده خانه و می‌گوید زنگ زدم ببینم با این وضع بارون احیاناً جایی گیر نکردی؟ مشکلی نداری؟ می‌گویم خوب نه من‌ که تو خونه‌م. می‌گوید خوب اگه خواستی بری بیرون (می‌دانم منظورت چی بود) عملاً داره سیل میاد مواظب باش.
آخه می‌شه آدم عاشقش نباشه؟

از گیجیم بنویسم. امروز رفتم دکتر همیوپات که بعد از صد سال بالاخره از چند هفته پیش وقت گرفته بودم. یک چیزی حل کرد توی آب و گفت یک قاشق بخور. بعدگفت برو یک ماه دیگه بیا. داشتم برمی‌گشتم و همه‌اش فکر می‌کردم که باشه بابا کافئین نمی‌خورم. نعنا نمی‌خورم. سیر هم سگ تو ضرر نمی‌خورم. فلفل ملفل هم نمی‌خورم. داشتم با پیتزا خداحافظی می‌کردم و در دل اشک مي‌ریختم. دیگه تروخدا سیگ و الک رو بی‌خیال شید دیگه. بگو برو بمیر یه هو. بعد به آب طالبی فکر کردم و با خود اندیشیدم ایول این‌که اشکال نداره بخورم. با همکاری مورفی خان،‌ من که صد سال یک بار هم وقتی توی خیابان تنها باشم چیزی نمی‌خرم بخورم رفتم سراغ آبمیوه‌ فروشی که تازه آب طالبی هم نداشت و آناناس گرفتم. بعد دیدم لیوانه رفت توی یک دستگاهی و یک کم تلق تولوق کرد و رویش درپوش چسباند. بابا این سوسول بازی‌ها چیه. یارو یک دونه از این نی کلفت ها هم کوبید تو درش. مگه من کرگدنم آخه. خوب آن نی‌ها کلاً مزخرفند. برای آیس پک حالا یک جوری باهاش کنار می‌آییم ولی دیگه آبمیوه که این حرفها رو نداره. تو خیابون هی آدم مجبوره صحنه‌های محرک ایجاد کنه واسه خوردنش، هوا هم که بهاری، منم که محجوب! همه‌اش هم داشتم سرعت خوردنم را با قدم‌هایم تنظیم می‌کردم که به موقع برسم دم آخرین سطل آشغال قبل از ایستگاه تاکسی که نه لیوان خالی بیخودی تو دستم بمونه نه با لیوان مجبور شم برم تو تاکسی. لیوان را که انداختم دور یادم آمد تا یک ساعت بعد از خوردن داروئه ‌هیچی نباید می‌خوردم. کوفتم شد بابا.



آخیش!

هیچ نظری موجود نیست: