۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

خودمو گردن چی بذارم؟

بعدازظهر یک روز بهاری به عمق خمودگی زندگیم پی بردم. دیروز. وقتی که ماشینم روشن نشد، یعنی از آنجا که باتری اش خالی شده بود اصلاً‌استارت نخورد و من چهل و پنج دقیقه داشتم فکر می کردم که آخرین باری که سوارش شدم چه روزی بوده. فقط یادم بیاید که کی سوارش شدم، اینکه کجا رفتم و چه کار کردم پیش‌کش. فسفری می سوزاندم که بیا و ببین! که یکی یکی روزها را به عقب برگردم و از بس همه شان مثل هم بودند یادم نمی آمد. و من، سابق بر این تقویم متحرکی بودم برای خودم و چه بسا دفتر تلفن جاندار. حافظه‌ام هیچ اشکال فنی پیدا نکرده. این را از آنجا می‌گویم که یادم هست پنج ماه و سیزده روز پیش ساعت 6 بعدازظهر کجا بودم و به چی فکر می‌کردم. یادم هست که روغن ماشین را سر چه کیلومتری عوض کردم، و الان چه کیلومتری هست و کی باید عوضش کنم و دیگر نباید بروم آن تعمیرگاه قبلی چون پدرسوخته بودند، یا توی فلان مهمانی چه لباسی پوشیدم. تاریخ تولد هرکسی که بیشتر از یک اپسیلون برایم مهم باشد یادم هست. حتی یادم هست که هفته‌ی سوم دانشگاه با همان اکیپ کذایی جدیدالتأسیسمان در حین کشف و شهود رسیدیم به آلاچیق دم دانشکده انسانی و من آنجا به یک دلیلی به یک کسی گفتم من عرقک نخوردم/پس چرا مستکم من. یادم هست که فلان وبلاگ‌نویس که تا حالا ندیدمش نوشته بوده که چپ‌دست است یا آن یکی یک‌بار چند سال پیش خانه‌ی دوست‌دخترش بوده و مادر دختره سرزده آمده و آقا رفته‌ توی کمد. منظورم این است که حتماً هم نباید یک چیز خیلی مهم یا خاصی باشد که یادم مانده باشد.
ولی حالا انگار حافظه‌ام هم مرداب بی‌حوصله‌ای شده. اگر به زور مجبورش نکنم، خودش دیگر چیزی برایش اهمیت ثبت ندارد. مثلاً این چند روزه هی متأسف می‌شدم که بازی بارسلونا – رئال را ندیدم، بس‌که همه تعریفش را می‌کردند. دیشب که رفتم خانه فهمیدم که بازی بارسلونا – چلسی هست و کلی ذوق کردم که این یکی را می‌بینم. به ساعت نکشید که یادم رفت و گرفتم خوابیدم! یعنی می‌گویم خوشی کردن را هم یادم می‌رود این روزها.
لیست ریمایندرهای گوشی من روز به روز درازتر می‌شود، و من این را گردن همان خمودگیه می‌گذارم، خمودگی را هم گردن خودم.

هیچ نظری موجود نیست: