۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

دیوارهای رنگی

غر زیاد می‌زدم. سر همین خونه‌مون. می‌گفتم پله و آسانسور دوست ندارم. می‌گفتم حیاط می‌خوام. می‌گفتم عین کندوی زنبورهاست. همسایه ناخونشو می‌گیره ما صداشو می‌شنویم. پنجره‌مون تو دهن همسایه باز می‌شه. در همسایه رو می‌زنن فک می‌کنیم در خونه‌ی ماست. اصلاً من همسایه نخوام کیو باید ببینم؟ آره، به ترک دیوار این خونه هم گیر می‌دادم.

امشب دعوامون شده بود ناجور؛ داد و بیداد. قهر کرد گذاشت رفت بیرون. احساس فلاکت و تنهایی داشت خفه‌ام می‌کرد. همینطوری رفتم دم پنجره. اشکام گولّه گولّه می‌اومدن و به فرفر افتاده بودم. پنجره بغلی باز شد و یه دست ازش اومد بیرون. دست یه دستمال گرفت طرفم. هاج و واج موندم. دست تکونی خورد که یعنی بگیر دیگه بابا. دستماله رو گرفتم. دست رفت و با یه سیگار تازه آتیش شده برگشت طرفم.

هیچ نظری موجود نیست: