من دلم غنج می زند شما را که نگاه می کنم که نشسته اید پشت میزتان، الگوریتم می سازید وکد می زنید یا بازی می کنید با استیل پسرانه خالص یا اخم می کنید، یعنی یک جای کارتان گیر کرده و هی پیشانیتان را می خارانید و دستتان را می زنید زیر چانه یا تکیه می دهید به پشتی صندلی و دستهایتان را می گذارید پشت سرتان و زل می زنید به مانیتوری، سقفی، جایی و گه گاه چیزکی هم روی کاغذی شاید بنویسید. آن وقت ها که اصلاً هم سنگینی نگاه من را حس نمی کنید را می گویم. من هی آرام می نشینم سرجایم و زل می زنم بهتان، به ریز کردن چشمهایتان و به اخمتان، موقعی که بدون دست سیگار می کشید و یک جور خواستنی از لای لبهای تقریباً بسته تان حرف می زنید، وقتهای ورق بازی یا پارک کردن ماشین غول پیکرتان توی یک گُله جا. من دلم هری می ریزد وقتی که نشسته ام پشت میزم و غرق کامپیوترم ، بعد شما یواشکی می آیید پشت سرم و موهایم را باز می کنید و دست می برید لایشان. من می توانم ساعتها فقط به حرکت دستهای شما نگاه کنم و به یک عالمه موی دوست داشتنی شان و رگهایشان. مخصوصاً آنها که گاهی از بالای ساعد می زنند بیرون، محشرند. شما نمی دانید دستتان که می رود روی گره کراواتتان و گردنتان یک کم رو به بالا می شود و با دو انگشت گره را این ور و آن ور می کنید و شل که شد، دکمه بالای پیراهن را با همان دو انگشت باز می کنید من چه دگرگون می شوم.اصلاً خاک بر سر ریش تراش برقی. می خواهم هر دفعه وقت مراسم کف و تیغتان بیایم زل بزنم بهتان که با جدیت اداهای خنده دار در میاورید با صورتتان و من سیر نشوم از نگاه کردن حرکت دست و تیغ روی صورت و صدای خرچ خرچش و فکر کنم این تیغ چه حرکت مردانه ای دارد و اصلاً همان جا دوباره عاشقتان شوم. می دانید کلاً من می میرم برای صدای پف کرده و خواب آلود شما، صبح ها. برای وقتهای فیلم دیدن که می نشینید روی کاناپه جلوی تلویزیون و به من نگاه می کنید و با یک دست آرام می زنید روی پایتان که یعنی بیا سرت را بگذار اینجا.
اما فکر می کنم که بعضی وقتها هم دلم می خواهد که از این زنانگی هایم مرخصی بگیرم. یعنی هی یاد آن لبخند لعنتی تان نیفتم و چال گونه تان و اخم مهربانتان و دستهای گرمتان و باز هم چال گونه تان که بسی لامصب بود و نگاهتان، و هی توی دلم آتش روشن نکنند که دودش هم از کله ام بزند بیرون، وقتی که شما دیگر نیستید. یاد تارهای سفید خواستنی وسط آن همه موی مجعد سیاه نیفتم. یاد محکمی آغوشتان، یاد بوی مردانه بدنتان، وقتی که شما دیگر نیستید.
اما فکر می کنم که بعضی وقتها هم دلم می خواهد که از این زنانگی هایم مرخصی بگیرم. یعنی هی یاد آن لبخند لعنتی تان نیفتم و چال گونه تان و اخم مهربانتان و دستهای گرمتان و باز هم چال گونه تان که بسی لامصب بود و نگاهتان، و هی توی دلم آتش روشن نکنند که دودش هم از کله ام بزند بیرون، وقتی که شما دیگر نیستید. یاد تارهای سفید خواستنی وسط آن همه موی مجعد سیاه نیفتم. یاد محکمی آغوشتان، یاد بوی مردانه بدنتان، وقتی که شما دیگر نیستید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر