جشن تیرگان است و ما تشنه لبان می گردیم ... !
۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه
۱۳۸۷ تیر ۸, شنبه
شب امتحان است و قلندر بیدار !!!
یعنی منی که با شنیدن یا دیدن اسم آلیس و باب که دو شخصیت اصلی مباحث رمزنگاری هستند ، یاد برنامه ای که آب هویج هم باید می گرفت می افتم و برف و پن کیک درنا و کارت تلفن و گره کور کیسه فریزر و خانه مرموز نیمه تاریک و دوست عزیز منتظر، و خرب اعصاب می شم ، مشکلی چیزی دارم؟!
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه
به خانمهای محترم دوستانه توصیه می کنم که اگر یک شبی زد و لازم الزاری شدید و دلتان خواست که هق هق تان را بریزید توی بالشتان ، حتما تمهیداتی بیندیشید که فردا صبح اش که بیدار می شوید ، اولین چیزی که می بینید لکه های سیاه اشک و ریمل نباشد روی بالشتان که خود می تواند ضد حالی باشد عظیم و هر چه شب پیش رشته اید پنبه کند و دنده بیدارشدنتان را متمایل به چپ نماید !!
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ تیر ۵, چهارشنبه
یعنی نفر بعدی کی می تونه باشه این وقت شب ؟!! (;
میم میم از دیروز که بهت زنگ زدم که تولدتو تبریک بگم و تو گفتی که یه ماه دیگه برای همیشه میری ، یک لحظه هم از کله ام بیرون نرفتی ! میم جان با اینکه تو خیلی آدم آهنی هستی ولی من دوستت دارم و دلم برات خیلی تنگ می شه . میم میم من با تو خیلی دوست نزدیک نبودم ولی هر چی ازت تو خاطرم مونده خنده است . الان دیگه همه بداخلاقی هات هم تو ذهنم تبدیل به خنده شده . وقتی میم کاف رفت من اصلا نفهمیدم . بعدا هم که فهمیدم خیلی ناراحت نشدم . ولی الان واسه رفتن تو خیلی ناراحتم . میم میم مرسی به خاطر هر چی که بوده و نبوده . مرسی به خاطر پروژه کامپایلر ! مرسی به خاطر کمک هات تو پایگاه و دیگه یادم نمیاد چی ... مرسی که تو که عمرا نم پس نمی دادی ، سر امتحان جاوا بعد از اینکه کلی خودمونو کشتیم یک کلمه گفتی استاتیک فاینال . استیلت هنوز یادمه ((: با یک حرص و اعصاب خوردی ای گفتی ، که یعنی خفه شید بذارید حواسمو جمع کنم سؤالها رو خوش خط جواب بدم !!! دلم واسه دری وری گفتن با تو تنگ می شه . واسه توچال و فری کثافت با تو . واسه درکه و قلیون با تو . واسه اینکه هی بخوایم برنامه بذاریم بریم شمال و آخرشم نشه . میم میم من می دونم که تو اصولا بی معرفتی . ولی من انگار احتیاج دارم که آدم ها رو دوست داشته باشم . میم میم من می دونم که تو هرگز اینها رو نمی خونی . هیچ وقت هم نخواستم بهت بگم که دوستت دارم یا دلم برات تنگ می شه یا شده یا هر چی . چون تو خیلی آدم آهنی ای ! و شاید یکی از دلایل اینکه که من ازت خوشم میاد همین آدم آهنی بودنته . راستش بعضی وقتها به اینت حسودیم می شه ! من اینها رو اینجا می نویسم چون حس می کنم این حرفها رو به خودم و بلاگم بدهکارم . میم میم من می دونم که تو داری جای درستی می ری . تو به درد همونجا می خوری . با اون سیب زمینی بودنت و خوره برنامه نویسی ات . من می دونم که تو اونجا آدم موفقی می شی . میم میم یادته اون روز ماشین جاروبرقی تو - عین اون قارچه تو اون کتاب بچگی هامون که اونقدر بزرگ شد که همه حیوونها زیرش جا شدن تا از بارون خیس نشن - اونقدر بزرگ شد که ما هفت نفری توش جا شدیم ؟میم میم یادته سر کلاس فارسی استاده همه اش به تو می گفت شما بخون صدات قشنگه؟ سیبیله یادته کنار اسمت کشیده بود؟ یادته می گفتی می خوام برم آلمان اسلحه سازی بخونم ؟!؟!! میم میم یادته اون روز که بعد از فارغ التحصیلی هامون بود ، من اومده بودم دانشگاه که از جزوه های کوفتی پارسه لعنتی کپی بگیرم و تو هم اومده بودی دنبال ریکامندیشن ، من اونقدر از دیدنت ذوق کردم که نزدیک بود بپرم جلوی ماشینت ؟ یادته همون روز جلوی جنگل زیست و فیزیک یه چیزی راجع به الف لام بهم گفتی ؟ می دونی چقدر با اون حرفت حال کردم ؟ که عین خر مونده تو کله ام و هر وقت دلم خیلی می گیره حرف تو رو یادم میارم و حالم یه کم بهتر می شه . میم میم یادم نیست تو دام بودی یا دامر . به تو و الف عین می گفتیم دام اند دامر . جدا شما دو تا با هم خنده دار بودید ! دلم حتی برای اون الف عین خرررر( !) هم تنگ شده . دیروز گفتی که قبل از رفتنت می بینیم هم دیگه رو . ولی فکر کنم من ترجیح بدم نبینمت .چون از خداحافظی متنفرم . از اینکه بدونم این آخرین باریه که دارم طرفو می بینم ، متنفرم . شاید بهتر باشه ، آخرین بار تو همون مهمونی باشه که نمی دونستم آخرین باره . اه بی خیال دال ت جان ! میم میم همه اش هی همه چی داره یادم میاد و حالم بیشتر گرفته می شه . نمی دونم نفر بعدی که میذاره و میره کیه . امیدوارم به کوری چشم الف لام عزیزم هم که شده ، من باشم !! (;
میم میم خداحافظ .
میم میم خداحافظ .
Posted by
Don Té
وقتي گروه نجات ، زن جوان را زير آوار پيدا كرد او مرده بود اما كمك رسانان زير نور چراغ قوه ، چيز عجيبي ديدند. زن با حالتي عجيب به زمين افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زير فشار آوار كاملا تغيير يافته بود. ناجيان تلاش مي كردند جنازه را بيرون بياورند كه گرماي موجودي ظريف را احساس كردند. چند ثانيه بعد، سرپرست گروه ، ديوانه وار فرياد زد: بياييد، زود بياييد! يك بچه اينجا است. بچه زنده است. وقتي آوار از روي جنازه مادر كنار رفت دختر سه - چهار ماهه اي از زير آن بيرون كشيده شد. نوزاد كاملا سالم و در خواب عميق بود. گزارش ايسكانيوز مي افزايد ، او در خواب شيرينش نمي دانست چه فاجعه اي وطنش را ويران كرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قرباني شده است.
متن بالا، قسمتی از یک ای میل بود که چند دقیقه پیش خواندم . مربوط به زلزله اخیر در چین . احتمالا منظور از این ای میل این بوده که ما بفهمیم آن زن چقدر فداکار بوده و این حرفها و تحت تأثیر قرار بگیریم . ولی من معتقدم که کار آن زن اشتباه بوده . حالا بگذریم که از نظر من بچه دار شدن کار خود خواهانه ای است و یکی دیگر از بی عدالتی های این دنیاست . حالا هی شما بگویید که زندگی زیباست و آتش گهی دیرینه پا بر جاست و. . . من باز هم می گویم که آدم ها حق ندارند برای برطرف کردن بعضی نیازها و خلأ های عاطفی خودشان یک انسان دیگر را به میل خودشان به این دنیا بیاورند . حالا بماند که دلایل دیگری هم می تواند برای بچه دار شدن وجود داشته باشد که خیلی نان سنس تر است . جدا بگذریم ، این بحث می تواند خیلی طولانی باشد . حالا ... آدم بچه دار که می شود ، اگر واقعا آدم باشد ، مسؤلیتش را هم قبول می کند و این خانم چینی هم به نظر می آید که این را می دانسته ولی باز هم اشتباه کرده . می دانم که مادر ها احساس و علاقه خیلی خاصی به بچه هاشان دارند و نمی توانند ببینند که یک مو از سرشان کم شود . ولی خوب اینجا باز هم پای بی منطقی و همان خودخواهی که قبلا هم گفتم وسط می آید . مادر چون از فکر افتادن یک خراش به بچه اش هم وحشت می کرده ، خودش را می اندازد رویش تا نجاتش دهد . ولی فقط زندگی بچه اش را در آن لحظه نجات داده . فقط در آن لحظه . آیا این کافیه ؟ هیچ فکر نکرده که بعدش چه بلایی سر بچه می آید ؟ فکر کرده با این کار وظیفه مادریش را انجام می دهد دیگر . هیچ فکر نکرده که آن بچه بی مادر پس فردا ممکن است روزی ده بار آرزو کند که کاش همانجا زیر آوار با مادرش مرده بود ؟ فکر نکرده یک بچه چند ماهه بدون مادرش ، در شرایط دهشتناک زلزله چه بلایی می تواند سرش بیاید ؟ شاید هم نیاید ها . شاید هم آن بچه آدم خوشحال و خوشبختی شود . ولی من باز هم می گویم مادره حق نداشت خودش را از بچه اش دریغ کند . خود کشی نکرده ولی تصمیم گرفته که خودش بمیرد وبچه اش زنده بماند . او نه تنها انتخاب کرد که بچه اش به دنیا بیاید ، بلکه انتخاب کرد که تنهایش بگذارد و این به نظر من نامردی است .
متن بالا، قسمتی از یک ای میل بود که چند دقیقه پیش خواندم . مربوط به زلزله اخیر در چین . احتمالا منظور از این ای میل این بوده که ما بفهمیم آن زن چقدر فداکار بوده و این حرفها و تحت تأثیر قرار بگیریم . ولی من معتقدم که کار آن زن اشتباه بوده . حالا بگذریم که از نظر من بچه دار شدن کار خود خواهانه ای است و یکی دیگر از بی عدالتی های این دنیاست . حالا هی شما بگویید که زندگی زیباست و آتش گهی دیرینه پا بر جاست و. . . من باز هم می گویم که آدم ها حق ندارند برای برطرف کردن بعضی نیازها و خلأ های عاطفی خودشان یک انسان دیگر را به میل خودشان به این دنیا بیاورند . حالا بماند که دلایل دیگری هم می تواند برای بچه دار شدن وجود داشته باشد که خیلی نان سنس تر است . جدا بگذریم ، این بحث می تواند خیلی طولانی باشد . حالا ... آدم بچه دار که می شود ، اگر واقعا آدم باشد ، مسؤلیتش را هم قبول می کند و این خانم چینی هم به نظر می آید که این را می دانسته ولی باز هم اشتباه کرده . می دانم که مادر ها احساس و علاقه خیلی خاصی به بچه هاشان دارند و نمی توانند ببینند که یک مو از سرشان کم شود . ولی خوب اینجا باز هم پای بی منطقی و همان خودخواهی که قبلا هم گفتم وسط می آید . مادر چون از فکر افتادن یک خراش به بچه اش هم وحشت می کرده ، خودش را می اندازد رویش تا نجاتش دهد . ولی فقط زندگی بچه اش را در آن لحظه نجات داده . فقط در آن لحظه . آیا این کافیه ؟ هیچ فکر نکرده که بعدش چه بلایی سر بچه می آید ؟ فکر کرده با این کار وظیفه مادریش را انجام می دهد دیگر . هیچ فکر نکرده که آن بچه بی مادر پس فردا ممکن است روزی ده بار آرزو کند که کاش همانجا زیر آوار با مادرش مرده بود ؟ فکر نکرده یک بچه چند ماهه بدون مادرش ، در شرایط دهشتناک زلزله چه بلایی می تواند سرش بیاید ؟ شاید هم نیاید ها . شاید هم آن بچه آدم خوشحال و خوشبختی شود . ولی من باز هم می گویم مادره حق نداشت خودش را از بچه اش دریغ کند . خود کشی نکرده ولی تصمیم گرفته که خودش بمیرد وبچه اش زنده بماند . او نه تنها انتخاب کرد که بچه اش به دنیا بیاید ، بلکه انتخاب کرد که تنهایش بگذارد و این به نظر من نامردی است .
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ تیر ۴, سهشنبه
۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه
۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه
۱۳۸۷ تیر ۱, شنبه
۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه
?Why should I complain
بعضی آهنگ ها / موسیقی ها / ترانه ها / تصنیف ها یک جورایی قوی اند . می تونن روت تأثیر بذارن . می تونن حالتو عوض کنن . بهتر یا بدتر کنن . امروز داشتم یکی از اون ها رو گوش می کردم . یک آهنگ قدیمی خوب ، از اون هاکه تأثیر میذاره و همینکه باهاش همذات پنداریم میاد ، دلم می خواد بنویسمش اینجا . دیدید بعضی وقتها یه شعرهایی می شنویم که حس می کنیم شبیهمون هستن و هیجان زده می شیم ؟ ممکنه چیز خیلی پیچیده ای هم نباشه . ممکنه خودمون هم بتونیم اون حرفها رو بزنیم . ولی همینکه یک نفر دیگه ، یه جای دیگه هم همون رو بگه ، مخصوصا اگه ملودی خوبی هم داشته باشه ، جذاب می شه برامون !
I don't wanna talk
About the things we've gone through
Though it's hurting me
Now it's history
I've played all my cards
And that's what you've done too
Nothing more to say
No more ace to play
The winner takes it all
The loser standing small
Beside the victory
That's her destiny
I was in your arms
Thinking I belonged there
I figured it made sense
Building me a fence
Building me a home
Thinking I'd be strong there
But I was a fool
Playing by the rules
The gods may throw a dice
Their minds as cold as ice
And someone way down here
Loses someone dear
The winner takes it all
The loser has to fall
It's simple and it's plain
Why should I complain
But tell me does she kiss
?Like I used to kiss you
Does it feel the same
?When she calls your name
?When she calls your name
Somewhere deep inside
You must know I miss you
But what can I say
Rules must be obeyed
The judges will decide
You must know I miss you
But what can I say
Rules must be obeyed
The judges will decide
The likes of me abide
Spectators of the show
Always staying low
Always staying low
The game is on again
A lover or a friend
A big thing or a small
The winner takes it all
I don't wanna talk
If it makes you feel sad
And I understand
You've come to shake my hand
I apologize
If it makes you feel bad
Seeing me so tense
No self-confidence
But you see
The winner takes it all
...The winner takes it all
"The Winner Takes It All" By "ABBA"
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه
خیلی کوچکتر که بودم ، فکر می کردم آدم بزرگ ها خیلی قوی و شکست ناپذیرن . فکر می کردم هیچی نمی تونه اذیتشون کنه یا باعث بشه که نتونن کاری رو که دوست دارن انجام بدن ؛ مخصوصا مامان و بابای خودم . فکر می کردم که هر کاری رو می تونن بکنن . فکر می کردم هیچی ناراحتشون نمی کنه و من چون بچه ام از بعضی چیزها ناراحت می شم یا نمی تونم بعضی کارها رو انجام بدم . از نظر من بزرگ شدن یا همون بالاتر رفتن سن مترادف بود با قوی شدن و نفوذناپذیری در برابر ناراحتی ها و اینکه قدرت کافی برای انجام هرکاری داشته باشی . وقتی 12-13 سالم بود ، احساس می کردم که یک خورده بزرگ شدم ولی نه اونقدر که مثل آدم بزرگ ها باشم . اون موقع ها هر کسی که 4- 5 سال از من بزرگتر بود رو هم جزء آدم بزرگ ها حساب می کردم . فکر می کردم 18 ساله که بشم ، دیگه کاملا بزرگ شدم و هر کاری که بخوام می تونم بکنم . کلی نقشه کشیده بودم برای خودم . هجده سالم که شد و رفتم دانشگاه دیدم هنوز هم خیلی بچه ام . فکر کردم لیسانسم رو که بگیرم حتما بزرگ می شم . فکر می کردم که دیگه وقتی بیست و خورده ای سالم بشه حتما بزرگ می شم . ولی نشدم . الان دیگه فکر نمی کنم که فوق لیسانسم رو که بگیرم بزرگ می شم . فکر نمی کنم که 40 سالم که شد بزرگ می شم . الان دیگه فهمیدم اون چیزی که من بهش می گفتم بزرگ شدن ، اصلا وجود نداره .
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه
سه پی دوم
وقتی که بودی ، همه جا تاریک بود . انگار عادت کرده بودم . چون از وقتی نیستی ، همه اش نور چشمهایم را می زند .
چشمهایم را می بندم . تاریک می شود . تو را می بینم .
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ خرداد ۲۵, شنبه
تا آنجایی که یادم می آید از قدیم در زبان پارسی دو تا اصطلاح وجود داشته : " کسی را گول زدن " و " سر کسی را شیره مالیدن " ، هر دو به معنی فریب دادن کسی . چند سال پیش در یکی از برنامه های طنز تلویزیون - که یادم نیست کدام بود - برای خنده گفتند : سر فلانی را گول مالیدم. الان می بینم که خیلی از مردم در صحبتهای جدی شان هم می گویند : سرش را گول مالیدم ! خوب دستشان درد نکند !!!
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه
!!!!Rational Comparison
بابا جان ! فقط منظورت مهم نیست . کلماتت هم مهمه . لحنت هم مهمه.
مثلا :
حمید هامون : این زن ، این زن سهم منه ، حق منه ، عشق منه ...
خوانندهه تو آهنگ دخت بندر نازه والا : ماما این زن منه آه ، بخوا نخوا مال منه آه
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سهشنبه
تفاوت از زمین تا . . . یک جای دیگر زمین !
آدم فرنگی ها ، اول با هم دوست می شوند . بعد از یک مدت اگر دیدند که رابطه شان خوب است و می خواهند بیشترش کنند ، مثلا کلید خانه شان را به همدیگر می دهند یا تعدادی از لباسها و وسایل شخصی شان را در خانه های هم می گذارند . در مرحله بعد ممکن است بروند با هم زندگی کنند و بعد اگر اوضاع باز هم خوب بود ممکن است به ازدواج هم فکر کنند . ولی ما اینجا اگر نسبتا روشنفکر باشیم ، اول با طرف دوست می شویم و اگر خیلی سیب زمینی یا تنوع طلب یا خودخواه نباشیم به آخر و عاقبت رابطه مان و اگر و اما هایش کلی فکر میکنیم و برای جلوگیری ازخوردن یا زدن هر گونه جفتک عاطفی سعی می کنیم افکار و احساسات آینده مان را هم یک جورایی تخمین بزنیم و اگر کلا پایه ازدواج باشیم و ضمنا فرضیه احتمال ازدواج با طرف در ذهنمان کاملا مردود نشود ، به رابطه مان ادامه می دهیم و حالا که رابطه مان دیگر خیلی پیشرفته شده ، دمپایی هایمان را می گذاریم در ماشین دوستمان بماند . مهم این نیست که حالا اگر بخواهیم باغی ، مسافرتی ، یا اصولا یک جای دمپایی لازم برویم دیگر نمی خواهد یک جفت دمپایی دنبال خودمان بکشیم . مهم این است که این از نظر ما coupley ترین و committal ترین کاری است که در نوع خودمان تا کنون انجام داده ایم و الان هم مانند Chandler در روز عروسیش به شدت panic کرده ایم !
پ.ن. منظور از " ما" در جمله های بالا " من " است . به کسی بر نخورد ! صرفا دلمان خواسته که جمع ببندیم !!
پ.ن. منظور از " ما" در جمله های بالا " من " است . به کسی بر نخورد ! صرفا دلمان خواسته که جمع ببندیم !!
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه
یادداشت لاله برای پست قبلی ام را که دیدم ، شرمنده شدم ، که یادی نکردم از آنها که بعد از " سالهای شصت" دیگر کسی را ندارند که بهشان بگویند : ما با شما فرق می کنیم ...
و یادی نکردم از آنها که به ناحق دیگر نیستند تا ببینند که فرزندانشان با آنها فرق می کنند .
پ .ن . یادداشت لاله :
باید جز لیست آن امضاهای پایینش باشید تا بدانید دنیا چی نوشته. باید با بابا مامانتان اگر در سال های شصت از دستشان ندادید، کوها لاله زارن لاله ها بیدارن خوانده باشید و اشک توی چشم هاشان دیده باشید تا بفهمید این دوست نازنینم چی نوشته.
Posted by
Don Té
می دانم که می دانید
چهارشنبه 15/3/87 – جاده زیبا و مه آلود سرولات
به مرحمت ارتحال بنیان گذار جمهوری اسلامی و یکی دو تا اتفاق دیگر که نمی دانم کجای تاریخ بوده اند ، یک تعطیلی حسابی نصیبمان شده و علیرغم تمام تلاشهای آقایان در بند آوردن جاده ها ، به اتفاق دوستان آمده ایم شمال . از ضبط ماشین دوستمان یکی از ترانه های مورد علاقه ام پخش می شود :
به مرحمت ارتحال بنیان گذار جمهوری اسلامی و یکی دو تا اتفاق دیگر که نمی دانم کجای تاریخ بوده اند ، یک تعطیلی حسابی نصیبمان شده و علیرغم تمام تلاشهای آقایان در بند آوردن جاده ها ، به اتفاق دوستان آمده ایم شمال . از ضبط ماشین دوستمان یکی از ترانه های مورد علاقه ام پخش می شود :
می گذرد در شب آیینه رود
خفته هزارن گل در سینه رود
گلبن لبخند فردایی موج
سرزده از اشک سیمینه رود
فراز رود نغمه خوان
شکفته باغ کهکشان
می سوزد شب در این میان
رود و سرودش
اوج و فرودش
می رود تا دریای دور
باغ آیینه
دارد در سینه
می رود تا ژرفای دور
موجی در موجی می بندد
بر افسون شب می خندد
با آبی ها می پیوندد
اینجایش را بیشتر دوست دارم . احساساتی می شوم . این آهنگ مرا می برد به سالهای دور ، و دورتر از آن ، که ندیدمشان ، ولی شنیدمشان . از شما شنیدم . از دوستانتان شنیدم . از خودم می پرسم یعنی کسانی که این آهنگ را درست کرده اند ، هیچ وقت فکر می کرده اند که سی سال بعد ، دختری فایل mp3 آهنگشان را از آن سر دنیا سوغاتی بیاورد برای خودش و بعد در ماشین گوش کنند و به چیزهایی که آنها دیده اند و او ندیده فکر کند ؟
(دوستانمان این آهنگ را دوست ندارند . می گویند سی دی را عوض کنید . ترجیح می دهند دختر بندر و یالا یالا پاشو و غیره گوش کنند . )
و من همچنان به تفاوت های ما با شما فکر می کنم . ما فرزندان شما هستیم ولی خیلی با شما فرق می کنیم . ما حوصله نداریم . ما اهمیت نمی دهیم . ما ناراضی ایم . ما خسته ایم . ما فرار را بر قرار ترجیح می دهیم . ما-خیلی هامان - ترجیح می دهیم خوبی های اندک کشور لعنتی مان را نادیده بگیریم ، دلتنگی برای شما را تحمل کنیم و برویم در کشورهای دیگر زندگی کنیم . ما حزب و گروه و ایدئولوژی و اینها نداریم . ما اصلا این کاره نیستیم ! ما زندگی مان را مثل شما نمی فهمیم . مثل شما نمی بینیم . ما می دانیم این چیزی نبوده که شما برایش می جنگیدید و یک جای کار یا جاهای بیشتر کار اشتباه شده . کاری است که شده ، ولی ما نمی خواهیم درستش کنیم . ما اصلا دلمان نمی خواهد بجنگیم برای آن چیزها . ما اهمیت نمی دهیم . ما می رویم . ما چشمانمان را می بندیم و می گذریم . ما ذهنمان خیلی قاطی پاطی است . ما خودمان هم قاطی پاطی ایم . خودتان را نبینید که بهترین و نزدیک ترین دوستهایتان را از دوران دانشگاه دارید و حداقل سی سال است که با همید . دوستی های ما سست تر از این حرف هاست ، در همان دانشگاه خفه می شود و راحت هم به هم پشت پا می زنیم ، سر هیچ و پوچ . رفاقتهای نسل ما به مویی بند است . " آقا ما خودمان هم به مویی بندیم" . ما هر کدام از هم دانشگاهی هایمان که یادمان می آید یا رفته خارج یا دارد می رود یا دارد دست و پا می زند که برود . ما فرزندان شماییم . ولی مثل شما نیستیم . همانطور که شما مثل مادر و پدرهایتان نیستید .
کوههای ما لاله زار نیستند . دلهای ما بیدار نیستند . تفنگ و گندم نمی شناسیم . ما – بعضی هایمان - فقط آهنگش را گوش می دهیم ؛ و افسوس می خوریم . ما وقتی می شنویم : ایران ای سرای امید/ بر بامت سپیده دمید/بنگر کز این مه پر خون / خورشیدی خجسته رسید . . . پوزخندی می زنیم و می گوییم : دل خوش سیری چند ؟ ما دلهایمان پر خون است و می خواهیم برویم یک سپیده گلگون دیگر ، یک جای دیگر پیدا کنیم .
من از طرف بقیه فرزندان حاضر و غایب هم این پست را امضا می کنم :
سپیده ها ، شیرین ها ، سیاوش ها ، سولماز ها ، آرش ها ، خسرو ها ،لاله ها ، مریم ها، کاوه ها ، بهار ها، میلاد ها ، موژان ها ، بهنام ها ، بهزاد ها ، نیما ها ، نوشین ها ، شهرزاد ها و ... ها
پ . ن.
کوههای ما لاله زار نیستند . دلهای ما بیدار نیستند . تفنگ و گندم نمی شناسیم . ما – بعضی هایمان - فقط آهنگش را گوش می دهیم ؛ و افسوس می خوریم . ما وقتی می شنویم : ایران ای سرای امید/ بر بامت سپیده دمید/بنگر کز این مه پر خون / خورشیدی خجسته رسید . . . پوزخندی می زنیم و می گوییم : دل خوش سیری چند ؟ ما دلهایمان پر خون است و می خواهیم برویم یک سپیده گلگون دیگر ، یک جای دیگر پیدا کنیم .
من از طرف بقیه فرزندان حاضر و غایب هم این پست را امضا می کنم :
سپیده ها ، شیرین ها ، سیاوش ها ، سولماز ها ، آرش ها ، خسرو ها ،لاله ها ، مریم ها، کاوه ها ، بهار ها، میلاد ها ، موژان ها ، بهنام ها ، بهزاد ها ، نیما ها ، نوشین ها ، شهرزاد ها و ... ها
پ . ن.
فردا رود افشان ابریشم در دریا می خوابد
خورشید از باغ خاور می روید بر دریا می تابد
موجی در موجی می بندد
بر افسون شب می خندد
با آبی ها می پیوندد
فردا رود طغیان شورافکن در دریا می خـوابد
خورشید از شرق سوزان می روید بر دریا می تابد
موجی در موجی می بندد
بر افسون شب می خندد
با آبی ها می پیوندد
بر افسون شب می خندد
با آبی ها می پیوندد
Posted by
Don Té
ما چند وقت است در همین هیر و ویر بدجوری هوس عاشقی زده به کله مان . از این عاشقی های سفت . هی هم این آهنگ را گوش می دهیم و هوسمان رشد می کند . می ترسیم آخرش کار بدهیم دست خودمان خدای ناکرده !!
پ.ن. خیلی کیف می دهد آدم ببیند یک نفر ناشناس پست آدم را share کرده . حتی اگر پسته ( the post ) چندان هم مورد علاقه آدم نباشد !
پ.ن. یک کیف دیگری هم که داده می شود - یانمی دانم، کرده می شود- این است که یک نفر Anonymous برای آدم کامنت بگذارد ولی آدم کاملا با اطمینان بفهمد که طرف کی است !
پ.ن. ما وقتی می خواهیم یک چیزی بگوییم که به نظرمان در حد یک پست نیست ، پ.ن. اش می کنیم . ولی پ.ن. زیادی هم در اصل پست خرابکاری می کند دیگر . مثل اینجا که ما آنقدر حرفهای متفرقه زدیم که خودمان هم هوس عاشقی مان یادمان رفت .
پ.ن. عیبی ندارد ، دوباره یادمان می آید .
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه
باز هم ذهن بی خواب و لاس لینک من...!!
دِی دِ رِ رِ دِی دِ رِ رِ دِی دِ رِ رِ رِی دِ رِ رِ رِی
دِ رِ رِ رِی دِ رِ رِ دِی
د-ِ-ِ ی دِی دِی د-ِ-ِ ی دِی دِی د-ِ-ِ ی دِی دِی
دِ دِ دِ رِی دِ رِ رِ رِی دِ رِ رِ رِی دِ رِ رِ رِی دِ رِ رِ دِی
د-ِ-ِ ی دِی دِی د-ِ-ِ ی دِی دِی د-ِ-ِ ی دِی دِیی
از تصنیف " نوبهاری " by " محسن نامجو "
پ.ن . باور کنید همه اش رو با دقت نوشتم . کپی پیست هم نکردم . تازه این ادیتور محترم نصف " ِ " ها را نمی دانم چه کار کرده !
Posted by
Don Té
۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه
...A Simple Routine Crossing
روز – خارجی –تقاطع ولیعصر و تخت طاووس
می خواهم از ضلع شمالی خیابان بروم آن طرف . یک دختر دیگر هم که آنجاست همین طور . عجله دارم . کفش زردش توجهم را جلب می کند . بند کفشش باز است . اصلا حواسش نیست . با موبایلش حرف می زند . حرفهایش را می شنوم . با یکی قرار داشته و دیرش شده . انگار طرف آن ور خیابان است ، چون دختر با چشمانش آن طرف را می گردد و برای یکی دست تکان می دهد . با قدم های تند می خواهد از خیابان رد شود . من هم قدمهایم را با او تنظیم می کنم . چون - خودمانیم - رد شدن از خیابان با یکی دیگر راحت تر است . آن هم تخت طاووس پت و پهن و شلوغ . دختر سمت راست است و من سمت چپ . تقریبا به آن طرف رسیدیم . فقط مانده از جلوی یک تاکسی دیگر رد شویم و به پیاده رو برسیم . راننده تاکسی کلافه از گرما و خسته و عصبی از ماندن در صف ماشین هایی که کنار خیابان برای مسافر ها توقف می کنند ، زیر لب ناسزایی می گوید و تا می بیند که جلویش کمی خالی شده گاز را پر می کند و ماشین از جایش کنده می شود . با شنیدن صدای گاز یکه می خورم و قدمی را که داشتم به جلو بر می داشتم ، پس می گیرم . دختر اما حواسش نیست . به دوستش در پیاده رو نگاه می کند . بند کفشش گیر می کند زیر پایش ؛ همزمان با صدای گاز. سکندری می خورد . نمی تواند تعادلش را حفظ کند . می افتد روی زمین . جلوی تاکسی . همه اش دو ثانیه هم نمی شود . تاکسی ، از جا کنده شده ، دیگر نمی ایستد . حداقل به موقع نمی ایستد . چشمانم را می بندم . ولی گوشهایم را نمی توانم . سردم می شود .
پ.ن. نوشته بالا تقریبا واقعی است . می گویم تقریبا ، چون آن دختر نه بند کفشش زیر پایش گیر کرد و نه زمین خورد و نه چیز دیگری اش شد! من چون زیاد تو مود happy ending نبودم این را نوشتم !
می خواهم از ضلع شمالی خیابان بروم آن طرف . یک دختر دیگر هم که آنجاست همین طور . عجله دارم . کفش زردش توجهم را جلب می کند . بند کفشش باز است . اصلا حواسش نیست . با موبایلش حرف می زند . حرفهایش را می شنوم . با یکی قرار داشته و دیرش شده . انگار طرف آن ور خیابان است ، چون دختر با چشمانش آن طرف را می گردد و برای یکی دست تکان می دهد . با قدم های تند می خواهد از خیابان رد شود . من هم قدمهایم را با او تنظیم می کنم . چون - خودمانیم - رد شدن از خیابان با یکی دیگر راحت تر است . آن هم تخت طاووس پت و پهن و شلوغ . دختر سمت راست است و من سمت چپ . تقریبا به آن طرف رسیدیم . فقط مانده از جلوی یک تاکسی دیگر رد شویم و به پیاده رو برسیم . راننده تاکسی کلافه از گرما و خسته و عصبی از ماندن در صف ماشین هایی که کنار خیابان برای مسافر ها توقف می کنند ، زیر لب ناسزایی می گوید و تا می بیند که جلویش کمی خالی شده گاز را پر می کند و ماشین از جایش کنده می شود . با شنیدن صدای گاز یکه می خورم و قدمی را که داشتم به جلو بر می داشتم ، پس می گیرم . دختر اما حواسش نیست . به دوستش در پیاده رو نگاه می کند . بند کفشش گیر می کند زیر پایش ؛ همزمان با صدای گاز. سکندری می خورد . نمی تواند تعادلش را حفظ کند . می افتد روی زمین . جلوی تاکسی . همه اش دو ثانیه هم نمی شود . تاکسی ، از جا کنده شده ، دیگر نمی ایستد . حداقل به موقع نمی ایستد . چشمانم را می بندم . ولی گوشهایم را نمی توانم . سردم می شود .
پ.ن. نوشته بالا تقریبا واقعی است . می گویم تقریبا ، چون آن دختر نه بند کفشش زیر پایش گیر کرد و نه زمین خورد و نه چیز دیگری اش شد! من چون زیاد تو مود happy ending نبودم این را نوشتم !
Posted by
Don Té
اشتراک در:
پستها (Atom)