۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

خیلی کوچکتر که بودم ، فکر می کردم آدم بزرگ ها خیلی قوی و شکست ناپذیرن . فکر می کردم هیچی نمی تونه اذیتشون کنه یا باعث بشه که نتونن کاری رو که دوست دارن انجام بدن ؛ مخصوصا مامان و بابای خودم . فکر می کردم که هر کاری رو می تونن بکنن . فکر می کردم هیچی ناراحتشون نمی کنه و من چون بچه ام از بعضی چیزها ناراحت می شم یا نمی تونم بعضی کارها رو انجام بدم . از نظر من بزرگ شدن یا همون بالاتر رفتن سن مترادف بود با قوی شدن و نفوذناپذیری در برابر ناراحتی ها و اینکه قدرت کافی برای انجام هرکاری داشته باشی . وقتی 12-13 سالم بود ، احساس می کردم که یک خورده بزرگ شدم ولی نه اونقدر که مثل آدم بزرگ ها باشم . اون موقع ها هر کسی که 4- 5 سال از من بزرگتر بود رو هم جزء آدم بزرگ ها حساب می کردم . فکر می کردم 18 ساله که بشم ، دیگه کاملا بزرگ شدم و هر کاری که بخوام می تونم بکنم . کلی نقشه کشیده بودم برای خودم . هجده سالم که شد و رفتم دانشگاه دیدم هنوز هم خیلی بچه ام . فکر کردم لیسانسم رو که بگیرم حتما بزرگ می شم . فکر می کردم که دیگه وقتی بیست و خورده ای سالم بشه حتما بزرگ می شم . ولی نشدم . الان دیگه فکر نمی کنم که فوق لیسانسم رو که بگیرم بزرگ می شم . فکر نمی کنم که 40 سالم که شد بزرگ می شم . الان دیگه فهمیدم اون چیزی که من بهش می گفتم بزرگ شدن ، اصلا وجود نداره .

هیچ نظری موجود نیست: