روز – خارجی –تقاطع ولیعصر و تخت طاووس
می خواهم از ضلع شمالی خیابان بروم آن طرف . یک دختر دیگر هم که آنجاست همین طور . عجله دارم . کفش زردش توجهم را جلب می کند . بند کفشش باز است . اصلا حواسش نیست . با موبایلش حرف می زند . حرفهایش را می شنوم . با یکی قرار داشته و دیرش شده . انگار طرف آن ور خیابان است ، چون دختر با چشمانش آن طرف را می گردد و برای یکی دست تکان می دهد . با قدم های تند می خواهد از خیابان رد شود . من هم قدمهایم را با او تنظیم می کنم . چون - خودمانیم - رد شدن از خیابان با یکی دیگر راحت تر است . آن هم تخت طاووس پت و پهن و شلوغ . دختر سمت راست است و من سمت چپ . تقریبا به آن طرف رسیدیم . فقط مانده از جلوی یک تاکسی دیگر رد شویم و به پیاده رو برسیم . راننده تاکسی کلافه از گرما و خسته و عصبی از ماندن در صف ماشین هایی که کنار خیابان برای مسافر ها توقف می کنند ، زیر لب ناسزایی می گوید و تا می بیند که جلویش کمی خالی شده گاز را پر می کند و ماشین از جایش کنده می شود . با شنیدن صدای گاز یکه می خورم و قدمی را که داشتم به جلو بر می داشتم ، پس می گیرم . دختر اما حواسش نیست . به دوستش در پیاده رو نگاه می کند . بند کفشش گیر می کند زیر پایش ؛ همزمان با صدای گاز. سکندری می خورد . نمی تواند تعادلش را حفظ کند . می افتد روی زمین . جلوی تاکسی . همه اش دو ثانیه هم نمی شود . تاکسی ، از جا کنده شده ، دیگر نمی ایستد . حداقل به موقع نمی ایستد . چشمانم را می بندم . ولی گوشهایم را نمی توانم . سردم می شود .
پ.ن. نوشته بالا تقریبا واقعی است . می گویم تقریبا ، چون آن دختر نه بند کفشش زیر پایش گیر کرد و نه زمین خورد و نه چیز دیگری اش شد! من چون زیاد تو مود happy ending نبودم این را نوشتم !
می خواهم از ضلع شمالی خیابان بروم آن طرف . یک دختر دیگر هم که آنجاست همین طور . عجله دارم . کفش زردش توجهم را جلب می کند . بند کفشش باز است . اصلا حواسش نیست . با موبایلش حرف می زند . حرفهایش را می شنوم . با یکی قرار داشته و دیرش شده . انگار طرف آن ور خیابان است ، چون دختر با چشمانش آن طرف را می گردد و برای یکی دست تکان می دهد . با قدم های تند می خواهد از خیابان رد شود . من هم قدمهایم را با او تنظیم می کنم . چون - خودمانیم - رد شدن از خیابان با یکی دیگر راحت تر است . آن هم تخت طاووس پت و پهن و شلوغ . دختر سمت راست است و من سمت چپ . تقریبا به آن طرف رسیدیم . فقط مانده از جلوی یک تاکسی دیگر رد شویم و به پیاده رو برسیم . راننده تاکسی کلافه از گرما و خسته و عصبی از ماندن در صف ماشین هایی که کنار خیابان برای مسافر ها توقف می کنند ، زیر لب ناسزایی می گوید و تا می بیند که جلویش کمی خالی شده گاز را پر می کند و ماشین از جایش کنده می شود . با شنیدن صدای گاز یکه می خورم و قدمی را که داشتم به جلو بر می داشتم ، پس می گیرم . دختر اما حواسش نیست . به دوستش در پیاده رو نگاه می کند . بند کفشش گیر می کند زیر پایش ؛ همزمان با صدای گاز. سکندری می خورد . نمی تواند تعادلش را حفظ کند . می افتد روی زمین . جلوی تاکسی . همه اش دو ثانیه هم نمی شود . تاکسی ، از جا کنده شده ، دیگر نمی ایستد . حداقل به موقع نمی ایستد . چشمانم را می بندم . ولی گوشهایم را نمی توانم . سردم می شود .
پ.ن. نوشته بالا تقریبا واقعی است . می گویم تقریبا ، چون آن دختر نه بند کفشش زیر پایش گیر کرد و نه زمین خورد و نه چیز دیگری اش شد! من چون زیاد تو مود happy ending نبودم این را نوشتم !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر