۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

خسته‌ام.
پیر ِ روحی‌ام.‏
اصلاً می‌دونی چیه؟ تو دماغ یک غول کوچولو کیپ شدم. فین کنه بیام بیرون نفس بکشم.‏

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

نود درصد مواقع، وقتی به خودم میام می‌بینم که دارم فک بالامو رو فک پایین فشار می‌دم. بعد دیگه فشار نمی‌دم، انگار یه هو صورتم تکیه می‌ده پاهاشو دراز می‌کنه.

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

Someone to face the day with, Make it through all the mess with...

قدر چس‌مثقال فلز کج و کوله رو وقتی می‌فهمی که یک و نیم نصفه‌شب، مست و خواب خودتو می‌رسونی در خونه می‌بینی کلیدتو اون ور دره جا گذاشتی؛ قدر بهترین دوستت رو وقتی می‌کوبه میاد پیشت تو ماشین می‌خوابه که تنها نباشی.

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

جاده جان می‌شه خفه شی؟*

یکی که تو مصاحبه قبول شده بود بهم گفت که بهتره مدارکت رو هم انگلیسی ترجمه کنی هم فرانسه. واسه کلاس کار و تحت تاثیر قراردادن یارو آفیسره. جهنم ضرر. پولش خیلی بیشتر می‌شه ولی باشه. نامه‌هه رو هم که هم انگلیسی هم فرانسه می‌نویسم. فرمش رو هم هر دو زبان پر کنم؟ قاطی پاطی نشه بگن چرا دو تا فرستادی؟ فرانسه‌م خوب نیست، می‌ترسم غلط بنویسم تو فرمه. فرانسه پر کنی ولی بیشتر تحت تاثیر قرار می‌دی. خب حالا یه کاریش می‌کنم.
باااابااااا بیا اینو ببین.



این همون ریدره؟
آره گوگل ریدرمه.
عکس حکاکی آمریکا‌ها. پایین‌ترش اونکه یکی گفته خدا زیاد پیغمبر فرستاده مردم فک می‌کنن اسپمه. بابا قهقهه می‌زنه. می‌گه خیلی باحال بود. تکلیف فرم من روشن می‌شه : انگلیسی پر می‌کنم. حالا آخه اگه یارو آفیسره خیلی تحت‌تاثیر قرار بگیره جور شه قضیه، من نبودنتو چی‌کار کنم بابا؟



*ر.ک. جاده - گوگوش و همکاران

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

حرف‌هایم نرسیده به زبانم تبخیر می‌شوند و بوی تعفن بخارات مغزی اعصاب آدم را می‌درد.

همیشه در این‌جور مواقع دلم می‌خواهد یک طوری غیب بشوم. یعنی وقتی بحث سر بن‌بست یک رابطه‌ی مهم در زندگانی هست. البته شکی نیست که در موارد بی‌شمار دیگری هم دلم می خواهد غیب بشوم ولی الان در مورد آنها حرف نمی‌زنم. امروز ساعت سه بعدازظهر را می‌گویم که دلم می‌خواست یکی از اینها اتفاق بیفتد : در ماشین را با خونسردی تمام باز کنم و بغلتم کف اتوبان؛ از گرما ذوب بشوم؛ همان لحظه خوابم ببرد و دیگر بیدار نشوم (آرزوی کلیشه‌ای). ولی نیفتاد. عوضش شنیدم که می‌گوید : بیست کیلومتر دیگه می‌رسیم خونتون و خدافظ شما. فشار ساتین به قفسه‌ی سینه‌ی من انگار پنج برابر شده‌بود. هیچی نگفتم و فکر کردم که حوله و ژاکت و یک‌سری ماجرای نقدی دست من دارد، پس باز هم می‌بینمش و خوب است. چون کلاً از خداخافظی متنفرم. البته از این‌طور خداحافظی‌های خاص جدی‌طوری. وگرنه سه ربع ساعت قبلش که از آدم‌های توی باغ خداحافظی می‌کردم، خوشحال بودم که دارم خودم را از بودن توی جمع خلاص می‌کنم. رسیدیم نزدیک خانه‌ی ما. اول این را بگویم که دو تا راه به خانه‌ی ما می‌خورد که یکی‌ش یک کم طولانی‌تر است. اگر عجله‌ی خاصی نباشد، ما اصولاً از راه طولانی‌تره می‌رویم. تازه بعضی وقت‌ها همین هم می‌شود معیار سنجش میزان رفاقت بر لحظه‌ی ما. مثلاً اگر قبلش یک جریان منفی‌ای اتفاق افتاده باشد، بعد آنجا که می‌رسیم بپیچد به سمت راه‌طولانیه، یعنی : دوستی باهام؟ یا : دوستم باهات‌ها. امروز که رسیدیم، پیچید سمت راه‌طولانیه، تا بیایم فکر کنم که ئه دوسته باهام، احتمالاً با خودش گفت اه من خر چرا پیچیدم این‌وری، و فوری کج کرد به یک مسیر دیگر که نتیجه‌ی خاصی نمی‌شود ازش گرفت.
دم خانه‌ی ما، داشتیم ساک‌های پلاستیکی متعدد و زیرانداز گنده و سبد را از پشت ماشین در می‌آوردیم که ببریم بالا. توی یکی از ساک‌ها را نگاه کرد و گفت : کُلات کو؟* مسلماً اگر شرایط دیگری بود می‌خندیدیم و یک تیکه‌ای چیزی بار هم می‌کردیم، ولی کسی نخندید و من هم گفتم : تو کیفم، و تمام شد. یعنی می‌گویم بحث در مورد موقعیت مکانی کلاه جداً به مود آدم‌ها بستگی دارد. بعد با خودم فکر کردم توی این هیر و ویری یادش هست که من کلاه آورده بودم و کلاهم توی کدام ساک بوده. عجب. آمدم خانه، قبل از اینکه بروم خودم را توی خواب گم و گور کنم، آمدم پشت میز که پست بنویسم، دیدم ایول! فلش‌ش هم دست من است.



* مربوط به یک جُک

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

به همین مسخرگی

زندگی بشر به کاغذ بند است. به کاغذ رنگی، با عکس آدم‌های مرده و ساختمان‌های قدیمی. کاغذ. "واقعاً یک بار دیگه به صراحت می‌گم" : ز‌ن‌د‌گ‌ی. ک‌ا‌غ‌ذ.





پ.ن. اگر جمله‌ی توی گیومه را به جا نمی‌آورید، زحمت بکشید گوگل بفرمایید. البته اگر دلتان خواست. مجبور که نیستید. والا.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

No cheats available for this game! You have to play all levels one by one

سوم دبستان که بودم، فکر می‌کردم که کلاس پنجمی‌ها خیلی خفن و بزرگ هستند، نشانه‌ش هم این بود که با خودکار می نوشتند و تاریخ و جغرافی و مدنی می‌خواندند، ما باید با مداد می‌نوشتیم و اجتماعی آسان بی‌مزه با آقای هاشمی درب و داغانش داشتیم. حالا بماند که با همان اجتماعی‌مان به کلاس دومی‌ها پز می‌دادیم. بعد رفتم پنجم، دیدم راهنمایی‌ها خیلی بزرگ‌تر هستند، چون درس‌های خفنی مثل عربی می‌خوانند و تازه برای هر درس یک معلم دارند، اوه پسر چه هیجان‌انگیز! حالا بگیر برو تا آخر دیگه؛ مثلاً رفتم راهنمایی، اولین سالی بود که نظام جدید به وجود آمده بود، دبیرستانی‌ها زیست و شیمی می‌خواندند و واحد برمی‌داشتند که یک چیزی تو مایه‌های فضا بود واسم. یعنی می‌گویم همیشه یک چیزی بوده، که نشانه‌ش بگذارم برای خودم، به عنوان مرحله‌ی بعدی. یعنی وقتی آن‌چیز توی زندگیم بیاید، لابد بزرگ شده‌ام. نه؛ بزرگتر شده‌ام.
دیشب عروسی دوستم بود. حالا درست است که چهارمین دوستم است که عروسی می‌کند، ولی من تا حالا سر عقد هیچ‌کدام نبودم، به این مسخره‌بازی که در می آورند که عروس رفته فلان‌جا فلان چیز را بیاورد از نزدیک نخندیده بودم و صدایشان را وقتی که می‌گویند بله با موبایلم ضبط نکرده‌ بودم. شاید برای اینکه خیلی هیجان‌زده بودم صدایش را ضبط کردم و به آن با توکل به خدا و اجازه‌ی بزرگترهایش هم خندیدم. خب عقداولی بودم. تا حالا سر عقد کسی نبوده‌ام، فوقش فیلمش را دیده باشم. یادم نمی‌آید درست، ولی احتمالاً سر عقد عمویم بوده ام، چون یک اتاق خفه‌کننده توی ذهنم هست که هی می‌خواستم بروم بیرون، به زور از لای هزار تا پا یک راه فرار پیدا می‌کردم بعد حوصله‌ام سر می‌رفت می‌آمدم دوباره خودم را فشار می‌دادم به مردم تا یک جا برای ایستادن پیدا کنم که از لای پاها بشود عروس را هم دید. یادم می‌آید بعد از عقد هم که مهمانی شروع شد من هی می‌لولیدم توی دست و پا و می‌خواستم به عروس آویزان بشوم و دنبال عروس می‌دویدم این‌ور آن‌ور و فکر می‌کردم به‌به دختر شاه پریان است. ولی دیشب من دیگر بزرگ شده بودم و دوست عروس بودم. اصلاح می‌کنم، ما سه عدد دوست تابلو و یحتمل جلف عروس بودیم که با دامن کوتاه در راهروی هتل راه رفتیم و جلوی آقا هم حجابمان را رعایت نکردیم و تمام مدت عقد و عکس گرفتن هم هرهر کرکر کردیم. لاله‌ی فلان فلان شده، جات خالی.
بعد بعضی از آن نشانه‌ها که گفتم خیلی دهن‌پرکن‌ترهستند. مثلاً : دوستم هفته‌ی پیش زایید. اوه اوه! تا حالا هیچ دوستیم بچه‌دار نشده بود. البته تا آنجایی که خودشان می‌دانند و متعاقباً من می‌دانم. خلاصه، این دوست ما سه سال و نیم پیش عروسی کرد. باورتان می‌شود که از آن موقع من قرار است بروم خانه‌اش و جور نشده؟ عجب روزگاری است. جهنم ایرانی‌ها که معرف حضورتان هست؟ حکایت من و خانه‌ی دوستم است. زایمان که کرد، دو سه روز بعدش خودم را هم کشیدم و زنگ زدم خانه‌شان که بگویم مبارک است. البته واقعاً ته دلم معتقد نبودم که مبارک است. ولی خب دوست برگ گلی است، قدیمی هم هست، چه می‌شود کرد؟ زنگ بزنم بگویم مبارک نباشد؟ خواهرش گوشی را برداشت و گفت رفته دستشویی و من گفتم بعداً زنگ می‌زنم. بعد با خودم گفتم اوه اوه، احتمالاً رفت تا عروسی بچه. هنوز هم دوباره زنگ نزدم بهش. ای بابا. چقدر گاوم من. این چه بساطی است؟ به من هم می‌گویند دوست؟
تازه برادرم هم دیروز کنکور داد. اووف چقدر بزرگ شدم توی یک هفته!

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

یادم میاد یکی از سؤال‌های بی‌جواب بچگیام این بود که ما که تو دهنمون آب داریم پس واسه چی تشنمون می‌شه.
باز هم یادم میاد که یکی از قوانین طبیعت رو هم به خیالم کشف کرده بودم و واسه خودم خوشحال بودم. اینکه آدم بزرگا وقتی دارن رانندگی می‌کنن، اندازه‌ی چرخوندن فرمون با سرعت ماشین نسبت عکس داره. بعد هر وقت تو یه ماشینی نشسته بودم، قانونم رو امتحان می‌کردم و جواب که می‌داد ذوق می‌کردم و به خودم می‌گفتم مثلاً دیدی گفتم الان زیاد می‌چرخونه؟
آدم بزرگایی که رانندگی می‌کردن، مخصوصاً راننده تاکسی‌ها، سر چهارراه برام حکم غیب‌گو رو داشتن. چون چند ثانیه قبل از اینکه چراغ سبز بشه، می‌فهمیدن و می‌ذاشتن تو دنده و شروع می‌کردن گاز‌های درجا دادن مثل اسبی که داره سم می‌کوبه. ولی رازش رو نتونسته بودم کشف کنم. فکر می‌کردم لابد از بس رانندگی کردن دیگه حفظ شدن.

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

آی نسیم سحری ...!‏

دیروز، یعنی جلسه‌ی سوم کلاس تی‌تی‌سی، باید یک چیزی می‌نوشتیم. داشتم می‌نوشتم که همکلاسیم، خانم رادیو گفت... اسمش رادیو نیست ها. چرا بهش می‌گویم خانم رادیو؟ چون اولین روز کلاس که آمد تو و گفت سلام، من سرم پایین بود و حس کردم یکی همان موقع رادیو روشن کرده، بسکه صدایش خوب بود و قشنگ حرف می‌زد. یعنی آن‌قدر خوب بود که من داشتم غش می‌کردم برای صدا و حرف‌زدنش و زنگ تفریح رفتم بهش گفتم که از صدایش خیلی خوشم آمده. شما اگر من را بشناسید می‌دانید که این کار از من بعید بود. خوشبختانه خودش را چس نکرد و من آن‌موقع فهمیدم که آدم چسی نیست و ازش خوشم آمد و یک کم هم با هم دوست شدیم و جلسه بعدش هم توی کتاب‌فروشی پایین مؤسسه بودیم که به من گفت فکر می‌کند که از من خوشش بیاید و من هم گفتم که من هم همین‌طور. بله جواب کلیشه‌ای بود ولی من راستش را گفتم. خلاصه می‌گفتم که داشتم یک چیزی می‌نوشتم و خانم رادیو که کنار من نشسته بود یک‌هو به خانم معلم باحالمان که نزدیک ما وایستاده بود گفت که :
. Oh I like the way she writes! She writes like breeze-
خب خودمانیم من از این تشبیهش خیلی خوشم آمد و خندیدم و به‌خاطرش ازش تشکر کردم. بعد یک‌هو خانم معلممان آمد سمت من و دو دستش را آرام گذاشت دو طرف سر من و سرم را چسباند به دلش و گفت :
. She feels like breeze-
حالا درست است که من بیشتر احساس tornado داشتم، ولی از تصویری که خانم معلم از من داشت خیلی خوشم آمد. خوب است بتوانی ژولی‌پولی‌های دلت را بپوشانی هر جا که لازم شد.

Revolution

بعله اسم وبلاگم بی‌رودرواسیه، ولی رسمش نیست.
می‌خوام که باشه، حتی شده یه مدت کوتاه، نمی‌دونم حتی شاید اندازه‌ی یک پست.‏
اونم یه جورشه.
این روزها نوشتن بهترین کاریه که بکنم، اونم نوشتن با یه حالی که انگار مستی؛ بدون اینکه برگردی پشت‌سرتو نگاه کنی، یا حتی جلوتو.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎که من کورش بزرگ را از نزدیک می‌شناسم - یک

‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎چیلیک! و عین یک سگ بوی سیگارش را از پنجره‌ی باز ته یک اتاقی آخر یک راهروی هفت متری بالای چهارده تا پله که پایینشان نشستم می‌فهمم و چیز ِ توی گلویم گــنـده‌تـر می‌شود. لابد باز همین الان یک خبری توی کامپیوترش خوانده یا عکسی چیزی دیده و یا فکری خوره‌اش شده و دستش رفته به پاکت بهمن کوچک و یکی از ده پانزده تا فندکش که هر کدام یک جای منظومه‌ شمسی ولو هستند را هم برداشته و چیلیک! دم پنجره. رسالتم این است که بگویم بابا چقدر سیگار می‌کشی، یا عذاب وجدان که نه، عذاب روح و جان بگیرم که اگر نگویم، تقصیر من است که به خاطر سیگار زودتر می‌میرد و من بعداً جواب خودم را چی بدهم؟ من که کله‌شقی و لجبازیم را از تو گرفتم، روزی هزار بار هم که بهت بگویم این چندمی است؟ و تو یا بداخلاقی و جواب ندهی، یا همانطور که دود پک اول را از گوشه‌ی لبت می‌دهی بیرون لبخند کجی بزنی که یعنی می‌دانی و مرسی که نگرانتم، یا بگویی زیاد نمی‌کشم که، یا بگویی سومیمه، من باز دلشوره‌هه را دارم و باز سر هر سیگار بالاخره یک چیزی بهت می‌گویم، یا ادای خفه‌شدن در می‌آورم و غر می‌زنم سرت. بابا! تو که بابا شدی، تو که بابای من شدی، نباید سیگار بکشی. فهمیدی؟ تو که آخرش حرف حرف خودت است و کار کار خودت، تو که فقط یک‌بار شد که یکی ازنصفه‌شب‌های دهه‌ی اول تیر هشتاد و هشت آمدی به من گفتی سیگار داری؟ که من ایمان آوردم اوضاع انقلابی است؛ تو که سالی یکی دو بار بی‌هوا می‌آیی ازم می‌پرسی روزی چند تا سیگار می‌کشی؟ یا هنوز سیگار می‌کشی؟ لااقل یک بار بیا و بعد از شامی، چایی، چیزی، به جای اینکه تنها بروی پشت پنجره‌ی تاریکت وایستی به سیگار، یا تنهایی پای تلویزیون اخم کنی به حرف‌های آقای میم به سیگار، پاکتت را بگیر طرف من، بگذار یک کم پدر-دختر بازی در بیاوریم دیگر. می‌ترسم دیر بشود. خیلی می‌ترسم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

یو نو که خیلی خری، ها؟ یا بعضی از جزئیات آخرین یکشنبه‌ی فروردین هشتاد و نه


صبح توی پمپ‌بنزین یه کم ننربازی در آورد ولی زود روشن شد. حالا واسه من وایستاده پایش را می‌کوبد زمین که نمی آیم. بعداً شمردم حدود بیست و خورده‌ای آدم بود که می‌توانستم زنگ بزنم بهشان، ولی اولین کسی که به ذهنم می‌رسد، همانی است که تصمیم گرفته‌‌ام دیگر بهش زنگ نزنم. دلیل محکمه پسندی هم برای این کارم ندارم. راستش این از آن جور آدم‌هاست که باید برای زنگ‌نزدن بهش دنبال دلیل بگردم نه برای زنگ زدن. ازش می‌پرسم ژانگولرهایی که باید بزنیم با ماشینی که روشن نمی‌شود چیست. خودم تقریباً می‌دانستم ولی مرضی دارم که بهش بفهمانم که توی خیابان گیر کرده‌ام. باران می آید. یکشنبه‌روزی، از اواخر فروردین هشتاد و نه، که هوای تهران رَم کرده‌بود. تشکر می‌کنم از خودم که توی کوچه‌ی شیبدار پارک کردم و بیشتر تشکر می‌کنم که صبح گشادبازی در نیاوردم و سر و ته کردم.
می‌گذارم دنده دو و یک کم که قِل می‌خوریم یک هو پایم را از روی کلاچ برمی‌دارم و ماشین روشن می‌شود. می‌پیچم توی خیابان اصلی و شماره‌اش را می‌گیرم که بگویم نجات پیدا کردم. ماشین جلویی ترمز می‌کند. یک کم ترمز می‌کنم. خاموش می‌شود. گوشی را برمی‌دارد ولی من هول می‌شوم و قطع می‌کنم که فوری از سرپایینی خیابان اصلی استفاده کنم و راه را بند نیاورم. عملیات را تکرار می‌کنم. روشن می‌شود. می‌پیچم توی یک فرعی میان‌بر. شلوغ است. نیش ترمز، و دوباره خاموش. چه عجب امروز شیب خیابان‌ها به نفع من است. می‌کشم کنار فرعی و وای‌میستم. زنگ می‌زند که چی شد؟ می‌گویم که چی شد. می‌گوید از جایم تکان نخورم تا بیاید. می‌گویم بیاید چی کار؟ و باید یا تعمیرکار بیاید یا جرثقیل و خودم یک کاریش می‌کنم. زر می‌زنم، فقط می‌خواهم که خودش بیاید. هزار دفعه می‌گویم که نیاید، هر دفعه‌اش هم می‌ترسم بگوید خب باشه نمیام. باران عین الاغ می‌آید هنوز. البته من نمی‌دانم الاغ چطوری می‌آید دقیقاً. ولی می‌دانم که باران عین الاغ چه‌جوری هست و اگر بگویم، همه می‌فهمند که منظورم چیست و این جالب است که ما ریختن یک مایع را با یک جانور جامد توصیف می‌کنیم. همه‌ش - واقعاً همه‌ش - فکر می‌کنم که عجب آدمی است که الان کار و زندگی‌ش را ول کرده و دارد می‌آید من را نجات بدهد. قدر شپش هم نگران نیستم یا به این فکر نمی‌کنم که چه خاکی باید به سر ماشین بکنم. می‌دانم که بیاید، باشد، حلّ است. به آینه‌ها زل می‌زنم. باید از یک پیچی بپیچد اینجا. این فسقلی هم چه پیچ هیجان‌برانگیزی شده واسه من! هر چند دقیقه یک بار استارتی می‌زنم بلکه سر عقل آمده باشد. نچ نیامده. نچ که نه، چ خالی. ولی اگر من بنویسم چ، شما ممکن است متوجه نشوید که منظورم نچ بوده. هرچه کاغذ تبلیغ مچاله‌شده و فال حافظ قدیمی توی سوراخ سنبه‌های ماشین پیدا کرده‌ام به دقت مطالعه کرده‌ام. طوری که انگار سؤال‌های شب اول قبر از آنها می‌آید. تمام مولکول‌های کلیدهایم را بررسی کرده‌ام و می‌دانم مارک هر کدامشان چیست. البته کلید قفل فرمان را مطمئن نیستم چانگ‌هونگ است یا چانقونگ، ولی زیاد بهش فکر نمی‌کنم. بیشتر به پیچ پشت سرم فکر می‌کنم و اینکه وقتی بیاید چه می‌گوییم و چه کار می‌کنیم. دم ظهر رفته‌ام توی ایوان شرکت و فکر کرده‌ام حیف این هوا ؛ و به این نتیجه رسیده‌ام که اینکه می‌گویند هوا دو نفره‌ است، یک اصطلاح نیست، یک واقعیت است. فکر می‌کنم شاید وقتی که آمد، گور بابای زندگی کردیم و ماشینم را ول کردیم به امان خدا و رفتیم یک جایی. چون درست است که ما دو ماه پیش تصمیم گرفته‌ایم رابطه‌مان را قطع کنیم یعنی کرده‌ایم، ولی از آنجا که ما بسیار ک. خل هستیم، فکر می‌کنم اگر دو ساعت دیگر اول جاده چالوس باشیم زیاد تعجب نمی‌کنم. نمی‌گویم اصلاً تعجب نمی‌کنم، می‌گویم زیاد تعجب نمی‌کنم.
بالاخره می‌پیچد. می‌رسد. لاتی نگه می‌دارد وسط خیابان. نفسم را می‌دهم بیرون. می‌آید در را باز می‌کند. هردومان سعی می‌کنیم خنده‌مان را بخوریم. بیشتر خنده‌ام می‌گیرد و نیشم تا منتهی‌الیه باز می‌شود. می‌گوید خب استارت بزن ببینم. سوییچ را نچرخانده روشن می‌شود بی‌شرف. فکم می‌افتد کف خیابان. در را می‌بندد، می‌آید روی صندلی کناری می‌نشیند، دستش می‌رود دُم سبیلش را می‌تاباند و می‌پرسد الکی گفته بودم که روشن نمی‌شود؟ فکر می‌کنم نکند توهم زده بودم؟ نچ. نزده بودم. ساعت‌ ترافیک سگی است (همان موضوع و این بار توصیف یک معضل اجتماعی با جانور جامد). می‌گویم می‌مانم که خلوت بشود بعد بروم چون می‌ترسم توی راه‌بندان باز خاموش بشود. سه دقیقه بعد، مثل قدیم‌ها، احساس امنیت از دیدن یک ماشین سیاه گنده توی آینه وسط. ده دقیقه بعد، داریم پشت کانتر آشپزخانه‌شان با هالوژن‌های مهربان روشنش چایی سیگار می‌کنیم و راجع به کانال‌های ماهواره چرت و پرت می‌گوییم و هیچ کداممان واقعاً حواسمان به چیزی که می‌گوییم نیست. یک ربع بعد توی بغلش گم می‌شوم. یک ربع بعدتر، باز لج کرده که نمی‌برمت، می‌گویم غلط کردی و استارت سوم تسلیم می‌شود. بهش می‌گویم می‌دانم تو هم دلت برایش تنگ شده بود.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

هیه دلم چرک است؟ می‌شورمش!

دیروز فکر کردم برای تقویت روحیه‌‌ی گندم (کسی این را خواند گندُم؟ ترکیب خنده‌داریه نه؟) برای شام لازانیا درست کنم. رفته بودم خمیردندان بخرم که این فکر را کردم. دو تا هم خامه برداشتم برای سس که چندین ساعت بعد فکر کردم که چرا آخه دو تا؟ تازه تاریخ مصرفش هم امروز تمام می‌شد. از لحاظ تقویت روحیه، تمام مدت لازانیا درست کردن یاد آخرین باری که لازانیا درست کردم توی خانه‌ی یاشار اینها بودم و اینکه پسر! چقدر چقدر دلم تنگ شده و این که رفت و آن که رفت و آن یکی که دارد می‌رود و چقدر گنده همه‌چی و درست کردن ژله با کلی میوه و پودینگ و زدن لاک صورتی در لحظه خوب بود ولی در بیشتر از لحظه فایده‌ی چندانی نداشت. البته یک چیز جالب داشت و اینکه فکر کنم دیشب پیوندهای مولکولی ژله را شکستم. وقتی که یک کم داشت سفت می‌شد من چند تا از میوه‌ها را فشار دادم تو که بروند ته ظرف، دلیل خیلی خاصی برای این کارم نداشتم، بعد صبح دیدم که ژله‌ها شلند. توجیه علمی من همان است که گفتم. توجیه غیرعلمی‌ام هم این است که ژله‌هه وقتی داشته سفت می‌شده من انگشتش کردم و اینم بهش بر خورده و قهر کرده و اینا. خلاصه می‌گفتم که یکی از خامه ها هم ماند روی دستم که فکر کردم صبح می‌خوریم. زنگ در و زنگ تلفن روی اعصابم هستند. ربطی به خامه نداشت چون الان یکی زنگ زد گفتم. یادم نمی‌آید آخرین روز اسفند هیچ سالی به این خمودگی بوده باشم، که صبح که بیدار می‌شوم بخواهم فکر کنم که کجام و چه خبر است بعد یادم بیاید که امشب عید است و بهار می‌شود و هفت‌سینی است که من باید بچینم ای بابا و هی به خوابم فکر کنم که همه‌ش انگار مامان سهراب بود که فکر کرده بودم باید بروم دیدنش همین روزها. بیدار که می‌شوم دومین چیزی که می‌بینم بعد از سقف اتاق، روی آینه اسم و تلفن شرکتی است که کار پیدا کرده‌ام و باید بعد از عید بروم و قبلش باید یک سری چیزهایی یاد بگیرم، یعنی اضطراب و یک چیز گندی که تو مخم می‌لولد. (باور کنید این را عمداً نچسباندم آنجا که اعصاب خودم را خورد کنم، اولش چسباندم آنجا که یادم باشد زنگ بزنم و قرار مصاحبه و اینها، بعد دیگر صرفاً نکندمش و دقیقاً هم نمی‌دانم چرا.) در عوض صبحانه، آخ جون خامه مربا دارم. مربای آلبالو توی خامه، لعنتی چقدر شمالش است! مربای آلبالو، شربت آلبالو، آلبالو پلو، یعنی خسرو. اوووف :| عین یابو دلم شمال می‌خواهد. خامه مربا را زهر مار می‌کنم، بیشترش می‌ماند، می گذارم توی یخچال، خب شاید یکی خورد.
هفت‌سین چیدن سال‌هاست که در خانه‌ی ما شغل من است. شاید بیشتر از همه برایش هیجان و ذوق داشته‌ام، ذوق خریدن وسایل و چیدن و اینکه هر سال یک مدلی از خودم در می‌کردم. یادم نمی‌آمد سالی هوای اسفند مستم نکرده باشد. دیدن این سبزی‌های جوان و شکوفه‌های بی‌نظیر و درخت‌های بید تازه‌سبز نیشم را تا بناگوش باز نکرده باشد. دیروز داشتم می‌دویدم سوار ماشین شوم یک ناخنک به درخت ارغوان سر راه زدم و خوب بود و مزه‌ی بهار می‌داد و یک کم به خودم امیدوار شدم. پیغام‌گیر تلفنم حافظه‌ش پر شده و این چراغ قرمزه‌ش تند تند چشمک می‌زند، انگار می‌خواهد آدم را هول کند. تلفنه دقیقاٌ گوشه‌ی شمال غربی کامپیوتر من است و من هی می‌بینمش، می‌گم وای دیر شد. وای این کار را نکردم، آن کار را نکردم و بعد می‌گویم به ت خ مم، و پیغام‌گیر را خالی نمی‌کنم. امسال می‌خواستم هفت‌سین را بندازم گردن یکی دیگر، یا چیزی در حد سفره‌ی شام و ناهار باشد مثلاً. ولی چهارشنبه خاله‌م گفت برویم خرید هفت‌سین و کمی حس به خودم وارد کردم و رفتم و کمی رنگ دیدم و تور رنگی انتخاب کردم توی یک مغازه‌ای که در حال انفجار بود از آدم و کمی له شدم و بد و بیراه گفتم و خوب بود کلاً. بعد آمدم و تورها را انداختم گوشه‌ی اتاق و منتظرم دقیقه‌ی نود بشود و بروم سفره را درست کنم. مامانم چند دقیقه پیش آمد و پرسید کی سفره را می‌چینی؟ سرم را از توی گودر آوردم بیرون و گفتم چه می‌دونم. چطور؟ گفت می‌خوام ببینم شیرینی‌ها رو کجا نمی‌دونم چی چی... گفتم ای بابا نمی‌دونم اصلاً چرا من باید بچینم همه‌ش؟ گفت خب نچین خودم می‌چینم. گفتم نه نه من میچینم. نصف میزو می‌خوام. بعد پیش خودم خوشحال شدم که هنوز می‌خواهم که سفره را بچینم. تا همین یکی دو سال پیش من یک رسمی داشتم برای خودم که روز آخر سال یک یاداشت گنده برای خودم می‌نوشتم از سالی که گذشت. یک رسم دیگر هم داشتم به نام اسفندانه که یکی از روزهای اسفند از صبح تا شب تنهایی می‌رفتم توی خیابان‌ها راه می‌رفتم و نفس می‌کشیدم و بو می‌کشیدم و هر جا دلم می‌خواست می‌رفتم و مخصوصاً یک عالمه کتاب‌فروشی می‌رفتم و کافه می‌رفتم و فلان و بهمان. خب امسال هیچ کدام را نکردم. به جای یادداشت هم این پست زپرتی را اینجا نوشتم، چون هم خیلی وقت بود دلم می‌خواست چیزی بنویسم ولی انگار لالمونی یا حناق گرفته باشم، نمی‌شد هم اینکه دلم نمی‌خواست سال عوض شود و من هیچی ننوشته باشم. حالا نه اینکه کاپی مدالی چیزی بدهند ها، فقط دلم نمی‌خواست. ملت پست بهاریه می‌نویسند و من می‌خوانم و خوشم می‌آید و به آنها که خوشحالند حسودی مبسوطی می‌کنم و به خودم دلداری می‌دهم که چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند. پیامک های تبریک یک شکل از آدم‌های مختلف می‌گیرم و لبخند می‌زنم که باز همین که یاد هم هستیم – حتی به اندازه‌ی انتخاب یک اسم از توی یک لیست- خوب است، جمله‌بندی‌ش زیاد مهم نیست. خود من مگر نه اینکه چند سال است که دیگر نمی‌روم پست‌خانه دم عید، یک عالمه کارت که اسم هر کس رویش باشد بفرستم این ور و آن ور. عوض شده همه‌چی، عوض شدیم همه‌گی. این را نوشتم بهتر شدم. می خواهم نگذارم بهاره الکی از دستم در برود.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

یه کمی خنده واسه روزای بارونی دارم، که خیال دارم تو کیسه دم دستم بذارم*

یک عالم خاطره،
می‌گیرم روی دوشم؟
نچ.
بوی دست‌هات،
طعم صدات،
توشه‌ي راهم؟
نچ.
عکس چشمهات با همه‌ي هزار و یک جور نگاه توش،
تو کوله‌بارم؟
نچ.
نمی‌برم اصلاً. چیزی نمی‌برم.
جاش یک تکه‌ی بزرگ از خودم، خود خودم را پیشت جا می‌گذارم
و مهاجرت می‌کنم
از تو
که کم از وطن‌م نداشتی
که سلول سلول‌ت را زندگی کرده‌ام
.




*تیتر از متن یکی از آهنگ‏‌های زیبا شیرازی

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

اوایل اسفند هشتاد و هشت

خیلی فوری به یک دلیل قانع‌کننده برای از خواب بیدارشدن احتیاج دارم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

دوست داشتم یکی دوربین برداره و هی فرت فرت ازم عکس بگیره. عکسای جالب. خودشیفته مودشیفته اصلاً نیستم. فقط خوشم میاد خب. فکر هم نمی‌کنم که خیلی خوشگل یا خوش‌عکس هستم ولی بازم دوست دارم ازم عکس بگیرن. حسودیم می‌شد می‌دیدم که فلانی‌ها چپ و راست به بهمانی‌ها می‌گن که خب حالا اینطوری کن ازت عکس بگیرم، اون‌طوری کن ازت عکس بگیرم، یا بدتر، از این عکسایی که طرف حواسش نیست ازش می‌گیرن. چند باری به دوست پسرم گفته بودم که این‌طوریه، می‌گفت خب من که دوربین ندارم وگرنه ازت عکس می‌گرفتم. بعد‌ن ها به هم زدیم. یه دو ماهی برک آپ بودیم بعد تصمیم گرفتیم که آشتی کنیم. روز تولدش هنوز آشتی نکرده پا شدم باهاش رفتم پایتخت که دوربینی رو که همیشه آرزو داشت بخره. نصف پولشو یا نمی‌دونم چقدرشو خودش داده بود بقیه‌ش کادوی تولدش بود که مامانش داده بود. از این دوربین حرفه‌ای ها. بهش گفتم آخ جون پس دیگه ازم عکس می‌گیری؟ گفت آخه تو کی منی که ازت عکس بگیرم؟ زنمی؟ دوست‌دخترمی؟ درست خاطرم نیست ولی لابد لب و لوچه‌م رو جمع کردم و بهش گفتم که دوست شیم دوباره، و شدیم. یه هفته بعد اتفاقی از یه جایی فهمیدم که با یه دختر دیگه رفته شمال و به من الکی گفته با یکی از دوستاشه. همه چی به لجن کشیده شد. چند روز بعد، توی شلوغی‌ها گرفتنش؛ با همون دوربینه. لپ‌تاپ و هاردش رو مامانش داد به من که هر چی فایل مشکوک داره از روش پاک کنم. عکسای شمالش هم بود. هزار تا عکس از دختره. که چی الان من بنویسم که اون روزها و شب‌ها چه حالی داشتم؟ فقط اینو بگم که حالم از هر چی عکس و دوربینه به هم می‌خورد.

ولی من هنوزم می‌خوام که بالاخره یه روز یکی یه دوربین برداره و هی فرت فرت ازم عکس بگیره.

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

D: اگر منم، که باز هم از این کارها می‌کنم

گاهی کارهایی می‌کنی که خودت کف می‌کنی. می‌دانم که همه‌تان کرده‌اید و می‌دانید. اگر هم نکرده‌اید بکنید که بدانید تا نمرده‌اید. کارهای یک روز و دو روز سر جای خودشان. از اینها که مثلاً وسط جلسه از خود بیخود شده‌ای پریدی سر کچل مدیرعامل را ماچ کردی چون حقوقت را سه برابر کرده، یا سر شب بیکاری بهت فشار آورده رفته‌ای با پسر همسایه که تازه آمدند محلتان خوابیده‌ای یا چه می‌دانم از بالکن طبقه همکف پایین را نگاه می‌کرده‌ای شکوفه می‌زده‌ای و شلوارت را خیس می‌کرده‌ای، بعد آخر هفته پاشده‌ای رفته ای بانجی جامپینگ. از این کارها را نمی‌گویم. از این کارها می‌گویم که نمی‌دانم چه فرآیندی توی مغز خرابت اتفاق می‌افتد که تصمیم می‌گیری فوق لیسانس بگیری در رشته‌ای که نمی‌دانی کجای دلت باید بگذاریش. رشته‌ای که کل ظرفیتش صد نفر بیشتر نیست و دوازده هزار نفر هم توی کنکورش شرکت کردند. تمام درس‌هایی که توی لیسانس با قلهولله و نذر و نیاز و توکل و انزجار مفرط پاس کردی می خوانی که کنکور بدهی. مرض داری؟ نمی‌دانم لابد داری دیگه. کنکور و زهرماری‌هاش به کنار. جواب‌ها می‌آید. توی شهری قبول شدی که منفورتر از آن برایت معنی ندارد. نمی‌دانی خوشحال باشی یا نباشی. حیفت می‌آید نروی. می‌روی. سختت است. خیلی سختت است. هی به خودت می‌گویی خب که چی آخه؟ بعد باز حیفت می‌آید نروی. می‌روی. لحظه‌ها را می‌شماری و می‌روی. ترم اول هر روز یک دانشگاهی دنبال کارهای خسته‌کننده‌ی مهمان شدن، توی یک قبرستانی که تهران باشد فقط. آخرش هم نمی‌شود. هی برای خودت مایل‌استون تعریف می‌کنی. ترم اول تمام شود بهتر می‌شود. وسط ترم دوم شاید فرقی کرده باشد. دو هفته‌ی دیگر شاید. شاید اگر انگیزه‌ی بیشتری داشتم اینقدر سخت نبود. شاید اگر رشته را دوست داشتم یا دانشگاهه اینهمه نکبت نبود فرق می‌کرد. شاید اگر همه‌اش فکر نمی‌کردم که جای اشتباهی هستم، بهتر بود. به هر حال، تاب آوردم، همه‌چی‌ش را. حتی فرآیند زجرکش گایان‌نامه را (چه بامزه که پ و گ کیبرد من چسبیده به همن). تنها توصیفم این است که، الان که به سه سال گذشته نگاه می‌کنم، کف می‌کنم که چطور توانستم، و چقدر با همه‌ی تلخی‌هایی که کرده‌ام صبور بوده‌ام که تا تهش رفته‌ام و چقدر قوی‌ترم. چقدر راضیم که کردم. نمی‌توانم بگویم که چقدر خوشحالم که تمام شد و دیگر هی یک چیزی به نام درس و دانشگاه لعنتی توی گلویم نیست. حالا جای چیزهای دیگر توی گلویم باز شده. فردا راجع بهشون فکر می‌کنم!