۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

یک. با کوچک‌ترین دخترداییم چت می‌کنم. یک‌هو ازش می‌پرسم نظرش درباره‌ی اینکه من ازدباج کنم چی است. می‌گوید متباین. دختردایی مذکور رشته‌اش انسانی است و همیشه یک مشت از این کلمه‌های قلمبه سلمبه که من حالیم نمی‌شود توی مشتش دارد. می‌پرسم متباین چی هست. سعی می‌کند با ذکر مثال توضیح دهد. یک جمله‌ای می‌گوید تو این مایه‌ها که عروض و قافیه و نمی‌دونم چی‌چی در فلان صورت متباین هستند. طبعن نمی‌فهمم. بالاخره بهم می‌فهماند که یعنی دوتا چیز که دورند، در یک مقال نمی‌گنجند. می‌گویم ئه اتفاقن من هم همین فکر را درباره‌ی خودم و ازدباج می‌کردم.
دو. از قضای روزگار یک پسری را در خیابان می‌بینم که یک زمان نه چندان دوری برای مدت نسبتن کوتاهی مناسبات خاصی داشتیم با هم. بعدش قضیه‌مان به گا رفت و خداحافظ شما. پسر آمده‌ یک ساندویچی چیزی بخورد و می‌گوید اگر بیکارم بشینم آنجا یک کم گپ بزنیم. چندان بیکار نیستم ولی می‌خواستم خودم را تست کنم. پسر در آن لحظه برای من سمبل دوران لاابالی‌گری و با این و آن پریدن و فان و هیجان و نو استرینگْز اَتچْد است. هر چند که خوشم نمی‌آمده از بیخودی هرز چرخیدن؛ ولی فکر می‌کنم که لابد اگر تعهدی بدهم، عاشق هرز چرخیدن می‌شوم و احساس خفگی بهم دست می‌دهد. دلم می‌خواهد ببینم عکس‌العملم به پسر چی است و چطوری می‌شوم. (سلام فامیل دور. نوروزت پیروز. هر روزت نوروز.) گپ‌مان رسیده به مرحله‌ی خب درستان صفحه‌ی چند است و اینها، که خس زنگ می‌زند به من. در فرصتی که پسر ساندویچش را می‌چپاند توی حلقش من یک کم با خس حرف می‌زنم. قطع که می‌کنم پسر می‌پرسد همان دوستت بود که آن‌وقت‌ها با هم مشکل داشتید و اینها؟ می‌گویم آره همان بود و الان می‌خواهیم چیز کنیم (خسته شدم از تکرار کلمه‌ی مربوطه). پسر مقادیری تعجب‌ می‌کند و بعدش هم می‌گوید که من را می‌شناسد و من آدم ازدباج نیستم و مطمئن است که پشیمان می‌شوم. چند دقیقه بعد، مچ خودم را می‌گیرم که دارم از تصمیمم دفاع می‌کنم و دلایلم را برایش توضیح می‌دهم. بعد به خودم می‌گویم تو چرا اینقدر خری آخه این آدم صرفن فکر می‌کند که تو را می‌شناسد و ضمنن معصوم هم که نیست. قبلن به من ثابت شده که پسر به اندازه‌ی کاهو هم من را نمی‌فهمد. بعد هم اصلن دلیلی ندارد که همه با من موافق باشند یا من را تأیید کنند که. نمی‌دانم چه مرضی بود که بخواهم همه نظرشان مثبت باشد. چیزی که از خودم سراغ داشتم، کله‌شق‌تر از این حرف‌ها بود!
سه. وقتی به بابا گفتم، لبخند مبهمی زد. می‌دانم این جمله شبیه این داستان‌های مجله‌های زرد شد ولی واقعن لبخندش مبهم بود خب. نفهمیدم منظور لبخنده دقیقن چی بود. خوشحالی؟ راحت‌شدن خیال؟ نگرانی؟ هرچی که بود، چیز خیلی اطمینان‌بخشی به نظر نمی‌آمد. بعد از چند ثانیه پرسید فکراتو کردی؟ اینجا بود که من وا رفتم. بله فکرهام را کرده‌بودم، ولی وقتی ازت می‌پرسند فکرهات را کردی انگار مسئولیت آدم چند برابر می‌شود. یعنی لابد بعدن هر گندی بالا بیاید، تقصیر خود آدم است که درست فکرهاش را نکرده بوده. مامان آمد کمکم، که آره فکراشو کرده. بعد من فکر کردم که خب واقعن فکرهام را کرده بودم، البته تا جایی که عقلم قد می‌داده.  دیگر بقیه‌اش را چه بدانم. از کجا بدانم آخرش خوب در می‌آید یا نه. بهشان گفتم که می‌ترسم و با اینکه چند سال است که دارم فکر می‌کنم نمی‌توانم تضمینی بدهم که بعدن تصمیمم عوض نشود. بابا گفت خب معلومه! پس طلاق رو واسه چی گذاشتن؟ آخیش خیالم یک کم راحت شد. پس مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌ام ازم توقع ندارند که حالا که این‌همه بالا و پایین رفتم و فکر کردم، حالا که تصمیم گرفتیم اسممان را توی دفترچه‌های هم بنویسیم و مجبوریم برویم کاغذهای مسخره را امضا کنیم، به این معنی است که تا دسته مطمئنیم که می‌خواهیم هرجورشده تا آخر عمر پاش وایستیم، مطمئنیم که می‌توانیم به خوبی و خوشی با هم زندگی کنیم.
چهار. خرس توی وبلاگش می‌نویسد خوب شد طلاق گرفتم ، من پنیک می‌زنم که ای بابا پس حتمن من دارم اشتباه می‌کنم چون طلاق خوب است و ازدواج بد است. هنوز تعداد دوست‌های مجردم از مزدوج‌ها بیشتر است. فلان دوستم بعد از اینکه با دوست‌پسرش ازدباج کرد، دید دارد خفه می‌شود و یک‌سال نشده طلاق گرفتند. آن‌یکی بعد از چند سال طلاق گرفت. فلانی این‌طور و بهمانی آن‌طور. حالا نکند من هم خفه یا افسرده و منفعل بشوم؟ نکند دارم زودتر از موعد خودم را بازنشسته می‌کنم؟ نکند چیز خیلی خاصی از دست بدهم؟ مثلن فردا روز بزند و خود خدا با اسب سپید بیاید سراغم و من مجبور بشوم ردش کنم؟
Chandler: No. You decided to go into the out-of-work actor business. Now that wasn't easy, but you did it! And I'd like to believe that when the right
woman comes along, you will have the courage and the guts to say- 'No thanks, I'm married'.
(1.13.The One With the Boobies)
دختر آرایشگر در حالی که دارد ابروهای من را برمی‌دارد می‌گوید ازدواج مثل توالت عمومی است هرکس بیرون است می‌خواهد برود تو و هر کس تو است می‌خواهد برود بیرون. الکی می‌خندیم. ولی من واقعن وجه تشابه یا بامزگی قضیه را نمی‌فهمم.
پنج. خوشبختانه زیاد طول نکشید که به این نتیجه رسیدم که ازدباج هم مثل مهاجرت و نیز مسواک، یک امر شخصی است. اینکه من بخواهم اول نظر همه‌ی مردم جهان را بدانم تا بتوانم برای خودم تصمیم بگیرم به شدت مسخره است. بنده و ایشون راست کرده‌ایم که این حرکت را بزنیم. پس می‌زنیم ببینیم چطور می‌شود. یا به عبارتی همان "لاکن صبر کنید شاید خندَه‌دار باشَه" .  
 شش. اگر به خودمان بود، می‌خواستیم اینقدر دیل بیگی ازش درست نشود. برویم واسه خودمان با هم زندگی کنیم تا ببینیم بعدش چه می‌شود. ولی به دلایلی تخمی مجبوریم کاغذها را امضا کنیم. می‌فهمید؟ مجبوریم. نه خدایی این مسخره‌بازی‌ها و برو و بیاها چه فایده‌ای دارد به جز اینکه بار قضیه را سنگین‌تر کند و همه‌چیز را پیچیده‌تر کند؟ موو آوت کردن هم می‌تواند به اندازه‌ی طلاق سخت و طاقت‌فرسا باشد. چرا فکر می‌کنند که صرف موو این حق مطلب را ادا نمی‌کند و حتمن باید این کاغذها امضا بشود؟ جهت محکم‌کاری یا چی؟! تازه در مورد شخص ما دو تا که این برک آپ آخری یک پریویو طور از طلاق بود اصلن. بعله خب کم الکی که نیست پنج شش سال است که آن‌جور رابطه‌ای داشته‌ایم. لابد یک چیزی‌مان می‌شود دیگر!
 هفت. منصف دلم می‌خواست که من فرستاده باشه بودم ولی واقعیت این است که من بسته‌هه را نفرستاده بودم. فکر می‌کردم عید پیش شماهام و چیزهای مورد نظر را خودم می‌آورم!

هیچ نظری موجود نیست: