۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه


در زندگانی این‌قدر بیننده‌ی نیمه‌ی پر لیوان نبوده‌ام که الان هستم، بلکه اتفاقن بیشتر  هم بیننده‌ی نیمه‌ی خالی بوده‌ام. خیلی بامزه است. یعنی حتی من الان خوشحالم که خارجه به من ویزا نداده. در حالی که یک ماه پیش که ردم کردند رفتم بالای برج میلاد که خودم را پرت کنم پایین تا مثلن صدای مظلومیت جهان سومی‌ها را به جهان اولی‌ها برسانم. ولی آتش‌نشانی و کبری 11 و این‌ها آمدند و نجاتم دادند. الان هم امیدوارم به اعتراضم جواب رد بدهند، چون هرچه باشد من هم یک جهان سومی هستم که له‌له‌ می‌زنم برای ویزای خارج تمیز و قشنگ و چه نصفه‌شب‌ها که خودم را آلاخون والاخون کرده‌ام پا شدم رفته‌ام در سفارتشان و شصت‌چشمی همه را پاییده‌ام مبادا کسی اسم من را از لیست خط بزند یا نوبت من را بگیرد یا سرم کلاه بگذارد. بعد اگر با این همه زحمتی که کشیدم و پولی که حرام کرده‌ام، بالاخره برچسب خوشگل کوفتی‌شان را بچسبانند تو دفترچه‌ی نکبتی من و خودم اجازه ندهم به خودم که بروم، یا ماتحتم به شدت می‌سوزد و چه بسا عقده‌ای بشوم، یا پا می‌شوم می‌روم این سفر کذایی را. بعد می‌ترسم دوباره افسارم از دستم در برود. خیلی جان کندم تا خودم را رام کردم و در حال حاضر لذت می‌برم از این حالی که دارم، در صورتی که قبلن فکر می‌کردم هر چه وحشی‌تر باشم بهتر است.
پ.ن. فکر کنم لااقل شونصد کیلو وزن کم کرده‌ام. مثل عرض می‌کنم، از لحاظ سبک‌شدن.

هیچ نظری موجود نیست: