امروز هجدهم مارس است. نه بابا!؟ باور کن. چهار پنج هفتهی پیش، یکی از آن روزهایی که اش هوس کرده بود به من زنگ بزند و داشت از استخر فوق بزرگ و خفن آخن برای من تعریف میکرد، بهش گفتم که من هجده مارس آنجام و توی همان استخره میبینمش. بلیتم به تاریخ میلادی بود در نتیجه سعی میکردم همهی تاریخهام را از روی آن حساب کنم. آن موقع مطمئن بودم که هرطور شده ویزاهه را میگیرم و با آن بلیت یازده مارسم (که اتفاقن همین هفتهی گذشته پیش پای شما رفتم پسش دادم) خیلی هم معقول است که یک هفته بعدش آخن باشم. توی ذهنم هزار بار تصور کردم که با اش یک ماشین از آمستردام کرایه میکنیم و میرویم آخن و توی راه بانوی موسیقی و گل گوش میدهیم. جالبش این است که این برنامهریزی صرفن توی کلهی خراب خودم بود و به اش نگفته بودم. فکر میکردم وقتی رسیدم آنجا، برایش میجنگم. میجنگم که یک هفته، دو هفته یا هر چند روز کوفتی هم که شده با اش زندگی کنم؛ حالا توی آخن، آمستردام، کلن یا هر قبرستان دیگری که شد. بله در همین حد من لوزری پثتیک بودهام. فکر میکردم که من باید اش را برنده بشوم. و خب من از اول اینطوری بودهام که وقتی پای اش وسط باشد، سیستم تعقل بدنم کمپلت از کار میافتد و همیشه هم بعدش به گهخوری میافتم. یک آهنگی متالیکا دارد (آهنگ واقعن؟ به آن سر و صداها هم میشود گفت موسیقی؟) نمیدانم اسمش چی است. ولی از بس برادرم توی خانه از این چیزها به خورد ما میدهد، میدانم که توی آهنگه میگوید آف تو نِوِر نِوِر لَند. حالا من هم بامزه و نکتهسنج شده بودم و آن موقع که جواب ویزایم منفی آمد، هی راه میرفتم و واسه خودم میخواندم: فاک یو نِدِر نِدِر لند. ولی خدا وکیلی ندرلند با اینکه همچنان معتقدم فاک یو کلن، باید اعتراف کنم که خوب شد ویزا ندادی.
آن روز توی خواب هم نمیدیدم که یک روزی حوالی همان هجده مارس کذایی به جای مستکردن توی استخر آخن و جنگیدن احمقانه برای بردن اش یا وانمودکردن به اینکه برایم مهم نیست کلن در زندگی عشقی مشقی سکسیاش چه غلطی میکند و من بسیار کول هستم و اینها، با خس دم یک پاساژی توی کریمخان وایستاده باشیم که زنگ بزنیم به مامانهامان که از این مسخرهبازیها بکشند بیرون و رضایت بدهند که ما خودمان حلقههه را بخریم و قال قضیه را بکنیم.
در مزخرفی و دست و پاگیری رسم و رسومات ایرانی مربوط به ازدواج که شکی ندارم. ولی دلیل مهمتر اصرار من برای کندن قال خرید حلقه این بود که از اولین طلافروشی که آمدیم بیرون فشار من شده بود منفی هزار. تا حالا فقط حرفش بود و از پشت ویترین دیده بودم. گفته بودیم که حالا برویم ببینم چه خبر است توی طلافروشیها. ولی وقتی خس داشت آمار دقیق میگرفت که حلقهی ساده را اگر سفارش بگیرند چند روزه آماده میشود و فلان، یکهو امر بهم مشتبه شد. مثل وقتهایی شده بودم که آنژین میگرفتم و از ترس آمپول پنیسیلین رو به قبله میشدم. اگر خس نبود که من را بکشاند، فرار میکردم و میرفتم گوشهی اتاقم قایم میشدم. فکر میکردم تغییر بزرگ و ترسناکی دارد اتفاق میافتد و من اصولن از تغییر وحشت دارم. فکر کردم الان که تا اینجا آمدهایم و فقط خودمان هستیم و چیزها یک کم آسانتر هستند از وقتی که پای خانوادهها وسط باشد، من به این حال افتادم. اگر الان نخریم ممکن است پشیمان بشوم یا جانم در بیاید تا دوباره خودم را بکشانم در مغازهی حلقه فروشی. سطح استدلالم از خودم! خلاصه که خریدیم. یارو گفت اگر حکاکی میخواهید بروید فلانجا. خس آدرس را یادداشت کرد. من توی دلم فکر کردم که نمی خواهم بابا ولم کنید، هی همهچیز را میخواهند همه جا ثبت کنند و بنویسند. دوستم چند ماه پیش با خوشحالی حلقهاش را به من نشان داده بود که اسم طرف را تویش حکاکی کرده بودند. من فکر میکردم لابد من یک مرگیم هست که از حکاکی یک اسم هم حتی میترسم. تمام راه برگشت تا خانه به حالت فریک آوت بودم. درِ خانه را که میخواستم باز کنم فکر میکردم که وااای من چقدر این در را دوست دارم. واای من نمیخواهم خانهام عوض بشود. اصلن از هزارسال پیش تا حالا من هر وقت حالم بد بوده و کابوس دیدهام، بخشی از کابوسم این بوده که خانهمان عوض شده. وای من میترسم. وای من نمیتوانم. وای ال وای بل. یعنی منتهیالیه منفیبافی. لیمیت ایکس ایکس میل میکنه به سمت منفی بینهایت بودم. چند ساعت بعد توی اتاقم حلقههه را دستم کردم. فکر کردم به دستم میآید. توی مغازه اینقدر گرخیده بودم که میاد نمیاد حالیم نبود. فقط میخواستم زودتر تمام بشود. بعد فکر کردم که بابا خسرو است ها. خسرو که قدیمی و آشنا و مهربان است. پا به پای من کسخل است. باهوش و قابل اعتماد است. دوستداشتنی است. راحت است. باهاش راحتم. خودمم.
بعدش خیلی آرام شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر