۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

مي‌فرمايند كه : وقتي كه هق‌هق عشق ضجه‌ي احتياجه، سر جنون سلامت كه بهترين علاجه

از دوم سوم راهنمايي عقده‌ي دوست‌پسر گرفته‌بودم. البته بعدش عقده‌هاي ديگري هم اضافه شد. مثلاً اين‌كه خواننده‌هاي خارجي را نمي‌شناختم و مامانم اجازه نمي‌داد آرايش كنم. از وسط حرف‌هاي دوست‌ها و همكلاسي‌ها اسم چند تا خواننده‌ي خارجي را ياد گرفته بودم. اگر كسي ازم مي‌پرسيد تو از كي خوشت مياد مي‌گفتم بن‌جوي يا تِيك دَت مثلاً. حالا اصلاً نمي‌دانستم چه پخي هستند‌ها. توي مهماني‌ها همه‌ بلد بودند ماكارنا برقصند به جز من. مي‌رفتم آن وسط و عين ورزش صبح‌گاهي به بقيه نگاه مي‌كردم و سعي مي‌كردم هركاري مي‌كنند بكنم و الان كه فكر مي‌كنم مي‌بينم چقدر مضحك بوده‌ام. دوست‌هاي من توي مدرسه همه‌ش از دوست‌پسرهاي بالفعل و بالقوه‌شان حرف مي‌زدند و من فكر مي‌كردم كه من چقدر داغانم كه هيچ پسري در زندگي من نيست. احساس مي‌كردم خيلي زشت و بي‌مصرف هستم. اينكه اجازه‌ي آرايش‌كردن هم نداشتم تا لااقل يك كم از زشتي‌ام كم شود حالم را تخمي‌تر مي‌كرد. همان وقت‌ها بود كه تصميم گرفتم بزرگ كه شدم يك دختر به دنيا بياورم و آن‌كارهايي را كه مادر و پدرم آن موقع با من مي‌كردند با او نكنم. آن‌ سال‌ها عقلم خيلي كمتر از حالا بود و فكر مي‌كردم اگر پسري توي خيابان به آدم متلك بگويد، يعني آدم جذاب است. البته تا جايي كه يادم مي‌آيد حتي كسي به من متلك هم نمي‌گفت. فقط يادم هست يك‌بار توي يك اتوبوس شلوغ، روي مرز آن وسط وايستاده بودم و يك‌هو ديدم يك چيزي به شدت به باسنم ماليده مي‌شود. كپ كرده بودم. نمي‌فهميدم چي است. حتي جرئت نداشتم برگردم پشتم را نگاه كنم. بعد نمي‌دانم چي‌شد كه فهميدم يك ازگل عوضي دارد آنجايش را مي‌مالد به من. خاطره‌ي گهي است. يك دختري هم بود، به نظر من خيلي خوشگل بود. يكي دو سال بزرگتر از من بود. قدش هم بلندتر از من بود. دماغش هم از دماغ من كوچك‌تر بود. ريمل هم مي‌زد. هر روز توي اتوبوس توي راه كلاس زبان مي‌ديدمش. دختره هم كلاس زبان ما مي‌آمد. يك بار دختره با دوستش وسط اتوبوس وايستاده بود در حالي كه يك كوله انداخته بود كولش. يك پسري گفت آخ كاشكي من جاي اون كيف بودم. دختره پشتش به پسره بود و من ديدم كه چشم‌هايش گرد شد و آرام رو به دوستش گفت بيشششور كثثثثافت. من توي دلم گفتم خوش به حال دختره كه اين‌قدر جذاب است و وا چرا بهش برخورد. يك پسري هم بود زنگ مي‌زد خانه‌ي ما مزاحم تلفني. من از روي صدايش عاشقش شده‌بودم. بعدها فهميدم كه اين شوخي بامزه‌ي همكلاسي‌هاي قشنگم بوده جهت سركار گذاشتن من. روزها كه از مدرسه مي‌آمدم تا مامان و بابا از سركار برگردند، من سلطان تلفن‌ بودم. روي تلفن مي‌خوابيدم تا زنگ بزند. در حالي كه قلبم توي دهنم مي‌زد بهش مي‌گفتم كه ديگر زنگ نزند و اميدوار بودم كه باز هم زنگ بزند، كه مي‌زد.
من فكر مي‌كردم دختري هستم نفرت‌انگيز، بي‌ريخت، بي‌مزه، بيخود و بي‌جهت و هيچ‌ خري پيدا نمي‌شود كه يك شماره‌ي كوفتي به من بدهد. حال بدي بودم آن سال‌ها.
بزرگ‌تر كه شدم طي فرآيندهاي متعددي بهتر شدم. الان مي‌شود گفت خوبم و خودم را دوست دارم. حالا اصلاً چي شد كه اين‌ها را نوشتم؟ امروز يك پسري باعث شد من ياد اين خاطراتم بيفتم. من داشتم براي خودم تند تند راه مي‌رفتم. اين پسر هم داشت از رو‌به‌رو مي‌آمد. يك لحظه ديده بودمش كه جوان مقبولي است. طبعاً من كه يك زن هستم كه در ايران زندگي مي‌كنم، كلاً آن‌گاردم در خيابان. يعني منتظرم از بغل هر عنصر ذكوري كه رد مي‌شوم يارو يك زر مفتي بزند. البته خيلي وقت‌ها هيچ عكس‌العملي نشان نمي‌دهم. براي اينكه فكر مي‌كنم كه اين آشغال دارد اين زر را مي‌زند كه من را اذيت كند. پس من هم طوري وانمود مي‌كنم كه انگار آشغال مذكور اصلاً وجود ندارد تا چشمش در بيايد و من هم خون خودم را كثيف‌تر نكرده باشم. عرض مي‌كردم كه، اين پسر از كنار من داشت رد مي‌شد كه يك‌هو وايستاد و گفت اِ چقدر خوبين شما! من ديگر ازش رد شده‌بودم و خنده‌م گرفت. راستش را بخواهيد باهاش موافق هم بودم. چون وقتي مي خواستم از خانه بيايم بيرون توي آينه را كه نگاه كرده بودم فكر كرده بودم چه خوب شده‌ام. پسر گفت مي‌شه يه دقه وايسين؟ طبق عادت عكس‌العملي نشان ندادم. دوباره حرفش را تكرار كرد. نمي‌دانم چرا وايستادم. آه بي‌شك به‌خاطر صداقتي بود كه در صدايش موج مي‌زد؟ نه بابا. آخر بامزه گفته بود. يك حالتي دادم به صورتم كه اِ با من بودي؟ و برگشتم به سمتش.
حالا اميدوارم طرف وبلاگ‌خوان از آب در نيايد و شانس ما بيايد اين‌جا را بخواند و ما ضايع شويم. البته آن‌طور كه صاحب اين وبلاگ به من گفته، اينجا چندان هم معروف نيست و خلاصه كه توكل به خدا.
پسر آن‌طور كه مي‌گفت سه سال از من كوچك‌تر بود و وقتي داشتم باهاش حرف مي‌زدم قشنگ حس والدين‌طوري بهم دست داده‌بود. پسر خوش‌هيكل و خوش‌قيافه‌اي بود، ولي از نظر من فرقي با يك پسر زشت و بدهيكل نداشت. منظورم اين نيست كه خيلي آدم معنوي هستم و اي برادر سيرت زيبا بيار. منظورم اين است كه من وقتي سيب مي‌خواهم و سيب نيست، برايم فرقي نمي‌كند پرتقال‌خوني بهم بدهند يا پرتقال هسته‌دار گندالو؛ من سيب مي‌خواهم. دلم نيامد توي ذوقش بزنم. شايد هم براي جبران يك كم از همه‌ي آن وقت‌هايي كه دلم مي‌خواست يك نفر به من شماره بدهد ، بود. شماره‌ش را گرفتم و شماره‌م را دادم و رفتيم پي كارمان. شايد هم در آن لحظه فكر كرده‌بودم كه ايول يك هيجاني،‌ تغييري، آدم جديدي، چيزي. بعدش كه رفتم داشتم فكر مي‌كردم قواعد بازي چطوري بود؟ بايد دختر كلاس بگذارد و زنگ نزند؟ بايد يك نخي بدهد؟ بايد خودش را چس كند؟ ول كن بابا اين مسخره‌بازي‌ها را. ديگر حوصله‌اش را ندارم. آشنايي‌هاي اين مدلي، به من نمي‌آيد. ديگر اصلاً بهش فكر هم نكردم. داشتم اين را مي‌نوشتم، پسر بهم مسج زد. اسمم را هم توي مسج نوشته بود : سلام فلاني، خوبي؟ لابد كه ببيند راست گفته‌ام يا نه، يا اگر اسم الكي هم گفته‌ام يادم بيايد كه به كي چي گفته‌ام. پنجاه تا مسج زد با محتويات مختلف از به نام‌ خدا هستم گرفته تا به اميد ديدار و غيره، كه براي من در يك خط قابل ترجمه بود : من پسر خوبيم حاضري با من سكس داشته باشي؟ آدرس فيس‌بوكش را داد. فكر كن كه من نروم فضولي! يك عالمه عكس گذاشته فقط از خود خودشيفته‌اش. قد بلند، تاپ‌لس، فيگورهاي بروسلي‌طوري، هيكل ميكل ميزون، بازو و سيكس پك رديف. هوم كه اين‌طور.
نع. اين شماره‌ها را آن‌وقت كه بايد مي‌گرفتم نگرفتم و تمام شد رفت. قضيه منقضي شده. (چه جمله‌اي! بگذاريد آن شده را هم بردارم و بگويم : هذه القضيةٌ منقضيتاٌ) حالا هر چي.
قطعاً اين نيست چيزي كه من مي‌خواهم. جنوني كه بخواهد به دل رواني من بچربد، خيلي كله‌خرتر از اين‌ چيزها بايد باشد پسر جون. ديگر حوصله‌ي بازي ندارم. من تا اطلاع ثانوي موچم.

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه


آدمي هستم كنترل+زِد محور. يعني زندگيم بر محور آندو مي‌چرخد. آفرين به من با اين استعارات بامزه‌ام. هار هار هار. مي‌گويم كه در زندگاني تا جايي كه ممكن باشد خودم را درگير فرآيند‌هاي برگشت‌ناپذير نمي‌كنم. حالا يك‌وقتي هم ممكن است من خودم را با كله بيندازم توي چاه، ولي قبلش چك مي‌كنم كه طنابي چيزي توي چاه آويزان باشد. الان بديهي است كه راجع به چيزهايي كه ذاتاً آندوپذير نيستند حرف نمي‌زنم مثل مرگ و زندگي و بيرون آمدن خميردندان از تيوب و استفراغ روي صندلي ماشين. چيزهاي انتخابي را مي‌گويم. فكر مي‌كنيد من مي‌روم يك جاييم را تتو كنم؟ خير. چرا؟ چون خوشم نمي‌آيد. البته براي اينكه اين مثال در اين پست قابل استفاده باشد بايد يك كم تغييرش بدهم. پس دوباره مي‌پرسم : چرا؟ چون آمديم و پس‌فردا ديگر دلم نمي‌خواست آن‌جايم تتو داشته باشد. چه كسي پاسخگوست؟ من ديده‌ام كه مي‌روند تتو را مثلاً پاك مي‌كنند ولي وضعيت گه‌مالي به وجود مي‌آيد.
من مي‌گويم انسان  بايد براي خودش در هر جايي كه ممكن است آندو قائل باشد. آندو خيلي خوب است و با ما دوست است. درست است كه كنترل+زد هميشه هم جواب ايده‌آل را نمي‌دهد ولي خوب است كه فكر كني كه اجازه و فرصت اشتباه احتمالي را داري، راه برگشت هم داري. زندگي راحت‌تر مي‌شود. مثلاً اين قضيه بليط يك‌سره كه ديروز پريروز بحثش در گودر داغ شده بود، آنقدرها هم كه مي‌گويند به نظر من تراژيك نمي‌آيد. بليط يك‌سره است، لولو خرخره كه نيست. بله مي‌دانم خيلي سخت است، ولي بليط يك‌سره به خودي خود باعث نمي‌شود آندو از كار بيفتد. شما ممكن است يك خيابان يك‌طرفه را اشتباه بروي مي‌تواني از پاييني دور بزني برگردي. مگر اينكه يك‌هو زلزله‌اي چيزي بشود و خيابان پاييني كن فيكون بشود، كه آن هم دست شما نيست و اينكه درباره‌اش نگران باشيد به هيچ دردي نمي‌خورد.
بعد من يك‌طوري هستم كه به ازدواج كه فكر مي‌كنم دچار حمله‌ي پنيك مي‌شوم. (فكر مي‌كنم كه پنيك معادل فارسي خوبي ندارد. اشتباه مي‌كنم؟) من هنوز نتوانسته‌ام براي خودم هضم كنم كه چطور مي‌شود آدم تعهد بدهد كه همه‌ش با همين يك نفر زندگي كند. من از كجا بدانم خب. حتي به زبان گفتنش هم به نظر من مسخره‌ است. چرا بايد چيزي را كه ازش مطمئن نيستم با اين قطعيت بگويم و امضا كنم؟ نمي‌شد مثلاً موقع ازدواج بگوييم عزيزم من از اين لحظه تا اطلاع ثانوي با تو هستم؟ بعد آن‌جوري توقع آدم‌ها هم اينقدر از هم بالا نمي‌رفت. حالا چه ربطي داشت اين وسط؟ هيچي مي‌گويم يعني خدا را شكر كه آندوي ازدواج هم اختراع شده. درست است كه آندوي گهي است ولي از هيچي كه بهتر است. بعدش هم من همي گويم و گفته‌ام بارها (يادم نيست اين شعره چي بود فقط يادمه تو كتاب فارسي خونده بوديم) كه چرا فكر مي‌كنم آدم نبايد بچه‌دار بشود. حالا تمام آن دلايل يك طرف،‌ تو يك طرف عزيزم، عزيزم. يعني همين‌كه گزينه‌ي آندو تحت هيچ شرايطي براي اين قضيه تعريف‌شده نيست، كافي است كه من اصلاً فكرش را هم نكنم. دروغ گفتم فكرش را مي‌كنم. ولي فكرش كه من مي‌كنم اين است كه اپسيلوني احتمال ندارد من يك وقتي بزايم. مخاطب اين قسمت بيشتر مامانم است اگر هنوز اينجا را مي‌خواند. ايشان چپ مي‌روند راست مي‌روند از من درخواست بچه مي‌كنند. انگار آهنگ‌هاي درخواستي است.

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

?Who actually chooses to fall

.There must be a reason why it's called To Fall in love

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

خوب كه فكر مي‌كنم مي‌بينم احتمالاً نطفه‌ي دختر چهارده‌ساله‌ي درونم اون شب آخر قبل از رفتن تو ماشينش، وقتي همه‌چي آرومه كه رسيد صداشو تا ته بلند كرد و ديگه حرف نزد، و قيافه‌ش خيلي آروم و خيلي حواسم بهت هست بود، بسته شد.

تابستون كوتاهه :(‏

آخرين بازمانده‌هاي تابستون با پرواز هفت صبح ديروز برگشتند. رسماً برام پاييز شده. كاري هم به تقويم ندارم. يعني هم‌اكنون دارم نواي ملكوتي همشاگردي سلام را با گوش جان مي‌شنوم.‏
راستي يه چيزي! من اصن نمي‌دونم بقيه چطوري مي‌تونن دوست‌دختر/پسر خارجي داشته باشن و خوشحال هم باشن. بزرگترين دليل اينكه من نمي‌تونم با دوست‌پسر خارجي كنار بيام اينه كه نمي‌فهمه. نمي‌فهمه ديگه چي كار كنه دست خودش كه نيست.‏ فكر مي‌كنيد الان من اگه يه دوس‌پسر خارجي داشتم مي‌خواستم باهاش درددل كنم چي مي‌شد؟ مي‌گفتم ببين يه آهنگي بود مي‌گفت
hello classmate!
hello classmate!
 !بعد ما همه كهير مي‌زديم. لابد انتظار هم دارم بياد بغلم كنه بگه ايتس اوكي ايتس اوكي؟
yeah right! :|

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

A.T.P.

همانا تلفن‌زنندگان از قهرمانانند. كي گفته؟ من. من كه به يك مرضي مبتلا هستم كه خودم اسمش را گذاشته بودم فونوفوبيا. فارسي‌ش مي‌شود اينكه جانم درمي‌رود يك تلفن بزنم. البته من فكر مي‌كردم كه به به چه اسم شيكان پيكاني براي خودم درست كردم كه مرضم خيلي هم ضايع به نظر نرسد. ولي الان كمي گوگل‌كردم و ديدم كه درواقع ريده‌ام با اين خلاقيت‌ به خرج دادنم. چون اين اسم خيلي وقت است اختراع شده و معني‌اش هم يك چيز ديگر ا‌ست، و تازه مرض من خودش اسمي داشته كه شيك هم هست و لازم نبوده اينقدر به خودم فشار بياورم. البته آن‌طور كه تحقيقات نشان مي‌دهد اين فوبيا انواع مختلف داردكه مال من از نوع استرنج است. اين استرنج را ديگر خداييش از خودم درآوردم. يعني جانم در ميايد با يك غريبه تلفني حرف بزنم. حالا من در نظر دارم يك نامه به دانشمندان مربوطه بنويسم و ازشان بخواهم كه لااقل يك قسمت از اين مرض را به نام من بزنند. مثلاً بگويند طرف دُن تيمز گرفته. (تو مايه‌هاي بارونس شر ِيدِر) خب اين اسم عاميانه‌ش باشد كه مردم بتوانند ارتباط برقرار كنند. اسم علمي‌اش هم باشد آلينوس تلوفونوفوبيا. آلينوس لاتين همان استرنج است. باكلاس‌تر است. الان رفتم گشتم پيداش كردم. تازه اگر بعد از چند سال پيشرفت هم بكنم خوب است. مثلاً يك قرن ديگر بگويند طرف دن تيمز حاد گرفت مرد. در روايات آمده كه گاهي هم پا‌شده‌ام رفته‌ام مؤسسه‌اي شركتي جايي سؤالم را حضوري پرسيده‌ام، ولي زير بار خفت تلفن‌زدن نرفته‌ام. البته من در مورد تلفن به دوستان و نزديكان به عارضه‌ي گشادي ساده مبتلا هستم كه از اين بحث خارج است، و به موقعش هم خودش خشك مي‌شود مي‌افتد.

وقتي شما اين مرض را داريد، مجبوريد خيلي دقيق و دورانديش باشيد. مثلاً وقتي مهماني كسي خانه‌تان است مي‌خواهد آژانس بگيرد و برود، بايد نه خيلي زود و نه خيلي دير خودتان را يك‌جوري گم و گور كنيد كه بهتان نگويند فلاني جون يه زنگ مي‌زني ماشين بياد؟ ولي به هرحال گاهي در زمان‌سنجي خطا مي‌كنيد و در نتيجه مجبور مي‌شويد زنگ بزنيد. حالا فكر كنيد ساعت دو نصفه‌شب باشد. تازه بدترش اين است كه ازتان بخواهند حرف‌هاي اضافه هم بزنيد، مثلاً بپرسيد كرايه تا فلان‌جا چقدر مي‌شود و ماشينشان چه رنگي است و اينها. ولي واي به وقتي كه آژانسه را بگيريد، و بعد به هر دليلي بخواهند كنسل‌ش كنند. و قطعاً هم چون شما اولش زنگ‌زده‌ايد انگار كه سندي چيزي به نام‌تان خورده باشد، بايد خودتان هم زنگ بزنيد كنسل كنيد. حالا يارو مي‌خواهد غر بزند يا هر چي، بله، به شما مي‌زند. راه هم ندارد كه بگوييد نمي‌خوام زنگ بزنم. مردم چه مي‌گويند؟ دختر خرس گنده يه تلفن هم نمي‌تونه بزنه. من همسن اين بودم سه تا خونه رو مي‌گردوندم و غيره.

اين نمي‌خوام زنگ بزنم، با لحن خاصي و بر وزن نمي‌خوام بگم گفته مي‌شود. مي‌خواهيد خاطره‌ش را تعريف كنم؟ لطفاً بخواهيد. متشكرم. چند وقت پيش من و دوستم اول خيابان آزادي وايستاده‌بوديم كه تاكسي بگيريم و برويم فردوسي. يك راننده‌اي هم آن‌ورتر وايستاده بود و يك‌بند مي‌گفت امامسّن بيا امامسّن. من داشتم فكر مي‌كردم كه سوار ماشينش نشويم چون خطي است و لابد كرايه‌ي امامسّن را از ما مي‌گيرد و زور دارد. همان موقع رانندهه آمد به ما گفت كه مسيرتون كجاس؟ من هنگ كردم. چون اگر راستش را مي‌گفتم مي‌گفت بياين با من مسيرم مي‌خوره بعد من بايد چانه مي‌زدم كه آقا پولش اين‌طور و آن‌طور يا هم اينكه تو رودربايستي باهاش مي‌رفتيم. هيچ‌چيز ديگري به ذهنم نرسيد جز اينكه بگويم نمي‌خوام بگم. آقاهه هم تعجب كرد و هم بهش برخورد. فكر كرد من فكر مي‌كنم او يك مزاحم خياباني است و در حالي‌كه من به فكر اقتصاد خانواده‌ بودم. گفت خانوم تاكسيه ها مي‌گم مسيرتون كجاس. اين‌دفعه گفتم هيچي همين‌طوري اينجا وايستاديم. آقاهه رفت. بماند كه من بعدش چقدر عذاب‌وجدان گرفتم، كه بيچاره گناه داشت و توي آن هوا (يادم نيست خيلي سرد بود يا خيلي گرم و خيلي هم كثيف در هر صورت) جان مي‌كند كه مسافر پيدا كند بعد من اين‌طوري كردم.

حالا خدا پدر موبايل را بيامرزد كه مادرموبايل را باردار كرد. آن وقت‌ها كه مي‌خواستم زنگ بزنم خانه‌ي دوستم هم جانم در مي‌آمد كه واي اگر يك نفر ديگر گوشي را بردارد و من مجبور بشوم باهاش حرف بزنم چطور مي‌شود و چطور نمي‌شود. زنگ‌زدن به رستوران براي غذا، تماس با شركت كوفتي آي اس پي مثلاً، تماس براي پيداكردن كار، تماس با دكتر، يك مليون تماس با دانشگاه خاك‌بر‌سر كه چندرغاز پولم را بالا نكشند، ديگر از كنسرت آقامون ابي كه بالاتر نداريم، حتي تماس براي اون هم؛ تماس با كوفت، زنگ به زهرمار، تازه همه‌ي اينها ده‌برابر سخت‌تر مي‌شود وقتي كسي كنارم نشسته باشد. شيوه‌ي كلي كار به اين ترتيب است كه من هرچي مي‌خواهم بپرسم را مي‌نويسم، بعد بر اساس جواب‌هايي كه ممكن است از طرف بگيرم يك يا چند فلوچارت مي‌كشم. بعد كاغذ را مي‌گذارم جلوي چشمم و بعد از اينكه ده دور دور اتاق چرخيدم و هزارجور يوگا و مديتيشن و نفس عميق و اين‌جور‌كارها را كردم، شماره را مي‌گيرم. اگر اشغال باشد هم جانم در مي‌آيد چون بايد مراحل را از اول طي كنم. بعد تازه آخرش هم هميشه مي‌بينم كه يك چيزي را يادم رفته بپرسم. خلاصه اينكه يكي از اهداف من در زندگي اين است كه وقتي پولدار شدم يك منشي تمام‌وقت قهرمان استخدام كنم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

بذا تو دنده هل بده

این وبلاگ بیش از حد داره خاک می خوره و از اونجا که من دلم نمی خواد شخص خاک بر وبلاگی باشم، نوشتن تو اینجا رو با یک الی چند تا از دوستان نزدیک شریک شدم؛ باشد که پرچم بالا بماند.‏

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

گچ پامو باز كردم.
پائه تبديل شده بود به پروانه.‏
مي‌خواست پر بگيره ز غصه آزاد بشه.‏
ولي ديد چه كنه كه بسته جايش.‏
بله واقعيت اينه كه قدرتي خدا يه جاي ايشون بسته شده بود به من.‏
گفتم ببين منو با خودت ببر.‏
گفت خيلي سنگيني.‏
گفتم توكل كن. تو مي‌توني. پرواز را به خاطر بياور.‏
به خاطر آورد.‏
من سر و ته شده بودم.‏ البته نه نسبت به هوا، بلكه نسبت به زمين.‏
مي‌دونيد كه تمام انسان‌ها در شرايط عادي نسبت به هوا غير سر و ته هستن و مشكل اون‌طوري براشون پيش نمياد.‏
اون‌طوري يعني طوري كه من هرچي تو تهم بود افتاده بود تو سرم.‏
مثلاً قلبم تو دهنم بود، دل و زبونم تقريباً يكي شده بود و مجبور هم بودم از روي معده حرف بزنم.‏
وضعيت غريبي بود.‏
يه هو پروانه‌هه از اون بالا چشمش افتاد به رفيقاش كه چسبيده‌بودن به دمب اين قايق مايقا و آب‌بازي مي‌كردن.‏
پريد وسط دريا و منم كه بسته بود جايم به دنبالش طبعاً.‏
هيچي ديگه حالا مي‌خواستم بگم كه
جاي شما خالي
خوش مي‌گذره دور هميم.‏
بالاخره هم خوابيدم روي آب!‏