۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

A.T.P.

همانا تلفن‌زنندگان از قهرمانانند. كي گفته؟ من. من كه به يك مرضي مبتلا هستم كه خودم اسمش را گذاشته بودم فونوفوبيا. فارسي‌ش مي‌شود اينكه جانم درمي‌رود يك تلفن بزنم. البته من فكر مي‌كردم كه به به چه اسم شيكان پيكاني براي خودم درست كردم كه مرضم خيلي هم ضايع به نظر نرسد. ولي الان كمي گوگل‌كردم و ديدم كه درواقع ريده‌ام با اين خلاقيت‌ به خرج دادنم. چون اين اسم خيلي وقت است اختراع شده و معني‌اش هم يك چيز ديگر ا‌ست، و تازه مرض من خودش اسمي داشته كه شيك هم هست و لازم نبوده اينقدر به خودم فشار بياورم. البته آن‌طور كه تحقيقات نشان مي‌دهد اين فوبيا انواع مختلف داردكه مال من از نوع استرنج است. اين استرنج را ديگر خداييش از خودم درآوردم. يعني جانم در ميايد با يك غريبه تلفني حرف بزنم. حالا من در نظر دارم يك نامه به دانشمندان مربوطه بنويسم و ازشان بخواهم كه لااقل يك قسمت از اين مرض را به نام من بزنند. مثلاً بگويند طرف دُن تيمز گرفته. (تو مايه‌هاي بارونس شر ِيدِر) خب اين اسم عاميانه‌ش باشد كه مردم بتوانند ارتباط برقرار كنند. اسم علمي‌اش هم باشد آلينوس تلوفونوفوبيا. آلينوس لاتين همان استرنج است. باكلاس‌تر است. الان رفتم گشتم پيداش كردم. تازه اگر بعد از چند سال پيشرفت هم بكنم خوب است. مثلاً يك قرن ديگر بگويند طرف دن تيمز حاد گرفت مرد. در روايات آمده كه گاهي هم پا‌شده‌ام رفته‌ام مؤسسه‌اي شركتي جايي سؤالم را حضوري پرسيده‌ام، ولي زير بار خفت تلفن‌زدن نرفته‌ام. البته من در مورد تلفن به دوستان و نزديكان به عارضه‌ي گشادي ساده مبتلا هستم كه از اين بحث خارج است، و به موقعش هم خودش خشك مي‌شود مي‌افتد.

وقتي شما اين مرض را داريد، مجبوريد خيلي دقيق و دورانديش باشيد. مثلاً وقتي مهماني كسي خانه‌تان است مي‌خواهد آژانس بگيرد و برود، بايد نه خيلي زود و نه خيلي دير خودتان را يك‌جوري گم و گور كنيد كه بهتان نگويند فلاني جون يه زنگ مي‌زني ماشين بياد؟ ولي به هرحال گاهي در زمان‌سنجي خطا مي‌كنيد و در نتيجه مجبور مي‌شويد زنگ بزنيد. حالا فكر كنيد ساعت دو نصفه‌شب باشد. تازه بدترش اين است كه ازتان بخواهند حرف‌هاي اضافه هم بزنيد، مثلاً بپرسيد كرايه تا فلان‌جا چقدر مي‌شود و ماشينشان چه رنگي است و اينها. ولي واي به وقتي كه آژانسه را بگيريد، و بعد به هر دليلي بخواهند كنسل‌ش كنند. و قطعاً هم چون شما اولش زنگ‌زده‌ايد انگار كه سندي چيزي به نام‌تان خورده باشد، بايد خودتان هم زنگ بزنيد كنسل كنيد. حالا يارو مي‌خواهد غر بزند يا هر چي، بله، به شما مي‌زند. راه هم ندارد كه بگوييد نمي‌خوام زنگ بزنم. مردم چه مي‌گويند؟ دختر خرس گنده يه تلفن هم نمي‌تونه بزنه. من همسن اين بودم سه تا خونه رو مي‌گردوندم و غيره.

اين نمي‌خوام زنگ بزنم، با لحن خاصي و بر وزن نمي‌خوام بگم گفته مي‌شود. مي‌خواهيد خاطره‌ش را تعريف كنم؟ لطفاً بخواهيد. متشكرم. چند وقت پيش من و دوستم اول خيابان آزادي وايستاده‌بوديم كه تاكسي بگيريم و برويم فردوسي. يك راننده‌اي هم آن‌ورتر وايستاده بود و يك‌بند مي‌گفت امامسّن بيا امامسّن. من داشتم فكر مي‌كردم كه سوار ماشينش نشويم چون خطي است و لابد كرايه‌ي امامسّن را از ما مي‌گيرد و زور دارد. همان موقع رانندهه آمد به ما گفت كه مسيرتون كجاس؟ من هنگ كردم. چون اگر راستش را مي‌گفتم مي‌گفت بياين با من مسيرم مي‌خوره بعد من بايد چانه مي‌زدم كه آقا پولش اين‌طور و آن‌طور يا هم اينكه تو رودربايستي باهاش مي‌رفتيم. هيچ‌چيز ديگري به ذهنم نرسيد جز اينكه بگويم نمي‌خوام بگم. آقاهه هم تعجب كرد و هم بهش برخورد. فكر كرد من فكر مي‌كنم او يك مزاحم خياباني است و در حالي‌كه من به فكر اقتصاد خانواده‌ بودم. گفت خانوم تاكسيه ها مي‌گم مسيرتون كجاس. اين‌دفعه گفتم هيچي همين‌طوري اينجا وايستاديم. آقاهه رفت. بماند كه من بعدش چقدر عذاب‌وجدان گرفتم، كه بيچاره گناه داشت و توي آن هوا (يادم نيست خيلي سرد بود يا خيلي گرم و خيلي هم كثيف در هر صورت) جان مي‌كند كه مسافر پيدا كند بعد من اين‌طوري كردم.

حالا خدا پدر موبايل را بيامرزد كه مادرموبايل را باردار كرد. آن وقت‌ها كه مي‌خواستم زنگ بزنم خانه‌ي دوستم هم جانم در مي‌آمد كه واي اگر يك نفر ديگر گوشي را بردارد و من مجبور بشوم باهاش حرف بزنم چطور مي‌شود و چطور نمي‌شود. زنگ‌زدن به رستوران براي غذا، تماس با شركت كوفتي آي اس پي مثلاً، تماس براي پيداكردن كار، تماس با دكتر، يك مليون تماس با دانشگاه خاك‌بر‌سر كه چندرغاز پولم را بالا نكشند، ديگر از كنسرت آقامون ابي كه بالاتر نداريم، حتي تماس براي اون هم؛ تماس با كوفت، زنگ به زهرمار، تازه همه‌ي اينها ده‌برابر سخت‌تر مي‌شود وقتي كسي كنارم نشسته باشد. شيوه‌ي كلي كار به اين ترتيب است كه من هرچي مي‌خواهم بپرسم را مي‌نويسم، بعد بر اساس جواب‌هايي كه ممكن است از طرف بگيرم يك يا چند فلوچارت مي‌كشم. بعد كاغذ را مي‌گذارم جلوي چشمم و بعد از اينكه ده دور دور اتاق چرخيدم و هزارجور يوگا و مديتيشن و نفس عميق و اين‌جور‌كارها را كردم، شماره را مي‌گيرم. اگر اشغال باشد هم جانم در مي‌آيد چون بايد مراحل را از اول طي كنم. بعد تازه آخرش هم هميشه مي‌بينم كه يك چيزي را يادم رفته بپرسم. خلاصه اينكه يكي از اهداف من در زندگي اين است كه وقتي پولدار شدم يك منشي تمام‌وقت قهرمان استخدام كنم.

۱ نظر:

ریفلاکس گفت...

آخ آخ!
خط به خط می خونم و تایید می کنم. جالبترینش:"گاهي هم پا‌شده‌ام رفته‌ام مؤسسه‌اي شركتي جايي سؤالم را حضوري پرسيده‌ام، ولي زير بار خفت تلفن‌زدن نرفته‌ام" و ...
اگر انجمن حمایت از فراریان از تلفن زدن تشکیل دادین، من را هم خبر کنید لطفا!
:)