من، اهلیِ خانه ام. خیلی کم هم سفر نمی روم ها، ولی انگار یک جورهایی با کش به خانه وصلم. این سفر، اولین بار است که هیچ هوای خانه را ندارم. نه که بگویم سفرم ایده آل است. 5 شب است که هر شبش یک جای ایران خوابیده ام. از دو ساعت بعدم خبر نداشته ام. شب کجا هستم و کی غذا می خورم یا اصلاً می خوابم یا چیزی می خورم یا نه. بعد از نصفه شب از خستگی توی کیسه خواب - که قبل ترها تویش خوابم نمی برد - بیهوش شده ام و پنج و شش صبح هم بیدارباش داشته ایم. بیشتر توی راه هستیم تا توی راه نباشیم. صندلی های ناراحت مینی بوس زانو و کمر برایم نگذاشته اند. حتی شبی که پلیس مینی بوس هایمان را توقیف کرد چون راننده بیشتر از ده ساعت در روز اجازه نداشت رانندگی کند و مجبور شدیم توی یک شهر کوچک روستاطوری، توی خوابگاه یک مدرسه شبانه روزی وسط کوههای دورافتاده بخوابیم هم آرزوی خانه نداشتم. دلم تنگ هیچ کس و هیچ جا نیست. ببخشید، ولی نیست. می دانید آخرین باری که دلتنگ نبوده ام را اصلاً یادم نمی آید. برای همین از دلگشادی ام خیلی راضی ام. از همیشه سبک تر آمده ام. منی که توی سفرهایم هیچ وقت کمتر از یک چمدان بار و بندیل نداشتم، فقط یک کوله پشتی کوچک با خودم آورده ام. من می خواهم این سفر که تویش همه چیز بوده از کوهنوردی و دریا و آبشار و بیابان و کنسرو و کباب و نان و پنیر و جنگل و هتل و خوابگاه و غار تا گلودرد وحشتناک و همه جا درد و مستی و گریه و خنده و عاشقی، تمام نشود. لااقل حالا حالا ها تمام نشود. من می خواهم این سفر که تویش دستشویی بدون صف و بدون بوی گند معنی ندارد، پریز برق به تعداد کافی برای شارژ کردن موبایل ها و دوربین ها نیست، که من که شدیداً آدم حریم خصوصی هستم زندگی ام با سی و اندی آدم دیگر شریک شده، تمام نشود. با آدمهایی هستم که دوست داشتنی اند، خوبند، آشنایند و پر از خاطره. ولی من دلم تنگ دوست داشتنی تر ها که طرفهای خانه اند هم نیست. من می خواهم این سفر که به لطف شازده کوچولوی بیست و پنج ساله ام که به چشم من هنوز هم شانزده ساله است، دوباره هفده ساله شده ام تمام نشود. (می دانید آدم وقتی دوباره هفده ساله شود، یک جور دیگر هفده سالگی می کند. من کردم و کیف داشت.) همین سفر که جای فریدون اینهمهی همهی همه خالی است، که همه می فهمیم و با بغض فروخورده روی میز می کوبیم و دست می زنیم و می خوانیم مبادا چشم های شکوفه خیس تر شود و لبخند کوچکش باز برود، نمی خواهم تمام شود. الان که اینها را می نویسم توی اتوبوس هستیم و در راه برگشت و من دارم پست وبلاگم را روی کاغذ می نویسم. بالاخره از شر مینی بوسها خلاص شدیم. این پست وقتی پابلیش می شود که من در خانه باشم. توی خانه نشسته باشم و بنویسم نمی خواهم برگردم خانه! به هیچ جایم نیست که موبایلم باتری ندارد و خاموش شده، صد سال است اینترنت بهم نرسیده و هیچ نه خمارم و نه بدنم درد می کند، گیلمور گرلز که قبل از آمدن معتادش شده بودم نمی بینم، با آدمهای دنیایی که ازش فرار کرده ام حرف نمی زنم، کی کجاست، کی چی گفت، زنگ زد یا نزد،کی چی کار کرد و این چرا آنطور شد، پایان نامه چه خاکی به سرش می شود، کی رفت و کی نرفت، زندگی ام را چه کارش کنم. بار سفرم را که می بستم، فکر نمی کردم که اینقدر از خانه خسته باشم و فراری. یاد آن پستی می افتم که یکی نوشته بود جانتان سبک. من حالا می فهمم این را. من الان جانم سبک شده است و نمی خواهم برگردم که باز سنگین شود. آقای راننده! همین بغل ها نگه دار. من بر نمی گردم.
۳ نظر:
نوشتنت رو دوست دارم ولی وقتی فهمیدم معتاد گیلمور گلرز بودی (شاید هنوزم باشی ) خیلی خیلی احساس نزدیکی کردم بهت چون منم عاشقشونم . کاش با هم دوست بشیم. :))
وقتی اینقدر بی نام و نشان کامنت گذاشتی چطوری با هم دوست بشیم؟ هان؟
راست میگی هاااا
اسمم آزیتا ست و اینم
Email: azy_80@yahoo.com
بین خودمون میمونه؟
راستی بالاخره فهمیدی اسم کلید قفل فرمون ماشینت چانگ هونگ بوده یا چانقونگ ؟
ارسال یک نظر