۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

Melancholic

من می گویم که آدم یا نباید بمیرد، یا باید یک جور با کلاس و آبرومندی بمیرد. خوب گزینه ی اول که خیلی منطقی به نظر نمی رسد پس می ماند دومی. مثلاً یکی از راههای ضایعِ مردن، مردن توی گلاب به رویتان مستراح است آن هم به طرز ناجوری. یعنی فرض کنید که شما رفته اید دست به آب و هنوز کارتان تمام نشده که زبانم لال، خدای نکرده، یک سکته قلبی کارساز بر شما عارض می شود و تمام. ( ببینید من الان توجه کردم که اینجا اگر بگوییم خدای نکرده زبانم لال آن هم بدون ویرگول معنی اش برعکس می شود ) بعد بازماندگانتان که بیایند در را بشکنند و بیایند تو خودتان تصور کنید که چه می بینند دیگر. اینطور می شود که یاد و خاطره شما در اذهان عمومی با تقریب خوبی ممکن است مخدوش شود. حتی اگر فقط بیهوش شوید هم همانقدر ضایع است. من از دیشب که توی دستشویی خانه مان به طرز نیمه مرگباری افتادم زمین، عزمم را جزم کردم که حواسم باشد که توی حمام یا دستشویی هنگام بروز شرایط اضطراری همیشه وضعیت به سامانی داشته باشم. از آنجا که این شرایط قابل پیش بینی هم نیستند، آدم مجبور است همیشه هوای قضیه را داشته باشد. راستش دیشب من در کسری از ثانیه به اینها فکر کردم . یعنی من پایم سر خورد و با کمر خوردم زمین و پاهایم رفت بالا و سرم از لبه تیز یک سکو که آنجا بود حدود یک سانتی متر و سه میلی متر یا به عبارتی سیزده هزارم متر فاصله داشت و من با چابکی خودم را جمع و جور کردم، ولی قبل از اینکه بفهمم سرم به جایی خورده یا نخورده و آیا مرده ام یا نه، به این فکر کردم که اگر مرده باشم و کسی بیاید تو، صورت خوشی ندارد من را با این وضع ببیند. پس اول لباسم را درست کردم و بعدش بود که فهمیدم از زور درد و خنده نمی توانم بلند شوم! خوب من دیشب شانس آوردم که یک مچم گیر کرد به یک جا و یک آرنجم هم گیر کرد به نمی دانم کجای دیگر و این شد که آن طور شد. ولی اگر مرده بودم ضایع بود دیگر. وقتی انسان در حال استحمام هست هم بیم این قضیه می رود. البته دکتر و مرده شور اصولاً داستانشان فرق می کند. آنها که من را نمی شناسند خوب حالا هر چه دیدند هم دیدند. چه کارش کنم. حکمش مانند همان خانم اپیلاسیونی است. اصلاً این جور آدم ها شغلشان ایجاب می کند که ببینند. ولی خدا وکیلی مثلاً برادر آدم ببیند ستم است دیگر. اما من یک مرضی دارم که حاضرم بمیرم ولی کسی من را با موهای زائد بدن نبیند. یعنی راستش ترجیح می دهم که حتی وقتی مردم هم کسی نبیند. ولی خوب دیگر آن اش خیلی دست من نیست. جبر زمانه هم این اجازه را نمی دهد که شما همیشه سه موم باشید که. این است که فکر کردم هر وقت می روم حمام یک پارچه ای چیزی را به صورت مهندسی ساز در یک جای استراتژیک حمام قرار دهم، که اگر بر فرض پایم سر خورد یا سکته کردم و یا حالا به هر دلیلی داشتم می افتادم زمین که احتمالش می رفت که دیگر بلند نشوم، در همان لحظه اول که هوشیاری ام سر جایش است بتوانم دست بیندازم و آن پارچه را بکشم روی خودم و بدین وسیله خود را از شر نگاههای نامحرم حفظ نمایم حتی پس از مرگ، قربتن الی الله.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

وقتی من بهت می گم بیا مست کنیم، تو فقط بگو باشه، هستمت. خوب؟ نگو چطور؟ کی؟ کجا؟ ویسکی بخوریم یا عرق؟ مزه اش چی باشه؟ من بیارم یا تو میاری؟ حتی اگه من وسط جلسه هیئت مدیره شرکت بهت گفته باشم، یا گوشه ی کاغذهات واست نوشته باشم یا هرچی.

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

A Fragment of My Private Life

در زندگی من چاییسیگارهایی هستند که از لحاظ تئینیسم و نیکوتینیسم تفاوت ساختاری خاصی با بقیه شان نداشته اند، ولی خیلی لامصب می باشند. آنها که وقتی لنگ در هوایم و می شود صبحانه ام را هم نمی گویم. اینها اصلاً یک چیز دیگرند. نمی شود هم بروم مغازه بگویم آقا لطفاً یک پاکت سیگار مخصوص با فلان طعم بدهید یا بخواهم چایی ای با آن مزه بخرم و دم کنم. یعنی نمی شود که... راستش علاقه ای ندارم خودم را جلوی فروشنده مربوطه مضحکه کنم و خوب این هم مسلم است که آن چیزی که من می گویم توی سوپر سر کوچه که سهل است، توی دکان هیچ عطاری پیدا نمی شود. مطمئنم که موقع استعمال آن چاییسیگار ها نه پشتک زده بودم و نه مست بودم و نه در ویلای شخصی ام در جنوب فرانسه. اگر دارید فکر می کنید که لابد در فاصله رخوتناک دو هم آغوشی بوده ام هم اشتباه می کنید. من در همین جا این پست را تقدیم می کنم به آن کسانی که طعم خاص بودنشان را دادند به چاییسیگارهای دو نفره ی من، شاید به عاریت ولی برای من ماندگار شد. چه آنها که حاضرند و چه آنها که غایب. چه آنها که توی ترک بودند و با من کشیدند و چه نه. من هم مثل خیلی از شما با خیلی ها چای خورده ام و یحتمل با تعدادی کمتر سیگار کشیده ام و همه شما می دانید که این «با همی » یک مزه دیگر دارد. ولی این چاییسیگاری که می گویم حتی با آنها هم فرق دارد. یعنی فرقش آن قدر بوده که من بردارم اینجا ازش بنویسم. توی محیطی که سیگار کشیدن و راجع به آن نوشتن چه بسا پز روشنفکری تلقی بشود. حالا تلقی هم نشود آخر چه دلیلی دارد من بیایم اینجا بنویسم که آه ای مردم من الان سیگار دلم می خواهد یا غر بزنم که این فلان فلان شده ها چرا هرکدامشان به هر قیمتی که عشقشان بکشد می فروشند و یا گزارش کنم که دیروز چند نخ و نصفی کشیدم و غیره و ذلک. والا به خدا. سیگار هم یک امر شخصی است مثل مسواک! این چاییسیگار ها ولی چیز دیگری است. حالا هم شما اگر می خواهید من را جاج بکنید خوب بفرمایید. ولی من همه حواسم پیش این چاییسیگار هاست که در بایگانی ذهن من هستند. که حکم همان عطر را دارند که یک بار توی یک پستم نوشته بودم. یعنی دی ان ای آن لحظات تویشان تعبیه شده. هیچ هم نمی خواهد انگشت کنم توی حلقم و بالا بیاورمشان یا اینقدر فوت کنم که همه اش بیاید بیرون. اصلاً چه کاری است من هی توضیح می دهم. این چاییسیگار ها را که نمی شود نوشت. کل قصه این است که من تعدادی چاییسیگار دارم در گذشته – سلام علی – که رسالت من در برابر آنها این است که هر از گاهی یادشان بیفتم و لبخندی بزنم. لبخندی از جنس خود لامروّت زندگی.

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم

من هیچ تضمین نمی کنم که یک روز باور کنم نبودنت را. من از آن روز که رفتیم آن قبرستان لعنتی که من بار اولم بود می رفتم آنجا و قلبم داشت توی سرم می زد، و آن مردک روی توکه لای ملافه و پارچه بودی خاک و گل ریخت و من به حال خفگی افتاده بودم، یک بند می گویم تو هستی. به تو و خودم می گویم ها. من از آن روز دیگر گریه نکردم. من آن روز دلم خواست که وقتی مردم، اگر بازماندگانی داشتم، بیایند بهترین لباسم را تنم کنند و بعد جسدم را بسوزانند و اگر خاکستری ماند بریزندش توی آب یا باد، هر کدام که دم دست بود و این بساط لعنتی را در نیاورند سر مرده ی من. اصلاً همه چیزش لعنتی است. از اولش تا آخرش.
تو هستی. من تو را می بینم توی خانه تان. حتی اگر چشمهایم را کامل هم نبندم. نه که بگویم روح می بینم و این جور چیزها ، نه. خوب تو هستی خودت. صدایت را هم می شنوم. من توهم هم نزده ام. من در تمام این روز ها بیدار بوده ام. هشیار هم بوده ام. الان هم هستم. اصلاً سلام علیرضا خمسه و آن همکارت که هشیار و بیدار بودید. من کاملاً هشیار و بیدار بودم وقتی تو هنوز بیرون بودی و من شازده کوچولو را محکم بغل کرده بودم و زل زده بودم به بته جقه های لباس تو. یادم هست که خیلی باد می آمد و موهایم هی می ریخت توی صورتم و من تکرار می کردم که تو هستی، تو همین جایی و من دارم نگاهت می کنم. حتی وقتی فردایش خاک ها را از روی کفش و شلوارم پاک می کردم هم می دانستم که تو هستی. من توی مسجد هم گریه نکردم و به همه ی آدم های غم و غصه و اشک آنجا با صافیت هر چه تمام تر خرما و حلوا تعارف کردم. لبخند هم زدم. چون تو که هنوز هستی. من حتی از دست آن آخوندها که توی مسجد دری وری می گفتند و قرآن می خواندند هم حرص نخوردم. تو هم نخوردی لابد. من صاف بودم آن روز. من الان هم در کمال صحت عقل دارم می نویسم که تو هستی.



این را نمی شود اینجا ننوشت:

باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفس های زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از یار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه ی لب ها و دست ها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظرکنند
در کاوش پیاپی لب ها و دست هاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند ز جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است


«باور» - «سیاوش کسرایی»

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

ناباوری می کنیم

درست نمی فهمم این روزها ما در غم حل می شویم یا غم در ما.

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه

دلم تنگه برات شریک

پنج شنبه 21/9/87
امشب شام خونتون بودیم. ما همگی اونجا بودیم ولی تو نبودی. تو نبودی و من باز هم دلم گرفت... تو نبودی و من با عکست توی قاب چوبی، و کنار گل و شمع، حرف می زدم. تو نبودی ولی یادت تمام خونه رو پر کرده بود... روی کاناپه روبروی تلویزیون نشستم. همونجا که وقتی حالت خوب نبود دراز می کشیدی. نشستم و با عکست حرف زدم. صدای آروم موسیقی می اومد"ای کاش که جای آرمیدن بودی..." من گوش می کردم و یاد تو بود و اشک...فریدون برقصیم؟؟ و تو اومدی روبروم، و با هم رقصیدیم...پاهام رو زمین نبود انگار. یه جورایی تو هوا معلق بودم. سیاوش را که بوسیدم، یهو پرت شدم به 29 سال پیش...توی ماشین تویوتای تو بودیم. من، مثلاً مسافر بودم و تو هم مسافر کشی می کردی، بعد از اینکه سه نفر هم عقب سوار می شدن، من روزنامه رو در می آوردم و طوری می گرفتم که عقبی ها هم بتونن مطالبش رو بخونن..."فریدون می خوام یه خبری بهت بدم،من و کورش می خوایم ازدواج کنیم"...و تو اومدی. با حمید وسهراب، با همون لباس سربازی. از پادگان یه راست اومده بودی عروسی ما... بازم به عکست نگاه کردم. تمام اطمینانت به خوب شدن رو بهم منتقل کرده بودی، و من هم مطمئن بودم که از این بدتر نمیشی و با این درمان جدید بهتر هم خواهی شد، و ما دوباره با هم می ریم مسافرت، و تو دوباره موقع رانندگی با کورش کورس میذاری. دوباره باهم می ریم کوه... "فریدون این چه کفشیه؟مگه اومدی مهمونی؟" و تو غرغر می کردی که:" این چه برنامه ایه...قرار بود فقط یه کم پیاده روی داشته باشه "...." فریدون،هفته دیگه بریم مسافرت؟شیش-هفت تا ماشین هستیم" و تو با خنده می گفتی" میام ، به شرطی که غذا کنسرو نباشه" قرارمون این نبود شریک ! ولی نمی دونم چی شد که تو رفتی، یه رفتن بدون بازگشت، و ما ماندیم و یک دل بیقرار، برای همه آن خاطرات رنگارنگی که با تو داشتیم. ما ماندیم و خروار ها خروار دلتنگی به خاطر دیگر ندیدن یک رفیق قدیمی. به عکست که از توی اون قاب چوبی نگام میکرد گفتم: "فریدون چایی میخوری؟" گفتی : " نه تو بخور"گفتم: " پس بیا پیشم بشین" یه چایی ریختم و با هم رفتیم توی آشپزخونه...همون جایی که اون روز ناهار نشسته بودی، نشستم...یه کم سرت رو ناز کردم، درست مثل همون روز تو بیمارستان. چقدر خسته بودی...چاییمو با کشمش هایی که مال تو بود خوردم. چه چسبید! "شکوفه چایی میخوری؟" "آره" با کشمش براش بردم، تو چشمام که نگاه کرد فهمیدم که کنارش نشسته ای. خودش برات جا نگهداشته بود... مثل تمام اون روزهایی که می رفتیم رستوران و تو و شکوفه و من و کورش با خنده و شوخی، تمام تلاشمون این بود که نذاریم اون دو تای دیگه پهلوی هم بشینن همیشه هم شما می بردین. یادم باشه که من از این به بعد همیشه جای تو، پیش شکوفه بشینم، تا تو یادت نره که من چقدر دوستت داشتم و دارم و چقدر دلم برات تنگ میشه... "راستی بابت شام امشب ممنون ، فریدون جان" از بالای عینکت نگام کردی: "قابل شما رو نداشت" ...
دلم تنگه
گریه امانم نمی ده فریدون...



پ.ن. عمو ف اینها را مامانم برای تو نوشته. تیترش هم ... یادت هست اسم شرکتتان را گذاشته بودم فریدون و دوستان زبل؟

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

امشب دل من هوس رطب کرده ...

بالاخره پر مرگ به ما هم گرفت. اصلاً فوبیای من است مرگ عزیزانم. به لالا می گفتم چند وقت پیش. که از بس هیچ کسی ام نمرده وحشت دارم . علی من از آنهایی ام که از ترس مرگ کسانی که دوستشان دارد روزی هزار بار می میرد. من اصلاً ف را یک جور دیگر دوست داشتم. ف بابای اولین عشقم بود. یعنی آن وقت ها که دبیرستان می رفتم خیلی جدی عاشق پسر ف شدم. ف ای که بهش می گفتم عمو. عمو ف. من بیشتر از اینکه فک و فامیلمان را ببینم، این دوست های دوران دانشگاه مامان و بابام را می بینم. اینها بیشتر عمو و خاله ی من هستند. ما با هم می رویم مسافرت. خیلی . با هم یک هو شام می رویم بیرون همینطوری. با هم به ما خیلی خوش می گذرد. با اینکه خیلی هامان رفتند خارج یا اگر خودشان هم هستند بچه هاشان رفته اند، باقیمانده های ما باز هم با هم اند. مسافرت و مهمانی و عید و تعطیلی و غیره. یکی مان هست که بیشتر از همه پایه ی جوجه کباب است آن هم توی شمال. که بیشتر از همه می رقصد. که همیشه پایه آواز هست و فالش هم می خواند. یکی مان هست که موقع مسافرت ها من همیشه می روم توی ماشین آنها. یکی مان هست که اگر جایی هم نخواهد بیاید اگر بهش بگوییم جوجه کباب درست می کنیم به احتمال خیلی زیاد می آید. که چند سال است خیلی مریض است. یکی مان هست که از دیشب دیگر نیست. یکی مان هست که چند سال است دیگر نمی تواند با ما بیاید مسافرت و مهمانی. چون خیلی مریض است. هی بهتر می شود و ما خوشحال می شویم ولی هی بدتر می شود. یکی مان هست که من همه اش بهش فکر می کنم و می ترسم ، خیلی می ترسم که بمیرد. نه فقط به خاطر اینکه پسرش یکی از بهترین دوستهای من است و زنش که خاله ش صدایش می کنم یکی از دوست داشتنی ترین آدم های من است. نه. به خاطر اینکه من اصلاً این یکی را یک جور دیگر دوست دارم. من آخرین باری که دیدمش روی تخت بیمارستان بود سه هفته پیش و حالش آن قدر بد بود که من از دیدنش وحشت کردم. من باورم نمی شد که عمو ف عزیز قوی من آنطوری شده باشد. من امشب کلید را توی قفل در نچرخاندم و نیامدم توی خانه. من ندیدم چشمهای مامان قرمز است. من بهت نداشتم. من دو ساعت زیر دوش گریه نکردم. من نبودم که فکر کردم که خاله ش که با عمو ف رفته بودند آلمان برای معالجه چقدر امید داشته و حالا چطور تنها بر می گردد. که فردا نسترن می رود فرودگاه و مامانش تنها از در فرودگاه می آید بیرون و بابایش هم که برای همیشه خوابیده است. بابام به من نگفت که ش و جسد کی می آیند. من بودم؟ فکر کردم؟ گفت؟ مرد؟ جسد؟ نمیشه که آخه. ف که نمیشه بمیره. ف؟! که اینقدر با بیماری اش می جنگید؟ همین چند روز پیش من از پسرش پرسیدم که بابایش چطور است و گفت بهتر شده. ما ازشان پرسیدیم کی بر می گردند که مطمئن شویم برای مهمانی شب یلدا اینجا هستند. پسر - شازده کوچولوی من - سفر است. هنوز نمی داند که بابایش بر نمی گردد. دیگر هیچ وقت نه هیچ جا می رود و نه بر می گردد. می گویند سیاوش پنج روز دیگر می آید. و من فکر می کنم که من آن موقع حتماً باید پیشش باشم که محکم بغلش کنم.
سپیده تو اینجا را می خوانی نه؟ تو باورت می شود؟

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

بنمای رخ

به یک عدد دانشجوی ارشد تربیت مدرس انساندوست نیازمندیم.
پ.ن. به جان عزیزم قسم که این قضیه هیچ گونه ارتباطی با ازدواج دانشجویی ندارد.
پ.ن. اگر دانشجوی ارشد تربیت مدرس انساندوست نیستید، لااقل آزاده باشید. ( منظورم اینه که این را share کنید . اجرتان با آقا! )

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

In Memory of the Movies I May See Someday

اگر از من بپرسند روی زمین چه می کردی – سلام میرزا – می گویم بو می کردم.


من دختری را می شناسم که یک شب آبی آمد پیش من و موها و دست هایش بوی غریبی می داد.
دختر سرش را تکان داد که موهایش پخش و پلا شوند توی هوا و دور سرش. من فکر می کنم که بویشان را می خواست.
بعد دستهایش را بو کرد و گفت
!I should get a medal for that
من پرسیدم تو روی زمین چه می کردی؟
گفت به دفعات عقلم را از دست می دادم.

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

Improvisation

بهم می گه - تو اس ام اس - بخواب دوست نحیفم. و من احساس نحافت می کنم جداً و خوابم نمی برد و هر چه زور می زنم و پیچ ساعتم را می چرخانم، زمان نه عقب می رود و نه جلو.وایمیستد سر جاش. زل می زنیم توی چشم هم. او دهن کجی می کند و من دهن صافی. یعنی صاف صافی. آره الان که خوب دقت می کنم یک کم هم دهنم کج نیست. ولی انگار فقط دهنم است که کج نیست چون توی همه جایم احساس خمیدگی می کنم.شاید هم خمودگی. جناس بود یا چی چی؟دوستم قدیمی است. خیلی قدیمی. همان که بهم گفت نحیف را می گویم. خوب است. همین که قدیمی است خوب است. من نسبت به قدیم احساس خاصی دارم. دیشب که در راستای همان صافیتم داشتم محله گیشا را پیاده گز می کردم دقیقاً رسیدم دم مهدکودکی که شانزده سال پیش می رفتم کلاس ارف و خیلی یک جوری شدم و فکر کردم که آن روزها که من می رفتم توی آن مهدکودک با فلوت ریکوردر فسفری ام عمراً فکر نمی کردم که شانزده سال بعد در یک روز صافیت متمایل به اشک از آنجا رد شوم و ده دقیقه به در مهدکودکه زل بزنم و به دیوارهایش که دیگر عکس بچه و گل و سنبل نداشت انگار خانه مسکونی شده بود. مخصوصاً آن روزی که کلاس تعطیل بود و من نمی دانستم و والدینم من را رساندند آنجا و رفتند و من بعدش فهمیدم که کلاس تعطیل است و آمدم نشستم توی چمن های جلوی مهدکودک و نمی دانستم که شانزده سال بعد، منی که نمی دانم چه می شود که حالا نمی گویم همیشه ولی خیلی روزهایی که تصمیم می گیرم شلوار کبریتی کرمم را بپوشم یا باران می آید یا برف یا قبلاً آمده است و زمین خیس و گل و شل است و من هم کوتاه نمی آیم و شلواره را می پوشم و از آنجا که عین شتر راه می روم تا زیر زانویم لک می شود . حالا نه که فکر کنید چله تابستان هم من اگر خواستم آن شلواره را بپوشم یحتمل باران می آید ها. نه دیگر قصد خالی بندی که ندارم دارم راست می گویم. خوب ؟ منی که آنطور، می آیم توی همان چمن ها و فحش می دهم بهشان که اینقدر خیس و گلی اند و من کفشم خیس می شود و پایم هم متعاقب آن. البته من خیلی برایم مهم نبود که کفش و پا و جوراب و شلوارم خیس و گلی شود، فقط دلم می خواست فحش بدهم. آن هم فحش ناجور. خوب من شانزده سال پیش نمی دانستم که بعدها اینطوری می شود و اگر هم می دانستم اهمیت خاصی نمی دادم لابد. ولی الان یک کم اهمیت می دهم که آن موقع تو این چمن نشسته بودم و هرگز به عمرم آن قدر احساس تنهایی و بی کسی و بی پناهی نکرده بودم. چون اولاً که خاطره جالبی بود برایم و ثانیاً هم که خوب قدیم بود و همانطور که قبلاً گفتم من احساس یک جوری نسبت به قدیم دارم. حالا الان ده دقیقه به یک بامداد است و من ساعت چهار و نیم باید بیدار شوم. ولی یک حالت دارد که من از زیر این کار در بروم و آن این است که نخوابم که اصولاً لازم باشد که بیدار شوم. شاید هم بخوابم چه می دانم. من با صافی هر چه تمام تر به لیست مسنجرم نگاه می کنم و یکی که چراغش روشن بود و من به آن هم نگاه کرده بودم می گوید وازاپ به لحن راس که مسخره بازی در می آورد. من می دانم که منظورش از این کلمه این است که تو که فردا صبح زود یعنی خیلی زود باید بیدار شوی چرا الان بیداری و چته یا احیاناً چیزی هست که بخواهی به من بگویی. چون من تو را می شناسم مثل کف دستم. می دانم که چقدر خواب را دوست داری و وقتی که باید زود بیدار شوی صدی به نود زود می خوابی و وقتی که تا الان بیداری حتماً یک مرگیت هست. منظورش این است که بدانم حواسش است. ولی من صافم. می گویم ناثینگ و می آیم اینجا جریانش را تعریف می کنم که بعداً که خودش خواند بداند که من هم حواسم هست. این روزها فکر می کنم که دوست داشتنی از جنس آب بهتر است یا از جنس نوشابه گازدار؟

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

دلم می خواد وقتی بزرگ شدم برم تو یه مؤسسه کرایه اتومبیل مسئول جواب دادن تلفنا بشم بعد وقتی یکی زنگ زد و من گفتم آژانس فلان بفرمایین و اون گفت سلام ماشین طرح دار دارین بگم نه تموم کردیم فقط ساده اش مونده واسمون ایشالا هفته دیگه میاریم و بعدش با همکارا بخندیم و دور هم باشیم