۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

Baby I've done all I could/ Now it's up to you/ Girl, you'll be a woman soon/ Please, come take my hand/ Girl, you'll be a woman soon/ Soon, you'll need a man


دلم می‌خواد بدونم کسی بود که حسودیش بشه یا دلش بسوزه و فکر کنه که حیف شد که من باهاش ازدباج نکردم؟ البته بهتره که علامت سؤال رو از آخر جمله‌ی قبل بردارم. خب. دلم می‌خواد بدونم که کسی بود. یعنی اگر کسی نبوده همون بهتر که ندونم. والا. سرخورده می‌شه آدم خب. دروغ چرا طبعن من هم مثل سایر انواع بشر دلم می‌خواد که خاطرخواه داشته باشم. ولی از وقتی یادم میاد پسرهایی که خودشون بودن که اول اومدن طرفم و من قبلش ازشون خوشم نیومده بوده، برام جذابیتی نداشتن. حالا فکر نکنید لشگر بیست میلیونی اومده بوده سراغم. نه بابا همون چهار نفر و نصفی که بودند رو می‌گم. تا حالا هر پسری که به عنوان دوست‌پسر باهاش بودم (به جز این آخری!)، این‌طوری بوده که اول من یه حسی نسبت به اون طرف پیدا کردم بعد سعی کردم یه سری اتفاقات پیش بیارم که با هم باشیم و جواب رد هم نگرفتم. راضیم از این بابت. خوش گذشت. باعث شد توی یک مقاطع زمانی حس خوبی نسبت به خودم و تواناییم پیدا کنم. ولی اعتراف می‌کنم راضی نیستم از اینکه کسی ازم نخواست باهاش ازدباج کنم. دو نفر بودند که من دلم می‌خواست (بماند که صرفن دیوانگی هیجان‌انگیزی بود ازدباج با اونها)، ولی آنها نخواستند با من ازدباج کنند. چند صباحی دوست‌دخترشان بودم و در نهایت هم برک‌آپ ناخوشایندی داشتیم.
دوست‌پسر آخری، برعکس بقیه، منو انتخاب کرد نه من اونو. مدتی طول کشید تا من تونستم بپذیرمش. بالا و پایین زیاد داشتیم. همه‌جوره پام وایستاد. یه بار خونه‌شون بودم، رفتم دستشویی وقتی برگشتم تو اتاق دیدم یه جعبه‌ی کوچیک دستشه و نشسته رو تخت و یه لبخند مرموزی هم داره. قلبم ریخت کف پام. گفتم ای بااااباااا الان پیشنهاد ازدواج می‌ده خاک بر سرم چطوری بگم نه که دلش نشکنه آخه من الان آمادگی‌شو ندارم هنوز کلی پسربازی نکرده دارم و می‌خوام ادامه تحصیل بدم و آخه چه کاریه اصلن... در جعبه رو که باز کرد دیدم ساعت جدید کادو گرفته بوده می‌خواسته بهم نشون بده. (شما هم یاد اون جک زیر پتویی افتادین که پسره به دختره می‌گه ببین ساعتم شبرنگ داره؟!) چند سال بعد از اون روز - شاید بنا بر همون عادت انتخابگری که داشتم -  این من بودم که بهش پیشنهاد ازدباج دادم. قبول کرد خوشبختانه.
حالا ما که رفتیم پی کارمون؛ ولی خدایی یعنی کسی نبود دلش بخواد با من زندگی کنه؟ دلش بخواد با من بره وسایل خونه زندگی بخره؟ دلش بخواد شب کنار من بخوابه و صبح کنار من بیدار شه؟ کسی نبود دلش بخواد شب که از مهمونی برمی‌گردیم جفتمون بریم تو یه خونه، لباسمونو عوض کنیم و بیفتیم رو مبل فیلم نگاه کنیم؟ کسی نبود بخواد جمعه صبح واسه من نیمرو درست کنه؟ کسی نبود بخواد ذوق کنه که من زنش باشم؟ کسی نبود فکر کنه که می‌تونه بهم تکیه کنه؟ می‌تونه روم حساب کنه؟ یا دلش بخواد که من روش حساب کنم؟ کسی نبود دلش بخواد یه روز صاف وایسته جلوم تو چشمام نگاه کنه و محکم بگه با من ازدواج کن دختر؛ نبود؟  

۳ نظر:

مهگل گفت...

خعلی خوب بود.از صداقتت خوشم اومد.
منم اوضاع خواستگارام مثل همین بود که گفتی.اما هیچ وقت روم نمیشد اینا رو بگم.بامزه بود دیدم یکی گفته.

عاص گفت...

=)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
"در جعبه رو که باز کرد دیدم ساعت جدید کادو گرفته بوده می‌خواسته بهم نشون بده. (شما هم یاد اون جک زیر پتویی افتادین که پسره به دختره می‌گه ببین ساعتم شبرنگ داره؟!)"
=)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
انقد دلم میخاد قیافه‌تو در اون لحظه میدیدم :D

آنکور گفت...

جالب بود. منم همچین سوالی دارم؟