۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

یعنی سرهنگ کریم دهخدایی الان کجاست؟ چی کار می‌کنه این وقت شب؟ زنده‌س؟


آقا ما اون روز اول دیدیم روش نوشته اعتبار ده سال، به خیالمون قد عمر نوح. گفتیم اوووه تا اون موقع لابد سفینه شخصی اختراع شده، بایستی اصلن اینو بندازیم دور بریم تصدیق اونو بگیریم. ما هنوز اندر عوالم کوچک خودمونیم مثکه. تو فولدر اُلد سانگ هارد مامان می‌چرخیم چهار تا آهنگ دندون‌گیر بجوریم، می‌بینیم فولدر گذاشتن آلابینا 1992. می‌گیم وا اینکه جدیده. تو نگو بیست سال پیش به نظر ما جدید میاد. گواهینامه‌مون هم یک ساعت و بیست دقیقه‌ی پیش به افق ایران رسمن باطل شد. دیگه دارم به سن خر حاج‌باقر (؟) می‌رسم، هنوزم تعجب می‌کنم که چقدر زود گذشته انگار. خوبه دیگه باز لااقل زندگی اونقدرها هم یکنواخت نمی‌شه چون تا آخر عمر لابد هی می‌خوام تعداد سال‌های گذشته رو بشمرم و متعجب بشم.

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

از این پست جدیا


امروز که می‌رفتم سر کار توی مترو به یک تناقض شخصی درون‌سازمانی برخوردم. واگن ویژه بانوان پر از آقایان بود و من و یک سری بانوی دیگر خودمان را لابه‌لای آقایان جاکردیم. من از خودم پرسیدم که آیا الان شاکی‌ام که این آقایان آمدند توی واگن ویژه‌ بانوان؟ یا اصولن فکر می‌کنم که باید شاکی بشوم؟ با اینکه این سؤال از نظر گرامری یس/نو کوئزشن ساده‌ای بیش نیست، من نمی‌توانستم خیلی صریح و روشن پاسخ‌گو باشم.
ببینید من خودم این‌طوری هستم که هروقت عنصر ذکوری همراهم نباشد، حتمن سوار واگن ویژه بانوان می‌شوم، حتی اگر مجبور بشوم خودم را به زور جا کنم. شاید خیلی‌ها این را نفهمند ولی گاهی تماس آرام یک انگشت با آدم، دردش از لگدشدن پای صندل‌پوش نیمه‌برهنه‌ی آدم توسط یک پاشنه‌ی بلند و نوک‌تیز، خیلی بیشتر است. این است که من ترجیح می‌دهم وسط کیف‌های گنده و بوی گند عرق و دهن زن‌ها خفه شوم تا اینکه یک مرتیکه‌ی عقده‌ای و بیمار جنسی خودش را بهم بمالد.
ولی، آممما! این درواقع پاک‌کردن صورت مسئله است؛ چون مردهای بیشعور زن‌ها را انگولک می‌کنند پس زن‌ها بروند توی واگن ویژه که امنیت داشته‌باشند! یکی از چیزهایی که من به شدت باهاش مخالفم، ایزولاسیون جنسیتی است. آیا همین "واگن ویژه" یک‌جور تبعیض جنسیتی نیست؟ من که قرار نیست هروقت به نفعم بود زن و جنس لطیف و شکستنی باشم که باید حتمن توی محفظه قرار بگیرد تا اوف نشود، هر وقت به نفعم نبود نباشم که. بارها شده توی اتوبوس یا مترو، متأسف شدم چون قسمت زن‌ها جا برای نشستن بوده آن‌وقت آن‌طرف مردها چیک تو چیک هم وایستاده‌اند دارند له می‌شوند. خب قانون نانوشته‌ی وسایل نقلیه‌ی عمومی این است که هر کس زودتر آمد و خوش‌شانس‌تر بود، جای بهتری گیرش می‌آید، و این منطقن نباید ربطی به جنسیت آدم داشته‌باشد. پس من، در راستای همان از بین‌بردن تبعیض جنسیتی و رعایت حقوق مسافر خوش‌شانس، خوشحال می‌شوم اگر مردها بیایند داخل واگن زن‌ها یا زن‌ها بروند قسمت جلوی اتوبوس بنشینند.
ولی، آمممما! آیا این مردهایی که می‌آیند توی واگن ویژه بانوان، وقت‌های دیگر هم حقوق خودشان را برابر با حقوق زن‌ها می‌دانند (و یا برعکس)؟ آیا این ها جزء همان‌ آدم‌هایی نیستند که وقتی می‌خواهم از کنارشان رد بشوم گارد می‌گیرم مبادا حرکت ناجوری بکنند؟ آیا آن طرز تفکر احمقانه‌ای که به مردها اجازه می‌دهد در رفتار با زن‌ها غلط اضافه بکنند، همان طرز تفکر بیمار ایزولاسیون جنسیتی و ایجاد واگن ویژه بانوان نیست؟ آیا همین نیست که باعث می‌شود به من اجازه ندهند برای تماشای فوتبال، حالا ورزشگاه که پیش‌کش، حتی به سینما بروم؟ (تماشای بازی استقلال-پرسپولیس توی استادیوم آزادی از بزرگترین آرزوهای دوران نوجوانی من بود)
الان که این‌ها را می‌نویسم هنوز تصمیمم را نگرفته‌ام که اینکه مردها بیایند توی واگن زن‌ها بالاخره خوب است یا نه! آدمی هستم که هیچ دلم نمی‌خواهد حتی اتفاقی هم به مرد غریبه‌ای مالیده بشوم، چون متأسفانه درست یا غلط دچار این توهم هستم که هر مرد غریبه‌ای که بدنش را به بدن من بزند بیمار جنسی است مگر اینکه خلافش ثابت شود :|  آیا می‌شود من در عین اینکه در دفاع از چس‌مثقال حقوق خودم، که می‌خواهم توی مترو مدام نگران خودم نباشم، به آن مردها اعتراض کنم که چرا آمده‌اند توی واگن زن‌ها، و در عین حال بهشان بفهمانم که از کانسپت واگن ویژه بانوان حالم به هم می‌خورد و تازه در عین همان حال هم به هر کسی –فارغ از جنسیت- که زودتر آمده حق می‌دهم برود روی صندلی خالی قطار بنشیند یا واگن کم‌جمعیت‌تر انتخاب کند؟ ها؟

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

Baby I've done all I could/ Now it's up to you/ Girl, you'll be a woman soon/ Please, come take my hand/ Girl, you'll be a woman soon/ Soon, you'll need a man


دلم می‌خواد بدونم کسی بود که حسودیش بشه یا دلش بسوزه و فکر کنه که حیف شد که من باهاش ازدباج نکردم؟ البته بهتره که علامت سؤال رو از آخر جمله‌ی قبل بردارم. خب. دلم می‌خواد بدونم که کسی بود. یعنی اگر کسی نبوده همون بهتر که ندونم. والا. سرخورده می‌شه آدم خب. دروغ چرا طبعن من هم مثل سایر انواع بشر دلم می‌خواد که خاطرخواه داشته باشم. ولی از وقتی یادم میاد پسرهایی که خودشون بودن که اول اومدن طرفم و من قبلش ازشون خوشم نیومده بوده، برام جذابیتی نداشتن. حالا فکر نکنید لشگر بیست میلیونی اومده بوده سراغم. نه بابا همون چهار نفر و نصفی که بودند رو می‌گم. تا حالا هر پسری که به عنوان دوست‌پسر باهاش بودم (به جز این آخری!)، این‌طوری بوده که اول من یه حسی نسبت به اون طرف پیدا کردم بعد سعی کردم یه سری اتفاقات پیش بیارم که با هم باشیم و جواب رد هم نگرفتم. راضیم از این بابت. خوش گذشت. باعث شد توی یک مقاطع زمانی حس خوبی نسبت به خودم و تواناییم پیدا کنم. ولی اعتراف می‌کنم راضی نیستم از اینکه کسی ازم نخواست باهاش ازدباج کنم. دو نفر بودند که من دلم می‌خواست (بماند که صرفن دیوانگی هیجان‌انگیزی بود ازدباج با اونها)، ولی آنها نخواستند با من ازدباج کنند. چند صباحی دوست‌دخترشان بودم و در نهایت هم برک‌آپ ناخوشایندی داشتیم.
دوست‌پسر آخری، برعکس بقیه، منو انتخاب کرد نه من اونو. مدتی طول کشید تا من تونستم بپذیرمش. بالا و پایین زیاد داشتیم. همه‌جوره پام وایستاد. یه بار خونه‌شون بودم، رفتم دستشویی وقتی برگشتم تو اتاق دیدم یه جعبه‌ی کوچیک دستشه و نشسته رو تخت و یه لبخند مرموزی هم داره. قلبم ریخت کف پام. گفتم ای بااااباااا الان پیشنهاد ازدواج می‌ده خاک بر سرم چطوری بگم نه که دلش نشکنه آخه من الان آمادگی‌شو ندارم هنوز کلی پسربازی نکرده دارم و می‌خوام ادامه تحصیل بدم و آخه چه کاریه اصلن... در جعبه رو که باز کرد دیدم ساعت جدید کادو گرفته بوده می‌خواسته بهم نشون بده. (شما هم یاد اون جک زیر پتویی افتادین که پسره به دختره می‌گه ببین ساعتم شبرنگ داره؟!) چند سال بعد از اون روز - شاید بنا بر همون عادت انتخابگری که داشتم -  این من بودم که بهش پیشنهاد ازدباج دادم. قبول کرد خوشبختانه.
حالا ما که رفتیم پی کارمون؛ ولی خدایی یعنی کسی نبود دلش بخواد با من زندگی کنه؟ دلش بخواد با من بره وسایل خونه زندگی بخره؟ دلش بخواد شب کنار من بخوابه و صبح کنار من بیدار شه؟ کسی نبود دلش بخواد شب که از مهمونی برمی‌گردیم جفتمون بریم تو یه خونه، لباسمونو عوض کنیم و بیفتیم رو مبل فیلم نگاه کنیم؟ کسی نبود بخواد جمعه صبح واسه من نیمرو درست کنه؟ کسی نبود بخواد ذوق کنه که من زنش باشم؟ کسی نبود فکر کنه که می‌تونه بهم تکیه کنه؟ می‌تونه روم حساب کنه؟ یا دلش بخواد که من روش حساب کنم؟ کسی نبود دلش بخواد یه روز صاف وایسته جلوم تو چشمام نگاه کنه و محکم بگه با من ازدواج کن دختر؛ نبود؟  

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

بادمجان‌های پوست‌کنده و ورقه‌شده و نمک‌خورده از توی آبکش کنار سینک به من چشمک زدند که بیا ما را بخور. ما از ماهیتابه و روغن داغ می‌ترسیم. تروخدا بیا ما را نجات بده. گفتم به روی چشم. انصافن خوشمزه بودند طفلکی‌ها. با گرد غوره و نمک فراوان. نمی‌دانم مزه‌اش را چطوری می‌شود توصیف کرد. باغ گیاه‌شناسی؟! علفزار تازه؟! حالا هر چی. اولین گاز را با احتیاط زدم و منتظر بودم دهنم مزه‌ی زهرمار بگیرد. چون سری قبلی بادمجان‌هایی که خریدم از دم تلخ بودند. نمی‌دانم لامصب‌ها اینها را با شاش خر آبیاری می‌کنند یا زباله‌های اتمی قاطی خاکشان می‌کنند یا چی. ولی این سری بادمجان‌ها اصل بودند، محصول رشت. حتی تخم‌هاشان هم به زور دیده می‌شد که از نظر بنده این مزیت بزرگی – البته صرفن برای یک بادمجان- است.
اینها که بالا گفتم، مال سه ربع ساعت قبل است. الان من گلاب به رویتان شده‌ام و دل پیچه گرفته‌ام و هی عرق می‌کنم. دراز کشیدم کف اتاق و لپ‌تاپم را گذاشتم روی شکمم. گفتم شاید گرمایش نفوذ کند به معده‌ام و بادمجان‌ها را لااقل نیم‌پز کند و شرشان را کم کند. بعد از آنجا که مدت‌ها بود که دنبال فرصت می‌گشتم یک سری به وبلاگم بزنم، دم را غنیمت شمردم. یک عالمه حرف دارم. ولی چون محققان می‌گویند نوشته‌ی طولانی خواننده را می‌گرخاند و من هم با محققان موافقم، الان نمی‌نویسم. بلکه بعدن به صورت سریالی می‌نویسم.
پ.ن. الان دارم مداقه می‌کنم؛ و همچنان معتقدم خدا وقتی داشته بادمجان (و تخم‌مرغ) را می‌آفریده یک چیزی زده بوده.با معده‌م هم صحبت می‌کنم که دفعه‌ی بعدی این سوسول‌بازی‌ها را درنیاورد.