نميدانم روي چه حسابي، ولي نوشتن اين نامه ميطلبيد كه من كنار شومينهي خانهي خودم نشسته باشم، يك ماگ پر از چايي كه ازش بخار بلند ميشه كنار دستم باشه، بيرون برف بياد، من نگاه كنم به برفهايي كه بيرون مياد، بعد نگاه كنم به آتيش، بعد گوشههاي لبم يك كم برن بالا و در حالي كه به آتيش خيره شدهام با خونسردي مثالزدنيم يك سيگار روشن كنم، خودنويس قشنگم رو بردارم و شروع كنم به نوشتن. ولي خب واقعيت اينه كه الان كه دارم اين رو مينويسم، شرايط ظاهري خيلي با چيزي كه طلبيده ميشده فرق ميكنه. توي اتاقم هستم و نه خانهي خودم. پشت ميز قديميم با تاپ و دامن نشستم، يك كم هم گرممه، چايي ندارم و بيرون هم از آسمون چيز خاصي نميباره. خودنويسي در كار نيست و سيگار هم چند هفتهاي ميشه كه تقريباً نميكشم. ولي لااقل گوشههاي لبم كه يك كم بالا هست.
ديدي بعضي وقتها يك نفر جوري آب ميشود و ميرود توي زمين كه گاهي توهم ميزني كه اين آدم اصلاً وجود داشت يا من ساختمش؟ البته اين سؤالي است كه كاملاً بيخودي از خودت ميپرسي. مثلاً وقتي ميخواهي با خودت شوخي كني دور هم باشيد. وگرنه تمام عكسها و نوشتههاي بايكوتشده كه دلت نيامده بريزيشان دور و يك جايي قايمشان كردي، ولي طوري رفتار ميكني انگار اصلاً وجود ندارند و از اول هم نداشتند، تمام سوراخ سمبههايي كه بستي يا سعي كردي ببندي مبادا چيزي - جز خودت كه دردش كمتر است- آن نفر را يادت بياورد، اينكه تو پروفايل فيسبوك دوستهاي مشتركتان نميروي و هايدشان ميكني مبادا چيزي از آن نفر ببيني، اينكه خيلي آهنگها را تا چند سال بعد از آبشدنش هم گوش نميكردي و خيلي جاها را نميرفتي، يعني آن نفر بوده، و حالا نيست. اينكه يك حفرهي بيريخت تويت مانده يادگاري آن نفر، كه هنوز هم پر نشده، يعني كه يك روزي وجود داشته، و حالا لابد ندارد. نمي داني كه هنوز هم يك جاي اين جهان هست يا نيست. فرق چنداني هم برايت نميكند. ياد گرفتهاي چطوري كنار بيايي. ديگر وقتي از ميدان دم خانهشان رد ميشوي، قلبت تند تند نميزند. نگاهت را نميدوزي به داشبرد ماشيني نوك كفشي كف دستي جايي. فكر نميكني آن طرف اين در قهوهاي الان آيا مامان باباي آن نفر زندگي ميكنند يا نه. برايت فرقي نميكند. شايد آنها هم از ايران رفته باشند.
چند شب پيش، ميخواستم كتابي براي عزيزي بخوانم، رفتم سراغ كتابهايم و عشقهاي خندهدار را كه دوستش داشتم، برداشتم. يادم نبود دستخط تو صفحهي اولش هست. مثل چند سال پيش كه يادم نبود دستخط تو اول خورشيد را بيدار كنيم هست و كتاب را باز كردم ليترالي تكان خوردم. آن شب چند ثانيه به كاغذ خيره شدم. با خط خرچنگ قورباغهت نوشته بودي كه شايد تو راست ميگي، هيچكس نميفهمه. هوم. پس تو واقعاً وجود داشتي يك وقتي. يادم آمد ماجراي كتاب عشقهاي خندهدار جزء معدود بارهايي بود كه فكر كردم تو آنقدرها هم كه تظاهر ميكني بيشعور نيستي. بگذريم. نميخواهم زياد برايت بنويسم. اين نامه را هم مطمئن نيستم چرا مينويسم. شايد چون نوشتن را دوست دارم. شايد چون آدم حرفزدن نيستم، ميداني كه. شايد چون پاي تلفن كه هم من شوكه بودم و هم خودت، حرفبند شده بودم. من دلم نميخواست كه بعد از اينهمه سال، لول آو كانورسيشنمان آني باشد كه بود. خودت هم ازش شاكي بودي. ولي نگذاشتي لول را عوض كنم. نخواستي. باز هم قايم شدي. حس كردم كه خوشحال نيستي. اگر واقعاً اينطور باشد، يكي از آرزوهاي من برآورده شده. بله. اعتراف ميكنم كه آرزو كردم خوشبخت نشوي. كه خواستم ديگي كه براي من نجوشد سر سگ تويش بجوشد. اگر هم خوشحالي، كه با اين اعترافم صرفاً pathetic به نظر ميآيم، كه برايم چندان هم مهم نيست. هوم. آره. عشقم به تو خالص نبود و خالص هم نشد. خودخواهي و نفرت هم قاطي داشت. ولي عجب جنسي داشت. هنوز هم يك چيزهايي ازش مانده. كه اگر نمانده بود، تو ديگر اسمشو نبر نبودي. شده بودي يكي مثل خيليهاي ديگه.
تو آدم قايم شدني، آدم رو بازي كردن نيستي. برخلاف من. گفتي خودت هم نميداني چرا زنگ زدي. نترسI'm not reading too much into it. ! من خيلي بزرگتر شدم. خيلي با تجربهتر و خيلي بالغتر. و البته خيلي عاقلتر. (فكر كنم طبق كتاب ديني راهنمايي ديگر شرايط مجتهدشدن را داشته باشم! هار هار هار. ياد آن روزي افتادم كه با هم رفتيم سينما، مارمولك را ديديم. و تو هي ميپرسيدي كه مسح چيه و غسل چيه و اين چي گفت و اون چرا اونطوري كرد و اينا) من به راستياي كه در مستي هست معتقدم. تو خيلي وقتهايي كه مست بودي، كارهايي كه ذات محافظهكارت در حالت عادي اجازه نميداد ميكردي.
چند شب پيش، ميخواستم كتابي براي عزيزي بخوانم، رفتم سراغ كتابهايم و عشقهاي خندهدار را كه دوستش داشتم، برداشتم. يادم نبود دستخط تو صفحهي اولش هست. مثل چند سال پيش كه يادم نبود دستخط تو اول خورشيد را بيدار كنيم هست و كتاب را باز كردم ليترالي تكان خوردم. آن شب چند ثانيه به كاغذ خيره شدم. با خط خرچنگ قورباغهت نوشته بودي كه شايد تو راست ميگي، هيچكس نميفهمه. هوم. پس تو واقعاً وجود داشتي يك وقتي. يادم آمد ماجراي كتاب عشقهاي خندهدار جزء معدود بارهايي بود كه فكر كردم تو آنقدرها هم كه تظاهر ميكني بيشعور نيستي. بگذريم. نميخواهم زياد برايت بنويسم. اين نامه را هم مطمئن نيستم چرا مينويسم. شايد چون نوشتن را دوست دارم. شايد چون آدم حرفزدن نيستم، ميداني كه. شايد چون پاي تلفن كه هم من شوكه بودم و هم خودت، حرفبند شده بودم. من دلم نميخواست كه بعد از اينهمه سال، لول آو كانورسيشنمان آني باشد كه بود. خودت هم ازش شاكي بودي. ولي نگذاشتي لول را عوض كنم. نخواستي. باز هم قايم شدي. حس كردم كه خوشحال نيستي. اگر واقعاً اينطور باشد، يكي از آرزوهاي من برآورده شده. بله. اعتراف ميكنم كه آرزو كردم خوشبخت نشوي. كه خواستم ديگي كه براي من نجوشد سر سگ تويش بجوشد. اگر هم خوشحالي، كه با اين اعترافم صرفاً pathetic به نظر ميآيم، كه برايم چندان هم مهم نيست. هوم. آره. عشقم به تو خالص نبود و خالص هم نشد. خودخواهي و نفرت هم قاطي داشت. ولي عجب جنسي داشت. هنوز هم يك چيزهايي ازش مانده. كه اگر نمانده بود، تو ديگر اسمشو نبر نبودي. شده بودي يكي مثل خيليهاي ديگه.
تو آدم قايم شدني، آدم رو بازي كردن نيستي. برخلاف من. گفتي خودت هم نميداني چرا زنگ زدي. نترسI'm not reading too much into it. ! من خيلي بزرگتر شدم. خيلي با تجربهتر و خيلي بالغتر. و البته خيلي عاقلتر. (فكر كنم طبق كتاب ديني راهنمايي ديگر شرايط مجتهدشدن را داشته باشم! هار هار هار. ياد آن روزي افتادم كه با هم رفتيم سينما، مارمولك را ديديم. و تو هي ميپرسيدي كه مسح چيه و غسل چيه و اين چي گفت و اون چرا اونطوري كرد و اينا) من به راستياي كه در مستي هست معتقدم. تو خيلي وقتهايي كه مست بودي، كارهايي كه ذات محافظهكارت در حالت عادي اجازه نميداد ميكردي.
صدايت همان طوري بود كه توي ذهنم مانده بود و روي پيغامگير تلفنم، كه هيچوقت دوباره گوشش نكردم. از آخرين باري كه ديدمت، ديگر هيچ وقت عكسي ازت نگاه نكردم. ولي قيافهت توي چشمم مانده. گاهي ميشد كه يكهو نگاهم به كسي گير ميكرد، كه شبيه تو بود. شايد اگر من هم آدم وان نايت استند بودم، چيزي شبيه ماجراي آمستردام تو براي خودم درست ميكردم. ولي نبودم و هيچكس هم هر چقدر شبيه، تو نبود، و نميخواستم هم باشد. ميخواستم فكر كنم كه تو ديگر توي اين جهان وجود نداري. شايد اگر هم به اندازهي كافي زور ميزدم ميتوانستم فكر كنم كه لابد از اول هم نداشتي. ولي حالا كه باز هم شمارهت را كه افتاده روي گوشيم چك ميكنم و مطمئن ميشوم كه زنگ زده بودي پس هنوز توي اين جهان وجود داري، فرق خاصي به حالم نميكند. گفتم گوشي، ياد اين افتادم كه چقدر تعجب كردهبودم كه شمارهام را هنوز داري. ميدانستي كه يكي از بدترين جوابهاي ممكن را بهم دادي؟ تو با اين شماره منو سرويس كردي، يادم نميره. ( بيادبانهتر گفتي، كه فرقي در اصل قضيه نميكند.) فكر ميكنم ميدانستي كه جواب بدي است، ولي تو كه عوض نشدي؟ پس اگر جوابي غير از اين ميدادي بايد تعجب ميكردم. شايد هم حواست نيست كه خودت با من چهكار كردي. نميگويم يادت نيست، چون ظهر يكي از شنبههاي شهريور 90 يا صبح يكي از شنبههاي سپتامبر 2011 نشانم دادي كه يك چيزهايي يادت هست؛ قسمتي از بار عامت هم اگر باشد فرقي نميكند. گفتم كه، آيم نات ريدينگ تو ماچ اينتو ايت.
فكر ميكني چند كلمهي ديگر براي نوشتن داشته باشم؟ هر چند تا. درست نميدانم. اما دليلي براي نوشتن همهاش ندارم. پس خداحافظ.
پ.ن. چرا نامهاي با مخاطب خاص توي وبلاگم ميگذارم؟ چون دلم ميخواهد. ميخواهم اگر احياناً كسي دوباره آمد اينجا كه ببيند چيزي در موردش نوشتم يا نه، دست خالي نرود.
فكر ميكني چند كلمهي ديگر براي نوشتن داشته باشم؟ هر چند تا. درست نميدانم. اما دليلي براي نوشتن همهاش ندارم. پس خداحافظ.
پ.ن. چرا نامهاي با مخاطب خاص توي وبلاگم ميگذارم؟ چون دلم ميخواهد. ميخواهم اگر احياناً كسي دوباره آمد اينجا كه ببيند چيزي در موردش نوشتم يا نه، دست خالي نرود.
* مقداري از تيتر از اين آهنگجونم هست كه امروز وقتي داشتم اتاقم را از حالت بازار مكاره (؟) خارج ميكردم، نزديك بيستبار زدم تكرار شه. رفته بودم متنش را هم پيدا كرده بودم و در حالي كه روي صندلي وايستاده بودم و شيشهها را پاك ميكردم، جوگير شده و جاهاييش را كه خيلي سخت نبود با احساس هرچهتمامتر همراه با بادي لنگوئج همخواني ميكردم. اميدوارم كه همسايههايي كه شاهد اين صحنهها بودند، به استعدادهاي نهفتهي من پي برده باشند. با تشكر.
۱ نظر:
"ميخواهم اگر احياناً كسي دوباره آمد اينجا كه ببيند چيزي در موردش نوشتم يا نه، دست خالي نرود. "
من كه هميشه دست خالي برميگردم
راستي يك چيزي اون بالاي وبلاگ نوشتي كه پر از تناقضات مي باشد
اولا كه الان كه دير به دير نمي نويسي
دوما الان كه تنها نيستي كه از اول شخص استفاده كردي تو جمله ات مي دونم كه اونا اصلان پيشت نويسنده به حساب نمي يان ولي بابا رفيقاتن حداقل احترام بزار بهشون
ارسال یک نظر