توی یک وجب مکعب نفس و
شعاع دو وجبی سکوت
میتوانم خودم را پیدا کنم، گم کنم یا گور کنم؛
اصلاً شبهایی که خواب آقای الف را میبینم صبح بعدش زهرمار مجسمام. امروز صبح هم حالت شدید نوستول زدگی داشتم. (اگر منتظرید توی این پست از اتفاق خیلی جالب یا خاصی نوشته باشم یا پیام اخلاقی مهمی به جهانیان بدهم همین الان روی ضربدر کوچک قرمز آن بالا کلیک کرده و خیال خود را راحت کنید. اگر هم این نوشته را از طریق اشتراک در خوراک یا همچین چیزی دنبال میکنید هر جا که صلاح میدانید کلیک کنید. اصلاً شما کلاً در زندگانی هر جا که صلاح میدانید کلیک کنید و شک به دلتان راه ندهید. والا. ) توی خوابم علاوه بر آقای الف یک عالمه دیگر هم بچه های دانشگاه بودند که الان همه شان رفته اند خارج. بعد توی آن هیر و ویری تازه رسولی هم بود. ظرفها را شسته بود و داشت غذا درست میکرد.( من الان لینک نمیدهم به پست ظرف رسولی. چون هر کس که خوانده باشد میداند و هر کس هم نخواندهاست لینک دادن برایش رسولی شناسی نمیشود که. ) بعد اینطوری نبود که ما ببینیم ظرف ها را می شورد یا اینکه خودش بیاید بگوید شسته است. اینطوری بود که هر کس رسولی را میدید می دانست که الان ظرفها را شسته. فکر کنم داشت پیاز یا سیب زمینی سرخ می کرد. خب حالا مسئلتن! چر ابهش میگویند پیاز داغ؟ من یک پیاز را بگذارم روی شوفاژ داغ بشود میشود آن که روی آش می ریزند؟ نمیشود که. بگذریم. میگفتم از صبح که زهرماری بودم. باید میرفتم دانشگاه تربیت مدرس چون با یکی از همکلاسی های جدید قرار داشتم که یک چیزهایی در مورد پایان نامهی کوفتی بپرسم. من حوصله نداشتم و دلم تنگ بود و نبود. پل گیشا و زیرش و دور و برش خیلی خاک بر سر هستند. کلاً. همچنین جزئاً از لحاظ جای پارک و اینکه هی میخوری به در و دیوار وقتی دفعهی اولت باشد که با ماشین میروی تربیت مدرس. بعد هم اصولاًکسی که آقای الف خونش زده بالا نباید برود هیچ دانشگاهی خب، که برای مزاجش خوب نیست. ولی من رفتم و هی به درخت های گندهی توت آنجا توجه کردم و سر افسوس تکان دادم بابت توتهایی که زمین ریخته بود و اینکه یک سری مسائل اخلاقی اجازه نمیداد من از درخت توت دانشگاه مملکت بروم بالا ( من هم که اخلاق گرااااا ... به قرآن ). سلام رسولی و کوچهی بهارمستیانات. روی سر ما که چیزی هم بیفتد لابد هندوانه درختی است. چقدر در بیست و چهار ساعت گذشته رسولی در زندگی من مطرح شده و خودش خبر نداشته. منتظر همکلاسی جدید بودم و یاد لاله افتادم که نشسته بوده زیر درخت توت و نوشته بوده درخت تنومند است و من نیستم یا همچین چیزی. همکلاسی آمد. صنم خاصی با هم نداریم. گفتم که ازش سوال داشتم. آمد و شروع کرد به غرغر کردن راجع به استاد راهنماش. بعد هم برگهاش را نشانم داد که ببین این ایرادها را از نوشته ام گرفته. من هم محض ایجاد حس مشترک یا نمیدانم چی گفتم اه چه بدخط هم هست. گفت این خط منه. ماندم چه بگویم. خوب خندیدم دیگر فکر میکنید چه کار کردم. یک مقدار هم شرمنده شدم.
من از صبح بغض داشتم. آمدم خانه. یک کانالی داشت فیلمهای قدیمی سینمای کودک نشان میداد. من سر آهنگ دزد عروسکها بغضم ترکید. ولی نشد یک دل سیر گریه کنم. چون که هم داشتم غذا درست میکردم و غذا ممکن بود بسوزد و گریه کردن وقتی اینقدر هشیار باشی نسبت به گریه کردنت حال نمیدهد،هم اینکه فیلمه قطع شد و مجری خر شروع کرد به دری وری گفتن. کامبیوزا پرتوی. فیلم گلنار را می خواست نشان بدهد. یک کمش را. گفتم اگر آن جایش باشد که گلنار میرود توی سبد و میگوید خرسی خانوم خدافظ، زار میزنم همین جا و همین الان. اصلاً این قسمت این فیلم را هربار هربار از اولین بار تا آخرین باری که دیدم -که همین یکی دو سال پیش بوده- گریهام گرفته. نمیدانم چه مرضی است حالا. البته قسمت آواز خاله قورباغه را نشان داد و بغضه نترکید خلاصه. بعدازظهری داشتم تو سر و کلهی مقاله ها میزدم. برای بار چندم رسیدم به متد اسنو بال سمپلینگ که نمیدانم چی هست. گفتم یادداشت بگذارم برای خودم که یادم باشد بروم پیدا کنم یعنی چه. خوب همین که باید یادداشت میگذاشتم که یادم بماند برایم بار منفی داشت. دیدم آینه ام دیگر جا ندارد از بس که پست– ایت رویش چسباندهام، بزنم روی حصیرها با پونز. پونز رنگی انگار داشتم یک زمانی. پونز رنگی بزنم که لااقل یک کم صورت خوشحال بدهد به قضیه. پونزها فکر کنم توی کشوی اولی باشند. درش قفل است. تنها کشوی قفلدار کل زندگی من است که همیشهی خدا هم قفل است. توش چیزی نیست به جز خاطره. یعنی چند تا سررسید که تویشان روزانههایم را مینوشتم و نامههای سر کلاس و یادگاری و این جور چیزها. کلید کشو هم توی کیف سامسونت قدیمی رمزدار هست. میروم دنبال کلید،سر جایش نیست. یادم هست که برای خانه تکانی کشو اولی را تمیز کردم ولی کلید را باید گذاشته باشم سر جاش. این کشو برای من اهمیت و احترام خاصی داشته یعنی چه که کلیدش را گم کردم؟! حالا درست است که صد سال است سراغش نرفتهام ولی دلیل نمیشود. یک هو تمام چیزهای توی کشو میشوند مهمترین چیزهای دنیا. دیگر بی خیال مقاله و مخلفاتش میشوم و دنبال کلید میگردم. اخوی میآید توی اتاق و میخواند دل من گم شده و معطل یک کیلیده. توی یک کشوی دیگر پیدایش میکنم. من خیلی بیجا کردم کلیده را گذاشتم اینجا. کشو اولی را باز میکنم. سررسید 1379 را برمیدارم. ورق میزنم. نـــــــه... اینها را من نوشتم؟ این من نیستم که...منم یعنی؟ همین جوری صفحههای رندوم ر اباز میکنم ببینم آن موقع ها مرا چه میشده است و هی تعجب میکنم. خوب ده سال دیگر هم اینها را بخوانم لابد تعجب میکنم دیگر. سی و یک اردیبشهت لاله زنگ زده بوده به من که می خواهم بروم پیش دانشگاهی هنر. من هم می خواستم بروم. یعنی با هم صحبتش را کرده بودیم که برویم. فردایش رفتم از مدرسه معرفینامهی نمیدانم چی گرفتم و رفتیم مدرسهی هنر. خوب لاله ماند و من رفتم. شاید هم برعکس. یعنی همان شبش یک بساطی به پا شده و من به دلایلی از تصمیم منصرف شدهام. راستش الان نه پشیمانم نه پشیمان نیستم. یعنی نمیدانم چی هستم. همینم که هستم دیگر. فقط میدانم که زندگیام شده یک سوسپانسیون با یک عدد من در آن. ربطی هم به پیشدانشگاهی ندارد. بعد یک هو طی یک عملیات انتحاری دفتر را علیرغم چسبندگی زیاد دستهام بهش میبندم و میگذارم توی کشو و درش را قفل میکنم و کلید را دوباره میگذارم همانجا که پیدایش کرده بودم. یک ربع بعد یادم میآید که دنبال پونز بودم. دوباره کشو را باز میکنم. خوب پونز توی کشو ندارم. وقتی میخواهی از مقاله فرار کنی به تعداد موهای سرت موضوع جذاب سرگرم کننده داری. البته به شرطی که کچل نباشی. نشستهام و سرم به کار خودم است که خواهر آقای الف از توی یاهو مسنجر میآید و یک چیزی میگوید. (من و خواهر آقای الف هیچ گونه صمیمیت خاصی با هم نداشتیم و نداریم.) ای مصبتو شکر، بعد از پونصد سال عدل همین امروز که ما هوایی شدیم تو باید بیای و هی یاد ما بیاوری چیزهایی راکه نباید؟ دو کلمه از در و دیوار گفتیم و یک هو حرف کشید به آقای الف که هیچ کدام هم اسمش را نمی آوردیم و فقط فعلهای سوم شخص به کار میبردیم. خواهر آقای الف – که رفته است خارجه - گفت که خیلی دلش برای برادرش تنگ شده و خیلی وقت بوده که بغض داشته و من الان باعث شدم بغضش بترکد و الان کیبرد را آب میبرد. من چیزی نگفته بودم فقط گفتم دارم پایان نامه مینویسم و اون زد زیر گریه. چون یاد تمام شدن دانشگاه افتاد. نمیدانم چیز خوبی است یا نه که من هی ملت را یاد آقای الف بیندازم. شاعر میفرمان: کدوم شاعر/ کدوم عاشق/ کدوم مرد/ تو رو دید و به یاد من نیفتاد؟ ها؟ جو الکی دادم دور هم باشیم فقط بابا.
بالاییها را دیشب نوشتم ولی حال نداشتم پابلیش کنم. پایینیها را امروز مینویسم و یک هو توی یک پست پابلیش میکنم برای صرفهجویی. در چی؟ نمیدانم. امروز هم باز از آن روزهای گیردهی به در و دیوار بود. آخه آقا جان واسه چی زوایهي بین کفی و پشتی صندلی را به کمتر از نود درجه میرسانی بعد هم این ماسماسک پشت گردن را خم میکنی به سان تیغهی گیوتین که میرود در گردن ما؟ خب من کلیپس زدهام به موهام. عین غازِ متوحش میشوم وقتی مینشینم توی صندلی جلوی تاکسی شما. گل و گردن نمیماند دیگر برایم. فکر کردی من حال دارم الان کلیپسم را در بیاورم و موهایم زیر مقنعهی خاک بر سری ام خفهام کند بعد وقتی پیاده شدم دوباره موهایم را جمع کنم؟ شما فکرکردی اگر صندلی را اینطوری کنی مثلاً دیرتر خراب میشود؟ نه خب چه فکری کردی؟ لااقل این پشت گردنی را در بیار خیال خودت و ما را هم راحت کن. بعد دیدید این ماشین ها که جلویشان صاف است مثلاًون و مینیبوس و اینها چقدر میچسبند به ماشین جلویی؟ یعنی من که عادت دارم به ماشین دماغ دراز هروقت جلو نشسته باشم هی با خودم میگویم آخ الان میزنه به یارو. بعد این راننده تاکسیها که حریص نیستند را دوست دارم. یعنی سخت نمیگیرند. میدان آزادی یکی بگوید استاد معین سوار میکند. خودش را نمیکشد که حتماً مسافر انقلاب یا دورتر بزند. من اینقدر دیدم که راننده خودش را کشته که مسافر انقلاب بزند بعد تا نواب خالی رفته آنجا مجبوری مسافر مستقیم سوار کرده چه بسا فقط تا چهارراه بعدی. فکر میکنم اینها همانهایی هستند که از میدان به جای دوربرگردان استفاده میکنند و همیشه هم مورد شماتت اینجانب واقع میگردند. میمیرند انگار اگر یک دور ناقابل بزنند دور میدان فکسنی. آخه میدان را که برای عمهی من نگذاشتند آنجا. بعد دیدم که هرکس سخت نمیگرفته هی مسافر انقلاب و دورتر هم برایش پیدا شده. هی هم نمیگویند درو آروم ببند، صندلیشان هم زیادی خم نیست، دستگیرهی شیشه بالابرشان هم سر جایش است. امروز داشتم از جلوی یک لوازم تحریر فروشی خوش آب و رنگ رد میشدم و گفتم بروم پونز رنگی بخرم در راستای دیشب. رفتم و روان نویسهای رنگ وارنگ هیجانانگیز را دیدم و یک خودکار سیاه خریدم. چون یک ماه پیش خودکارم را گم کردم و هی خودکار سیاه میخواستم و نداشتم. من و گم کردن وسایلم آخر؟ این از این پرسشهای استفهام انکاری یا همچین چیزی بود ها. یک رواننویس رنگْ جالب هم خریدم چون دلم خواست. پونز هم به کل یادم رفت و آمدم بیرون. توی راه دیدم روی یک ساختمان پارچه زدند و درشت نوشتهاند آزمون ادراری. گفتم خوب آزمایشگاهی که باش یعنی چی در یک مکان عمومی روی دیوار آن هم به این گندگی نوشتی جیش. این درسته آخه؟ حالا پُتیتو، پُتاتو. همهی اینها هم شد یک ثانیه. بعد بیشتر دقت کردم دیدم نوشته آزمون ادواری و فلان. این عینک هم بساطی شده. نه سال پیش یک عینک گرفتم برای مطالعه و کار با کامپیوتر و اینها. هشت سال است که میخواسته ام بروم دکتر وضعیت چشمم را بررسی کند. بچهدار اگر شده بودم الان کلاس دوم بود. جنگ تحمیلی اگر بود الان تمام شده بود. رفته بودم خارج الان سیتیزن یک گوری شده بودم. خب عینکم دیگر جواب نمیداد. هفتهی پیش رفتهام دکتر. دکتر متخصص و جراح و کاردرست و اینها. عینک جدید داده نمیدانم جریان چی است که حالا نه با عینک میبینم نه بیعینک. ما هم که هی باید زل بزنیم به کامپیوتر از دست این پایان نامه که خیمه زده روی اعصاب و روان ما. چشممان در آمد. روی دیوار را هم دیگر کج و کوله می خوانیم.
بعد تازه فرداروز هم اگر کسی گیر کرد توی دستشویی میتواند بردارد این پست را بخواند.
بعدازظهر یک روز بهاری به عمق خمودگی زندگیم پی بردم. دیروز. وقتی که ماشینم روشن نشد، یعنی از آنجا که باتری اش خالی شده بود اصلاًاستارت نخورد و من چهل و پنج دقیقه داشتم فکر می کردم که آخرین باری که سوارش شدم چه روزی بوده. فقط یادم بیاید که کی سوارش شدم، اینکه کجا رفتم و چه کار کردم پیشکش. فسفری می سوزاندم که بیا و ببین! که یکی یکی روزها را به عقب برگردم و از بس همه شان مثل هم بودند یادم نمی آمد. و من، سابق بر این تقویم متحرکی بودم برای خودم و چه بسا دفتر تلفن جاندار. حافظهام هیچ اشکال فنی پیدا نکرده. این را از آنجا میگویم که یادم هست پنج ماه و سیزده روز پیش ساعت 6 بعدازظهر کجا بودم و به چی فکر میکردم. یادم هست که روغن ماشین را سر چه کیلومتری عوض کردم، و الان چه کیلومتری هست و کی باید عوضش کنم و دیگر نباید بروم آن تعمیرگاه قبلی چون پدرسوخته بودند، یا توی فلان مهمانی چه لباسی پوشیدم. تاریخ تولد هرکسی که بیشتر از یک اپسیلون برایم مهم باشد یادم هست. حتی یادم هست که هفتهی سوم دانشگاه با همان اکیپ کذایی جدیدالتأسیسمان در حین کشف و شهود رسیدیم به آلاچیق دم دانشکده انسانی و من آنجا به یک دلیلی به یک کسی گفتم من عرقک نخوردم/پس چرا مستکم من. یادم هست که فلان وبلاگنویس که تا حالا ندیدمش نوشته بوده که چپدست است یا آن یکی یکبار چند سال پیش خانهی دوستدخترش بوده و مادر دختره سرزده آمده و آقا رفته توی کمد. منظورم این است که حتماً هم نباید یک چیز خیلی مهم یا خاصی باشد که یادم مانده باشد.
ولی حالا انگار حافظهام هم مرداب بیحوصلهای شده. اگر به زور مجبورش نکنم، خودش دیگر چیزی برایش اهمیت ثبت ندارد. مثلاً این چند روزه هی متأسف میشدم که بازی بارسلونا – رئال را ندیدم، بسکه همه تعریفش را میکردند. دیشب که رفتم خانه فهمیدم که بازی بارسلونا – چلسی هست و کلی ذوق کردم که این یکی را میبینم. به ساعت نکشید که یادم رفت و گرفتم خوابیدم! یعنی میگویم خوشی کردن را هم یادم میرود این روزها.
لیست ریمایندرهای گوشی من روز به روز درازتر میشود، و من این را گردن همان خمودگیه میگذارم، خمودگی را هم گردن خودم.