مامان که داشت میرفت گفت ببین کاری نداره اینو میاری میچسبونی به این، اونو
میاری اونور میچسبونی به این. لابد قیافهم خیلی کج و کوله شده بود که گفت بابا
فکر کن یه بچهست دیگه. گفتم نمیتونم فکر کنم بچهست، بچه که نمیفهمه. چیزی
نگفت. دو ساعت بعد که با ترس و لرز و شرمندگی فراوون داشتم پوشک را عوض میکردم،
روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم. نمیدونستم واقعن چقدر قضیه رو میفهمه. یعنی اون
هم داشته مثل من به اون روزی فکر میکرده که اومده مهدکودک دنبال من و تا خونه
بغلم کرده و من نصف نون سنگک رو خوردم؟ (این خاطرهی موردعلاقهش بود در مورد من
که تا تقی به توقی بخوره بخواد تعریف کنه) اون هم داشته به اون روزهایی فکر میکرده
که یک نفری چند تا باغ و خونه و هفت هشت تا بچه رو اداره میکرده؟ حالا اینطوری،
این انصافه؟
به نظرم باگ های زندگی بیش از اونیه که بخوام ازش لذت ببرم و آدمهای دیگری رو هم به دنیا بیارم. از اون شب تا حالا نگرشم نسبت به غذا هم تغییر کرده. غذا میخوری و چند ساعت بعدش تبدیل میشه به این حجم کثافت و گاهگاهی دردسرهای بزرگ. دیگه غذا برام جذاب نیست. قبلنها که مامان میگفت کاش غذا یه قرص بود میخوردیم سیر میشدیم، میگفتم نـــــه پس لذت خوردن چی میشه؟ لذت نگاه کردن به غذا؟ الان؟ الان هیچی. غذا میبینم فوری تصور میکنم که دو ساعت دیگه تبدیل به چی میشه و میگم گور بابای غذای فلان و بهمان.البته متأسفانه هنوز گشنهم میشه ولی میگم فقط یه چیزی باشه سیر شم. دیگه کسایی که عکس غذا میذارن تو شبکههای اجتماعی به آرنجم هم نیستن. چند وقت پیش یه مانیفستی داشتم که هرکی پنج تا پشت سر هم عکس غذا گذاشت تو اینستاگرام آنفالو میکنم. هم به نظرم خیلی رقتآور میومد که آدمها پز خوراکیهاشون رو بدن، هم اینکه وقتی میدیدم گشنهم میشد و حرصم میگرفت. ولی الان؟ عکس غذا جیش و پیپی میاد به نظرم و حتی رقتآورتر شده. گشنهم هم نمیشه دیگه و فقط تو دلم میگم چه خوشیهای کوچک پستی دارن بعضیها. اینکه آدم از غذا خوشش بیاید پست نیست، اینکه عکسش را شر کند اینور آنور پست است، به نظر من. شاید هم خوش به حال اونها اصلن و خر منم که درک نمیکنم. من غصهی مامانبزرگم را میخورم، و خیلی غصههای دیگری هم میخورم.
به نظرم باگ های زندگی بیش از اونیه که بخوام ازش لذت ببرم و آدمهای دیگری رو هم به دنیا بیارم. از اون شب تا حالا نگرشم نسبت به غذا هم تغییر کرده. غذا میخوری و چند ساعت بعدش تبدیل میشه به این حجم کثافت و گاهگاهی دردسرهای بزرگ. دیگه غذا برام جذاب نیست. قبلنها که مامان میگفت کاش غذا یه قرص بود میخوردیم سیر میشدیم، میگفتم نـــــه پس لذت خوردن چی میشه؟ لذت نگاه کردن به غذا؟ الان؟ الان هیچی. غذا میبینم فوری تصور میکنم که دو ساعت دیگه تبدیل به چی میشه و میگم گور بابای غذای فلان و بهمان.البته متأسفانه هنوز گشنهم میشه ولی میگم فقط یه چیزی باشه سیر شم. دیگه کسایی که عکس غذا میذارن تو شبکههای اجتماعی به آرنجم هم نیستن. چند وقت پیش یه مانیفستی داشتم که هرکی پنج تا پشت سر هم عکس غذا گذاشت تو اینستاگرام آنفالو میکنم. هم به نظرم خیلی رقتآور میومد که آدمها پز خوراکیهاشون رو بدن، هم اینکه وقتی میدیدم گشنهم میشد و حرصم میگرفت. ولی الان؟ عکس غذا جیش و پیپی میاد به نظرم و حتی رقتآورتر شده. گشنهم هم نمیشه دیگه و فقط تو دلم میگم چه خوشیهای کوچک پستی دارن بعضیها. اینکه آدم از غذا خوشش بیاید پست نیست، اینکه عکسش را شر کند اینور آنور پست است، به نظر من. شاید هم خوش به حال اونها اصلن و خر منم که درک نمیکنم. من غصهی مامانبزرگم را میخورم، و خیلی غصههای دیگری هم میخورم.
۲ نظر:
حس بدیه. می فهمم. ناتوانی یکی که خیلی وقت پیش توانمند بود :(
ببين لحظه رو درياب مثل بنز. متاسفانه يه روز دلت براي عوض كردنشون تنگ ميشه. لذت ببر، از ديدنش، بوسيدنش، بوييدنش، حتي اگه يه طرفه!
پ. ن. غيبتت طولاني بود، با اوليا اومدي ديگه، آرهههه؟!؟ ؛)
ارسال یک نظر