۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

بلیت یک‌سره خر است. خیلی.‏



    یکی از بدی‌های من این است که همه‌ش یا در گذشته زندگی می‌کنم یا در آینده. فی‌الواقع یا دارم فکر می‌کنم که ااا یادش بخیر اون وقت‌ها چقدر خوب بود والان چقدر بد است لابد، یا دارم فکر می‌کنم که خب بعدن چه خاکی تو سرم بریزم. حالا این بعدن می‌تواند دو روز دیگر باشد می‌تواند دو قرن دیگر باشد. اصلن انگار همه‌چیز را باید از قبل بدانم. از یک کیلومتر مانده به خانه کلیدم را درمی‌آورم و می‌گیرم دستم که وقتی به در رسیدم برای مقابله با آن آماده باشم. اگر سفر بخواهم بروم بعید نیست توی چمدانم هم نازک‌ترین لباسم باشد هم گرم‌ترین کاپشنم. چون ممکن است هوا گرم باشد اما یک هو سرد شود و من باید ابزار مناسب یا به عبارتی خاک مناسبی برای ریختن بر سرم از قبل تدارک دیده باشم. از بچگی با اشیاء دور و برم حرف می‌زدم و باهاشان دوست می‌شدم. کتاب‌هایم به جانم بسته‌اند. قفسه‌ها و میز حصیری که مامانم برای تولد چندسال پیشم بهم کادو داد جزء مقدساتم هستند. مرض جمع‌کردن خرت و پرت و یادگاری نگه‌داشتن دارم. مرض اینرسی فوق‌العاده بالا دارم. مرض بی‌حوصلگی و "که چی" هم که تازگی‌ها گرفته‌ام. تئاتر و سینما و فیلم‌دیدن گهگدار با بابا، گفتن چرت‌ترین و پرت‌ترین و بی‌معنی‌ترین حرفها و سپس ریسه‌رفتن با برادرم و گاهی این‌ور آن‌ور رفتن با مامانم، و چسبیدن به خاله‌ام در روزهای معدودی در سال که می‌آید تهران، بزرگ‌ترین دلخوشی‌های دنیای کوچک فعلی من هستند. البته یک زمانی دوستانی هم داشتم بهتر از آب روان ها، اما الان دیگر ندارم به آن صورت. نیستند. رفتند. از آنهایی هم که مانده‌اند گاهی چند قطره‌ای یا فوقش مشتی آب رفاقتی ریخته می‌شود روی سر و کله‌ام. باهاش هم کنار آمده‌ام. بدی هم نیست. خودش کمک کرد به پوست ‌کلفت کردنم. اما چقدر کلفت؟ قطعن نه به میزان لازم. ولی من همیشه آرزو داشتم بشوم یک آدم خیلی قوی و بزرگ با پوست خیلی خیلی کلفت، که به هیچ‌چیز و هیچ‌کس وابسته نیست. حالا که داریم آپشن می گذاریم روی آدمه بگذارید این را هم بگویم که ضمنن بی‌زحمت آن آدم بلد باشد در حال هم زندگی کند. می دانم که شدنِ این آدم درد دارد و هزینه دارد و می‌خواهم سعی‌ام را بکنم. این برای یادآوری‌های احتمالی که بعدن لازم خواهم داشت اینجا باشد.
    حالا تمام این‌ها را گفتم که بگویم این است که وقتی ویزام را بالاخره بعد از چهار سال یا دقیق‌تر بخواهم بگویم شش سال دادند، اولین واکنشم  گردشدن چشم‌ها و پلک‌زدن‌های مکرر و خواندن دوباره و سه‌باره‌ی ای‌میل مربوطه، بعد از آن گریه و سپس پنیک‌زدن مبسوط بود. البته این واکنش‌ها به صورت سینوسی همچنان هم ادامه دارند و من این روزها در حالی که اشک می‌ریزم مانند بالنی که می‌خواهد برود بالا بعد این کیسه‌های شن یا نمی‌دانم چی چی را ازش می‌کنند تا سبک شود، وزنه‌هایم را می‌پیچم لای روزنامه و می‌گذارم توی کارتن تا بروند در یک انباری جایی، تا خودم بروم بالا. بالایی که چیزی ازش نمی‌دانم و نمی‌دانم قرار است توش چی کار کنم و کلیدی هم ندارم که از کیفم در بیاورم بگیرم دستم برای مقابله با درهای احتمالی؛ و اینکه هنوز خاک مناسبی برای ریختن بر سرم در آینده تدارک ندیدم دچار اضطراب وحشتناکی می‌کندم، و وقتی فکر می‌کنم که چقدر دلم تنگ خواهد شد مستأصل می‌شوم. خب این جدن خیلی مسخره‌ است که وقتی هنوز نرفتی دلت تنگ بشود یا فکر کنی که چون قرار است دلت تنگ بشود عزای عمومی و خصوصی اعلام کنی. ولی گفتم که شور آینده‌نگری را در آورده‌ام :|