۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

من و گذرنامم - سه


صبح شنبه­‌ی بعد ]از پنجشنبه‌ی پست قبلی[ به این خیال خام که "بابا فیل که نمی‌خوایم هوا کنیم می‌خوایم یک تایپو رو درست کنیم دیگه "، گفتم بروم این ثبتِ احوالِ پیشخوانِ دولتِ محلمان ببینم به جز مفت‌خوری کار دیگری هم صورت می‌دهند یا نه، که کاشف به عمل آمد نمی‌دهند. کار و زندگی‌م را ول کردم و با مترو و تاکسی و اتوبوس راه افتادم به سوی ناشناخته‌ها. ای تو اون روحت! یک بیشعوری سرش به کانش پنالتی زده و اسمم را عوضی تایپ کرده، حالا من باید بدوم دنبال اینکه ثابت کنم اسمم همین است که توی تمام اسناد و مدارک شناساییم موجود است. نمی‌دانم اگر اسمم یک چیزی بود که با جابه‌جاشدن دو تا حرف یک چیز بی‌معنی از آب درمی‌آمد هم این بساط را داشتیم یا نه. توی ثبت‌احوال بهم گفتند باید بروم باجه‌ی بایگانی. باجه‌ی بایگانی گفت طبق اطلاعات موجود در سیستم در تاریخ فلان که می‌شد حدود یک سال پیش، اسمم به عمد تغییر کرده. در نتیجه باید بروم "رأی هیئت" را بگیرم. (حالا من نمی‌دانم به کار بردن این اصطلاحات مختصر و غیرمفید که فقط خودشان معنی‌ش را می‌فهمند آیا نشان‌دهنده‌ی خفن و پیچیده‌بودن کارشان است یا چی. خب درست بگو باید بروی باجه‌ی حل اختلاف در آن‌طرف سالن. آخه من چه‌می‌دانم هیئت شما چی است و  کجا هست که بروم ازش رأی بگیرم.) کم‌کم داشت به نظرم می‌آمد که قضیه از یک تایپوی ساده یک کم پیچیده‌تر است، یا حضرات دلشان می‌خواهد پیچیده جلوه‌اش بدهند. نیم‌ساعتی منتظر مسئول باجه‌ی حل اختلاف شدم، که رفته بود گل بچیند ظاهرن. بعد رفتم پیش رئیس‌شان و گفتم این‌طور شده. رئیس گفت این‌که مسئله‌ای نداره رأی هم نمی‌خواد بگیری برو بگو خانم باجه‌ی فلان اصلاحش کنه. رفتم باجه‌ی فلان و رئیسه هم از آن طرف آمد و به خانم گفت که اسمم را توی سیستم اصلاح کند. این خانم مربوطه، یک کِیس غریبی بود. اگر روانشناس بودم بدم نمی‌آمد رویش یک مطالعاتی انجام بدهم. اول یک سری با رئیس سر این چانه زد که کشک که نیست و اول باید ثابت بشود و از این‌جور مسخره‌بازی‌ها. بعد از من پرسید که بار چندمم است می‌روم آنجا. گفتم بار دوم چون یک‌بار هم پنجشنبه رفتم و تعطیل بوده. گفت پس اگر در تاریخ فلان نیامدی اینجا اسمت را عوض کنی چرا اینجا نوشته که در تاریخ فلان اسمت عوض شده. الان باید ثابت کنی که تا حالا نیامدی اینجا. شوخی نمی‌کرد ها! طبعن فک من کف زمین بود. شناسنامه‌م را باز کرد. ئه ازدواج کردی؟ سند ازدواج و شناسنامه‌ی همسر. گفتم همراهم نیست. گفت نمی‌شه باید یه مدرکی بیاری که من بفهمم اسمت دنیاست. شک‌ کردم که شاید مقابل دوربین مخفی چیزی باشم. گفتم خانوم اونایی که دستته کارت ملی و شناسنامه‌م هست دیگه مدرک شناسایی عنه می‌خوای؟ گفت نــــه نمی‌شه که باااااید غیر از این‌ها یه چیزهای دیگه هم بیاری. مطمئنم که یا داشت تمام سعی‌اش رو می‌کرد که وانمود کنه کارش خیلی خطیر و پیچیده‌ست و دقت فوق‌العاده‌ای می‌طلبه، یا اینکه هر طور شده یک سنگی جلوی پای من بندازه. گفتم مدرک دیگه می‌خوای بیا کارت دانشجوییم تصدیقم پاسپورتم. عجب اینکه با وجودی که هر سه‌تاش منقضی یا سوراخ شده‌بودند خانوم رضایت دادند بالاخره، که یک نامه خطاب به رئیس گذرنامه مرحمت بفرمایند که اسمم همین است که بود و توی سیستم‌شان هم اصلاح می‌شود. یک تمپلیت کج و کوله هم برای نامه‌هاشان داشتند که باید خودم می‌بردم بیرون دو تا کپی ازش می‌گرفتم و می‌آوردم، سپس خانوم با خودکار بیک جاهای خالی رو پر می‌کردند. بنده‌خداها مثکه هنوز درسشون به پرینتر اینا نرسیده. بعد شما انتظار داری با این اوضاع داغونشون، وقتی می‌خوان خیر سرشون سیستم انفورماتیک پیاده‌سازی کنند، از این اشتباه‌ها پیش نیاد؟ خب بیخود انتظار داری. حالا بعد انتظار داری وقتی فهمیدند اشتباه کرده‌اند خودشون مثل بچه‌ی آدم اصلاحش کنند؟ بازم بیخود انتظار داری. به هر حال این‌جور چیزا تمبر می‌خواد مهر می‌خواد امضا می‌خواد کاغذ می‌خواد مداد می‌خواد سفارش از بالا می‌خواد.
نامه‌ی مهر و موم شده را بردم گذرنامه. یارو نامه را باز کرد و یک مهری زد تنگش. بعد  دوباره توی سیستم چک کرد و گفت اسمت که هنوز عوض نشده. من :| رفتم پیش رئیس که باباجان ببین تو این نامه نوشته که اسمم اونه و در روزهای آینده (!!!) اصلاح می‌شه سر جدت بگو این پاسپورت ما رو بدن بریم پی کارمون. رئیس نامه‌هه رو نگاه کرد و گفت اصلن اون که هیچی اینجا آخرش نوشته در ضمن عکس در سند سجلی موجود نیست (یا همچین چیزی من جمله‌ی دقیقش یادم نیست). گفتم که نمی‌دانم یعنی چی و عکس چی در کجا نیست. گفت این یعنی مدارک هویتی‌ت اشکال داره و تا این قضیه درست نشه به هیچ وجه نمی‌تونیم پاسپورت صادر کنیم. وا رفتم. گفتم که مطمئن بودم اون زنه می‌خواد یک سنگی جلوی پام بندازه‌ها. ساعت نزدیک‌های دو بعدازظهر بود. دیگر نمی‌رسیدم دوباره بروم ثبت‌احوال. برگشتم سمت شرکت. سر راه انگار که نذری چیزی داشته باشم دوباره رفتم پیشخوان دولت، بلکه شاید این بار بتواند یک عکسی بزند توی سند سجلی من. نمی‌دانم این چه امید بیخودی بود که من بهشان بسته‌بودم. یارو شناسنامه‌م را گرفت و گفت که اووه خب راست می‌گه دیگه این عکس خیلی قدیمیه قیافه‌ت عوض شده باید شناسنامه‌تو عوض کنی! من دو نقطه اُ. شناسنامه‌م رو گرفتم و الفرار. نمی‌دونم این جمله‌ی "عکس در سند سجلی موجود نیست" به چند تا چیز دیگه می‌تونه تفسیر بشه؟ جالب شد برام. حالا بعدها اگر بیکار شدم می‌روم از پیشخوان‌ها و ثبت‌احوال‌های دیگر هم می‌پرسم ببینم نظرشان چی است.
 از اساس گرخیده بودم. عوض کردن شناسنامه که به این راحتی‌ها نیست قربون شکلت. ای خاک بر کله‌ی پوکت با اون تایپ کردنت بیشعور. من بیست روز دیگه باید برم و هنوز نه تنها گذرنامه ندارم، بلکه هویت ناقصی هم دارم.

پ.ن. پیوست نامه‌ای که اداره گذرنامه بهم داد "صلوات" بود. به این برکت اگه دروغ بگم. پهن بودم.

۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

من و گذرنامم - دو

چند روز بعد از اینکه مدارکم رو تحویل دادم، شنبه‌روزی از پلیس به‌علاوه ده زنگ زدند که دوباره یک کپی از همه‌چی بیار. رفتم اون‌جا که کپی‌ها رو بدم پرسیدم که جریان چیه. افسرخانوم گفتند که نمی‌دانند و اداره‌ی گذرنامه دستور فرموده، و ضمنن گذرنامه فقط چهارشنبه‌ها مدارک رو از این‌ها تحویل می‌گیره. یعنی چی؟ یعنی 5 روز پرت این وسط :| فکر کردم لابد یک ابلهی این وسط مدارکم رو گم کرده بوده. چهارشنبه از گذرنامه زنگ زدند که فردا ساعت هفت و نیم صبح با اصل مدارکت اداره گذرنامه‌ی تهرانپارس باش. پرسیدم مشکل چیه و با اخلاقی خوش فرمودند خانوم بهت می‌گم بیا اینجا دیگه. خیال‌بافی که من باشم هول برم داشت که نکنه ممنوع‌الخروج شده باشم؟ حالا نپرسید که چی‌کار کرده بودم. مگه همه‌ی کسانی که ممنوع‌الخروج شدند لزومن "کار خاصی" کرده‌اند؟ گشتم از توی اینترنت آدرس گذرنامه‌ی تهرانپارس رو پیدا کردم. ولی این باعث نشد که شب سر راحت زمین بذارم. طبق مشاهدات میدانی من یک حالتی بر تهرانی‌ها مستولی‌ست که غربی‌ها با شرق تهران ارتباط روانی درست و درمانی برقرار نمی‌کنند و شرقی‌ها با غرب. شاید این به خاطر بزرگی بیش از حد و بی‌معنی این شهر (در واقع سه‌چهار تا شهر!) باشد. این‌طور است که من غربی با شمال و جنوب و مرکز تهران مسئله‌ای ندارم ولی وقتی پای شرق بیاید وسط پنیک می‌زنم. راستش تا حالا تهرانپارس را از نزدیک ندیده‌بودم و فقط در این حد می‌دانستم که یک عالمه فلکه دارد و هزار و پونصد تا کوچه که اسم هر کدام یک عددی است. فردایش با سلام و صلوات و نذر و نیاز به شرطی که گم نشوم راه افتادم. صبح پنجشنبه بود و زیاد آدم توی خیابان نبود. هوا هم که طبق معمول سرد و کثافت بود. شصت بار بلواری را که فکر می‌کردم بلوار پروین است بالا و پایین رفتم و گذرنامه را نجوریدم. رویم نمی‌شد از آدم‌هایی که توی ایستگاه اتوبوس بودند آدرس بپرسم. فکر می‌کردم با خودشان می‌گویند مرفه بی‌درد را ببین نشسته توی ماشینش و تازه خارج هم می‌خواهد برود آن‌وقت ما باید توی این هوا منتظر اتوبوس باشیم و ال و بل. یک انتظارات بی‌موردی هم از تابلو‌های شهرداری داشتم که شکرخدا سطح توقعم تعدیل شد. مثلن توی همت زده تهرانپارس مستقیم. شما مستقیم می‌ری به امید تهرانپارس. بعد یه هو می‌بینی دیگه اثری از تابلوهای تهرانپارس نیست، بلکه اسم‌های جاهای دیگه‌ای هست که شما خودت باید دونسته‌می‌بوده‌باشی که این‌ها در دل تهرانپارس نهفته‌ست. یا مثلن برای دفتر آگهی همشهری و مسجد فلان و معاینه فنی و کوفت و زهرمار از این تابلو نارنجی‌ها گذاشتن سر چهارراه، ولی واسه اداره گذرنامه نه. لابد کسی که می‌خواهد اجازه خروج از مملکت بگیره باید هر طور شده به درصد خاصی از رستگاری برسه دیگه. خلاصه به هر ضرب و زوری بود اداره گذرنامه را پیدا کردم. کاشف به عمل آمد که مسئله این بوده که اسمم توی سیستم ثبت احوال یک چیز دیگر ثبت شده. یعنی جای ی و ن عوض شده. برای من که مسلم بود اشتباه تایپی است، ولی برای آنها نه. یک نامه استعلام دادند که ببرم ثبت احوال شرق. شرق؟! وای گاد وای؟ اتوبان محلاتی، خیابان نبرد، ابوذر، افسریه، نیرو هوایی، پیروزی. از اسمشان هم خوف می‌کنم. صد رحمت به تهرانپارس. یک بار سال چهل و دو با دوستم رفتیم نیروهوایی و گم شدیم و بیچاره شدیم تا پیدا بشیم. در حالی که فحش و فضیحت را کشیده بودم به آن احمقی که اسمم را اشتباه وارد کرده، دل رو زدم به دریا و راه افتادم به سمت خوان دوم. خیلی خیابان‌ها تابلوی اسم نداشتند و من از روی نقشه‌ی توی موبایلم (نقشه آفلاین قدیمی‌ ها نه جی پی اس. اونقدرها هم خنگ نیستم) و جهت کوه‌های شمال تهران که توی اون هوای کثافت با چشم مسلح هم به زور دیده می‌شدند، حدس می‌زدم که الان کجام. دو ساعتی طول کشید تا پیدایش کنم. اگر گفتید بعد از آن‌همه راه‌بندان بزرگراه بسیج (لابد برای بهشت‌زهرا) و پیچ خوردن توی خیابان‌های بی‌سر و ته و مجهول‌الهویه چی می‌چسبه؟ اینکه برسی آنجا و ببینی روی در زده‌اند ثبت احوال پنجشنبه‌ها تعطیل است.